🖤part 11

352 54 4
                                    

لباس‌هایی که آماده کرده بود روی پاف سبزآبی رنگ
قرار داد و با صدایی که دستوری بودنش کاملا عیان بود گفت:

- لباساتو با اینا عوض کن!
تهیونگ جلو رفت و نگاهی به لباس‌ها انداخت.
تیره و سیاه درست مثل آسمونِ بدون ماه زمردش..
زمردی که ماه بودنش رو پس زده بود؛ چون ازش متنفر بود.

پارچه‌ی دور تنش رو رها کرد و نادیده گرفت بغضی که این روزها هم‌نشین ثابت راه تنفسش شده بود.
نگاه تیز و خیره‌ی اربابش نشون می‌داد که قصد ترک اتاق رو نداره و باید مقابل چشم‌های اون، لباسش رو تعویض می‌کرد.

دستش رو به کمر شلوارش برد و اون رو پایین کشید و تیله‌ی سیاه جونگ‌کوک روی پوست برفی و شفاف پسرکش لغزید و انحنای تنش رو از نظر گذروند.

پیکره‌ی ظریفش به‌قدری زیبا و چشم‌نواز بود که انگار مجسمه‌ساز چیره‌دستی انحنای بی‌نظیر جسمش رو با دقت فراوان تراشیده و لباس به تنش کرده بود.
چرا هیچ چیز این پسر شبیه به دیگر انسان‌ها نبود؟
این همه زیبایی و ناز طبیعی بود؟

شلوار براق تیره‌ای که به خوبی انحنای ران‌های حجیم و ساق پای زیباش رو قاب گرفته بود، زیادی براش جذاب نبود؟

تهیونگ پیراهن رو برداشت و بهش چشم دوخت.
هیچ جایی برای عبور بال‌هاش وجود نداشت. حالا باید چی‌کار می‌کرد؟

انحنای لب‌هاش به پایین سوق پیدا کرد. اگه اربابش ناراحت میشد..
- انگار اینجا یه مزاحم کوچولو داریم.

صدای پسر بزرگ‌تر رو شنید و بعد حضورش رو پشت سرش حس کرد.

با آشوبی که به قلبش هجوم آورده بود خواست به سمت زمرد تیره و سردش برگرده که دست جونگ‌کوک مانعش شد و همون‌طور که ایستاده بود نگهش داشت.
با ناخنِ دست آزادش فشاری به محل اتصال بال‌های ظریف و شیشه‌ای به پوست لطیف پسرکش آورد و با نیشخند و سرگرمی کنار گوش پسر کوچیک‌تر پچ زد:

- بال‌هات مزاحمه روح کوچولو... به نظرت با این مزاحم باید چی‌کار کنم؟
تهیونگ لب گزید و سکوت کرد.
می‌خواست بال‌هاش رو قطع کنه؟
اون این کار رو نمی‌کرد مگه نه؟
زمردش اون‌قدرها هم بی‌رحم نبود که بال‌های دوست‌داشتنیش رو ازش بگیره.

جونگ‌کوک از سکوت عجیب و لرزش کم‌جون تن
تهیونگ به افکارش پی برد.
اون‌ها هر دو به یک چیز فکر می‌کردن مگه نه؟
به قطع کردن بال‌های زیبا و تراش خورده‌ش!

لبخند عجیبی کنج لب‌هاش شکل گرفت و ریشه‌ی باریک یکی از بال‌هاش رو که به استخون مابین دو کتفش متصل شده بود گرفت و کمی کشید که تهیونگ با درد و صدای لرزومی که هر آن آماده‌ی گریستن بود، ملتمس نالید:

- ارباب خوا..
- هیش!
تشر جونگ‌کوک صدای ملتمس و بغض‌آلودش رو خاموش کرد.
دست‌هاش رو روی لب‌های لرزون و سرخش قرار داد تا مبادا حین گریه کردن از درد قطع شدن بال‌هاش، صدای هق‌هق و فریادش بلند بشه.

soul prison | زندان روحHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin