🖤part 1

1.7K 120 48
                                    

می‌دانست با هر بوسه زخم عمیقی روی قلب تپنده‌ی او به جا می‌گذارد. می‌دانست هر زخم عمیق، پیکره‌ی روح او را به خونریزی شدیدی دچار می‌کند و جانش را می‌سوزاند؛ ولی ادامه می‌داد. هر بار بیش از قبل؛ گویی با قلب او سر جنگ داشت و زمانی از بوسه‌هایش پشیمان گشت که جسم غرق در خونش را به آغوش کشید و آن زمان دیر بود؛ برای هر دویشان.
_____________________________________

- یبار دیگه بگو چی گفتی؟!

بهت زده از خبری که بهش رسیده، سریع از پشت میز بلند شد، به‌طوری که صندلی واژگون شد و صدای بدی ایجاد کرد. به گوشاش شک داشت و امیدوار بود که این‌بار واقعا اشتباه شنیده باشه؛ ولی مرد جوان مقابلش با کمی تردید و ترس دوباره تکرار کرد:

- صدف روح...و...وس...وسط جنگل ظاهر شده جناب کیم!

نامجون وا رفت. حس کرد قوایی که داشت با شنیدن این حرف از بدنش خارج شد. ناچار و درمونده روی میز چوبی سیاه خم شد. دندوناشو به هم سابید و انگشت‌های گره کرده‌ش رو محکم چندبار پشت سر هم به میز زیر دستش کوبید:

- لعنتی، لعنتی، لعنتی!

مرد جوان نمی‌دونست از صدای عصبی و حرص‌آلود نامجون، مرد قدرتمند شهر بترسه، یا شونه‌هاش رو که از صدای برخورد مشت‌های نامجون با میز و تکون خوردن اجزای روش، می‌پرید کنترل کنه.

- چند دقیقه‌ست؟

سوالی که نامجون با لحن عجیبی پرسید، همون چیزی بود که از پاسخ دادن بهش واهمه داشت. بزاق دهنش رو به سختی بلعید. نمی‌دونست اگه کیم بفهمه اون صدف از کی تو جنگل ظاهر شده و اونا تازه متوجهش شدن، چه واکنشی نشون میده. با لکنت جواب داد:

- س...سه روزه ق...قربان!

نامجون حس کرد گوش‌هاش از شنیدن این حرف داغ شد. سرش رو تیز بلند کرد و صدای عربده‌ش اتاق رو لرزوند:

- سه روزه و الان خبرش رو به من می‌دین؟ من شمارو واسه چی استخدام کردم و آموزش دادم؟ می‌دونی چه بلایی قراره سرمون بیاد؟ ها؟!

با رسیدن به آخر حرفش مشت محکمی به میز کوبید که در اثر ضربه، شمعدان نقره‌ای روی زمین افتاد و شمع‌های سیاهش به دو نیم تقسیم شد. مرد ناچار و شرمنده بی‌اینکه پاسخی داشته باشه، سر پایین انداخت که نامجون دوباره فریاد کشید:

- با توأم! جواب بده! می‌دونی قراره چه بلایی سرمون بیاد؟

گلوش از فریادی که زد به سوزش افتاد و قفسه‌ی سینه‌ش تندتند با ریتم نفس‌های عصبیش تکون خورد. خشم تمام وجودش رو گرفته بود و سخت خودش رو کنترل می‌کرد تا خنجر برهنه‌ی روی میز رو تو گردن مرد مقابلش فرو نکنه؛ حداقل نه تا وقتی که جواب سؤالاتش رو نگرفته بود.

- می‌...می‌دونم ق...قربا...ن!

نامجون همزمان با عقب فرستادن موهای سیاهش، خنده‌ی هیستریکی کرد، به طوری که چشم‌هاش کاملا گشاد شد و جنونِ داخل سیاهی چشم‌هاش نفس مرد مقابلش رو بند آورد. کاش می‌تونست از اتاقی که با کیم نامجون توش قرار گرفته فرار کنه؛ ولی محال بود. فرار از دست مرد مقابلش اتفاق بعیدی بود که هیچوقت رخ نمی‌داد.

soul prison | زندان روحTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang