گرگ سفید بدون اینکه سر بچرخونه، با احترام پرسید:
- پس چرا اونها رو به اینجا کشوندین الههی مقدسِ من؟الههی مقدس نگاهی به آبشارِ آویزون شاخههای درختها انداخت. خیره به زیبایی چشم نوازشون جواب داد:
- برای اینکه بعدا بهشون اثبات بشه نمیتونن مقابل خواست من بایستن و تغییرش بدن، حتی اگه خودم خواهانش باشم.
گرگ سفید گیج بهش نگاه کرد. مگه اون الههی مقدسشون نبود؟! پس چهطور نمیتونست چیزی رو تغییر بده؟
دستش رو از سر گرگ سفید جدا کرد و به پشت چرخید. وقتش رسیده بود. وقت رخ دادن اتفاقات بزرگی که صدها سال به درازا کشیده بود.
موهای نقرهای رنگش به مشکی بدل شد و چشمهای براقش، با تغییر رنگ، با رنگ موهاش تطابق پیدا کرد. حالا چهرهی حقیقیش قابل مشاهده بود؛ البته برای موجودات جنگل که خالقشون رو به خوبی میشناختن.
الههی مقدسی که همشون رو آفریده و بهشون زندگی بخشیده بود. زندگی با داستانهای تلخ و شیرین...پاهای برهنهش چمنهای سبز و نمزدهی جنگل رو لمس کرد و لبخندی به زیبایی صورتش روی لبهاش نقش بست. هر چهقدر که به محل مد نظرش نزدیکتر میشد حیوانات زیادی به جمعشون اضافه میشد.
حیوانات درنده و آروم... کنار هم و بدون اینکه به هم حمله کنن پشت سر الههی مقدسشون حرکت میکردن تا به صاحب جدید جنگل خوشآمد بگن.
روح جنگلی که قرار بود از این بهبعد کنارشون قرار بگیره. با دردشون درد بکشه و با شادیشون، لبخند بزنه. روحی که برای انجام ماموریتش بیش از حد مشتاق به نظر میرسید.
الهه مقدس مقابل درخت خشکیدهای که هنوز هم بعد از هفت سال و شاید هم بیشتر، سر پا بود متوقف شد. لبخندش کمرنگتر شد و با گرفتن سیاهی چشمهاش از تنهی خشکیدهی درخت، روی زمین نشست.
دست پیش برد و خاک محل مد نظرش رو آروم و نرم با سرانگشتهاش کنار زد.همون مکانی که هفت سال پیش نامجون، استخونهای نصفه نیمهی موجود بالدار نفرین شده رو دفن کرده بود، موجود بالداری که در حقیقت همون روح جنگلی بود که پیشگویی دربارهش هشدار داده بود.
الهه مقدس، با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد، انگار قصد داشت با استخونهای بیجونی که زیر خاک دفن شده بودن حرف بزنه، یا شاید هم با شخصی که اونجا حضور داشت و دیده نمیشد.
- روحهای جنگل همیشه از داخل صدف بیرون میان؛ چون مرواریدن. مرواریدها هم از قطرههای بارون متولد میشن.
هر قطرهی بارونی ویژگی خاص خودش رو داره، بعضی با گرد و خاک آلودهی هوا مخلوط میشن و یه روح جنگل ناپاک به وجود میارن، یکی دیگه از قطرهها موقع رعد و برق و طوفان از آسمون میفته داخل صدف و میشه یه روح جنگل عصبی و بیاحساس؛ ولی بین همهی روحهایی که تا به حال ظاهر شده، یه مروارید روح هست که از یه اشک متولد شده. از اشکی که حاصل لبخند و ناراحتیه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
soul prison | زندان روح
Romantizmخلاصه: تهیونگ فقط یه روح بیگناه بود که اتفاقی دشمن هزارسالهی ارواح رو از زندان نجات داد؛ ولی این واقعا یه اتفاق بود؟ کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی:نامجین، یونمین ژانر: انگست، عاشقانه، اسمات، دارک، رازآلود، فانتزی، امپرگ نویسنده: نیاز