🖤part 10

326 56 2
                                    

نگاه کنجکاو و مشتاقش دیوارهای خونه رو از نظر گذروند.
رنگ روشن دیوارها هیچ شباهتی به سیاهی زمرد بوسیدنیش نداشت.

سیاهی زمردش زیباتر بود؛ حتی زیباتر از تابلوهای چشم‌نواز روی دیوار.
یا روشنایی آسمون آبی...

نمی‌دونست قدم زدن داخل خونه، بدون اجازه‌ی اربابش کار درستیه یا نه؛ ولی بعد از خوردن غذاهایی که بعد از بیدار شدن روی میز دیده بود و شک نداشت کار اربابشه؛ حس می‌کرد حالش بهتره.

حداقل مثل دیروز بی‌حال نبود و چشم‌هاش سیاهی نمی‌رفت.
- یعنی ارباب کجاست؟!

نگاه شفاف و پاکش رو بین درهایی که دو طرف راه‌رو قرار داشت چرخوند.

حتی تو خلوتش، وقتی که تنها بود هم اسم جونگ‌کوک رو به زبون نمی‌آورد تا مبادا باعث رنجش اون بشه.
می‌ترسید؟!
شاید...

ولی دلیلی که بیش‌تر از ترس، مانع به زبون آوردن
اسمش میشد این بود که نمی‌خواست با این کار ناراحتی زمردش رو ببینه و اون رو از خودش برنجونه و دور کنه.
دورتر از چیزی که الان حس می‌کرد.

آروم قدم برداشت و دو طرف پارچه‌ی سفیدی که دور بالاتنه‌ی برهنه‌ش پیچیده بود بیش‌تر به‌هم نزدیک کرد.
هوای سردی که به محیط حاکم بود، پوستش رو نوازش می‌کرد و سرما رو به وجودش تقدیم می‌کرد.

تهیونگ سرما رو دوست نداشت؛ مطلقا هیچ سرمایی!!
البته جز سرمای زمردش!

سرمایی که قلب و روحش رو لمس می‌کرد و می‌لرزوند؛ و با ضربات نرم و آهسته‌ای به پیکره‌ی جسمش اون رو به آغوش می‌کشید.

سرمای اربابش که چیزی نبود؛ اون می‌تونست هر چیزی که کوچک‌ترین ارتباطی به اون داشته باشه رو با کمال میل بپذیره‌ و ازش استقبال کنه.

هر چیزی که به پسر بزرگ‌تر مربوط می‌شد رو دوست داشت و با تمام وجود، پذیرای اون‌ها بود.
حتی بی‌رحمی و ناملایمتی‌هاش رو...
یا صدای بمش رو حینی که با اخم بهش خیره میشد و
با کلمات روحش رو زخم میزد.

و انگشت‌های کشیده‌ای رو که به جای نوازشگر روح بودن، شکنجه‌گر جسمش بود.
همه رو دوست داشت!
زمردش رو هم دوست داشت!!؟!
چرا؟!
چرا باید بیمارگونه و احمقانه اون رو دوست می‌داشت و بی‌رحمی‌هاش رو با کمال میل نادیده می‌گرفت؟
خودش هم نمی‌دونست؛ اما گوشه‌ای از وجودش برای حبس شدن مابین حصار گرم آغوش اربابش دل میزد و بی‌تابی می‌کرد.

قلب متلاطمش هم با وجود زخم‌هایی که حین نزدیکی به اون برمی‌داشت، باز مشتاق نزدیکی بهش بود.
جلوی در قهوه‌ای و براقی ایستاد. سر انگشتش رو آروم روی گرد و خاک نشسته‌ی روش کشید و خاکستری نگاهش ردپای به جا مونده‌ی انگشت‌هاش رو دنبال کرد:
- کسی اینجا زندگی نمی‌کنه؟

soul prison | زندان روحHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin