🖤part 23

235 56 11
                                    

جین غرید:
- چه غلطی داری می‌کنی؟ یعنی چی همشونو بکش؟!
آگوست با لذت بو کشید و سرخوش گفت:
- اومم، ترسیدین... من عاشق بوی ترسم.

نگاه به جیمینی که یونگی سعی در متوقف کردنش داشت داد و جدی ادامه داد:
- منتظر چی هستی؟ دستورو اجرا کن!

جیمین بدون هیچ اختیاری، مطیعانه جلو رفت و یونگی رو که سعی در نگه‌داشتنش داشت، به شدت پس زد. اون‌قدر محکم که چند قدم تلو خوران به عقب رفت.
دستور نداشت یونگی رو بکشه؛ اما اگه مانعش میشد، از آسیب زدن بهش خودداری نمی‌کرد.

جسمش خالی از اختیار؛ اما لبریز از احساس بود.
می‌دونست افرادی که باید بهشون صدمه بزنه چه کسایی هستن و عجیب‌تر اینکه چشم‌هایی که حال رنگ سرخی داشت، قادر به دیدن بود! دنیاش دیگه تاریک نبود.

می‌دونست این هم جزوی از خواسته‌ی شوم جادوگر آگوسته.
اون عوضی می‌خواست با این‌کار عذابش بده، صحنه‌ای که اون‌ها رو با دست‌های خودش به قتل می‌رسونه ببینه و تا لحظه‌ی مرگی که اگه اجازه‌ش رو داشت، هرگز فراموش نکنه.
از یاد نبره قاتل تنها افراد زندگیش، خودشه!

دست‌هاش رو بالا گرفت و خیره به صورت هر سه اون‌ها، جادوی عجیب و قدرت‌مندی که نمی‌دونست چه‌طور و از کجا پیداش شده ایجاد کرد.
نامجون با دست جین رو عقب فرستاد و هشدار داد:
- مواظب باشین!

به محض آزاد شدن جادوی ناشناسِ تو دست‌های جیمین، بلافاصله سپر انرژی ساخت تا از برخوردش جلوگیری کنه؛ اما نیروی اون به‌قدری قوی و سنگین بود که سپر شکست و هر سه اون‌ها به طرفی پرت شدن.
یونگی با نگرانی سمتش رفت:
- جیمین... جیمین به من گوش کن... این تو نیستی که می‌خوای به اونا صدمه بزنی.

بی‌توجه به خواسته‌ی ملتمسانه یونگی، جلوتر رفت.
دیگه حتی لنگ هم نمی‌زد؛ چون اختیاری از خودش نداشت.

این خودش نبود.
این جسم و خواسته‌ی خودش نبود که پیش می‌رفت و می‌دونست به محض برگشتن اراده‌ش، به خاطر پای آسیب دیده‌ش روی زمین میفته و از کاری که انجام داده وحشت می‌کنه.

- تو که به ما آسیب نمی‌زنی جیمین مگه نه؟
صدای آشنا و آرومش رو می‌شناخت.
جیهوپ بود.

کاش می‌تونست لب باز کنه و فریاد بزنه اون نیست که می‌خواد بهشون آسیب بزنه؛ نمی‌خواد کار اشتباهی کنه اما این بدن لعنتی در اختیار خودش نیست.
روحش رو تو کالبدی که تسلطی روش نداشت، در بند می‌دید.
جین دست جیهوپ رو که سعی در نزدیک شدن به جیمین داشت گرفت و با نگرانی آمیخته به غم گفت:

- اون جیمین نیست... یه سلاح کشتاره!
جیهوپ سری تکون داد. آشفته لب زد:
- یعنی چی؟ می-خواین بکشینش؟ نه... خواهش می‌کنم...

به دست‌های اون دو که جادوی حمله رو داشتن چشم دوخت و بعد به چشم‌های مصمم؛ اما غمگینشون. دوباره التماس کرد:
- خواهش می‌کنم... بهش صدمه نزنین، نجاتش بدین... لطفا...
نامجون با تأسف گفت:

soul prison | زندان روحOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz