🖤part 7

406 55 14
                                    

***

نامجون اشاره‌ای به چان‌سو کرد و همون‌طور که جلو می‌رفت پرسید:
- ابریشم‌هایی که خواسته بودم رسید؟
چان‌سو دفتر کوچکی که همراه داشت باز کرد و با ورق زدن و رسیدن به صفحه‌ی مد نظرش، اون رو سمت نامجون گرفت و گفت:
- بله جناب کیم، دیروز تحویل گرفتیم.
نامجون خیره به نوشته‌های داخل صفحه سری تکون داد:
- خوبه؛ هر چه زودتر تو بازار پخش کنین. جشن هزاره نزدیکه و مردم به رسم باستان لباس‌های ابریشمی می‌پوشن، نباید هیچ‌کس به‌خاطر کمبود پارچه، بدون لباس ابریشمی بمونه.
چان‌سو با تکون دادن مطیعانه‌ی سرش از حرف نامجون پیروی کرد. به چند نفر از افرادش سپرده بود این کار رو انجام بدن؛ اما خودش هم برای نظارت نهایی حاضر میشد تا مبادا مشکلی پیش بیاد.
نامجون نگاه خیره‌ای به مردی که کنار همسرش ایستاده و دست دور کمرش پیچیده بود انداخت. بازار شلوغ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و شمار زوج‌هایی که برای خرید اومده بودن بیش از حد معمول بود.
این روزها جای خالی جفتش رو به شدت احساس می‌کرد؛ جفتی که هنوز هم موفق به دیدنش نشده بود.
هر بار که فکر می‌کرد موفق شده و جفت زیباش رو کنار خودش داره، بعد از رابطه متوجه میشد باز اشتباه کرده و شخصی که باهاش رابطه داشته، جفتش نبوده.
این مسئله بیش‌تر بهش صدمه میزد؛ اینکه اشتباه کرده!
چان‌سو رد نگاه عمیق و مسکون نامجون رو دنبال کرد و به زوج جوانی رسید. می‌تونست بفهمه این موضوع چه‌قدر برای رئیسش دردناکه.
تمام سرزمین‌ها رو به دنبال جفت خودش گشته و نتیجه‌ای نگرفته بود.
زبونی گوشه‌ی لبش کشید و با تعلل پرسید:
- این‌بار هم جفتتونو پیدا نکردین؟!
نامجون پلکی زد و چشم از زوج جوان گرفت. با نگاهش دویدن بچه‌های بازیگوشی که دنبال گربه‌ی سفیدی می‌رفتن دنبال کرد و همون‌طور که بین جمعیت حرکت می‌کرد، کوتاه جواب داد:
- نه...
- پس باز هم اشتباه انتخاب کردین؟!
نامجون از گوشه‌ی چشم به چان‌سو نگاه کرد. اگه دست راست مورد اعتمادش نبود، قطعا اجازه نمی‌داد این‌قدر گستاخ درباره‌ی مسائل مربوط به جفتش بپرسه؛ اما اون پسر تمام این سال‌ها خودش رو به خوبی اثبات کرده بود.
اینکه می‌تونست رازنگهدار و وفادار باشه.
- دارم کم‌کم مطمئن میشم من آخرین بازمانده از نوع
خودمم!
نامجون با صدایی آروم و شاید مغموم جواب داد. چانسولب گزید. آخرین بازمانده از نوع خودش؟ پس یعنی هیچ تبدیل شونده‌ی اژدهایی باقی نمونده بود؟
مثل کابوس به نظر می‌رسید...
- نه قربان... امکان نداره این اتفاق بیفته. شاید... شاید باید بیش‌تر بگردید؛ هوم؟!
چان‌سو درحالی که سعی داشت نامجون رو امیدوار کنه این حرف رو زد و نگاه مشتاقش رو به نیم‌رخش دوخت.
ولی نامجون بی‌توجه به حرفش، گردن کج کرد. صدای جدی و آرومش همراه با مکث و تعلل بود:
- یکی داره تعقیبمون می‌کنه، متوجه نشدی؟!
چان‌سو گیج پلکی زد. به هیچ‌وجه متوجه نشده بود. با مکث جواب داد:
- من هیچی متوجه نشدم قربان.
نامجون اخم کرد. چان‌سو یکی از بهترین افرادش بود، چه‌طور متوجه این مسئله نشده بود؟
می‌تونست حسش کنه.
با اینکه با فاصله و محتاطانه به دنبالشون می‌اومد؛ اما نامجون می‌تونست به طرز عجیبی حضورش رو حس کنه.
- کاملا واضحه که یکی دنبالمونه؛ چه‌طور متوجه نشدی؟
چان‌سو با نگاهی که چپ و راست رو تند چک می‌کرد، شرمگین لب گزید و جواب داد:
- متاسفم... ولی... ولی هنوز هم نمی‌تونم حضور تعقیب کننده رو تشخیص بدم. خودتون که می‌دونین، من به خاطر مهارت‌هایی که دارم می‌تونم این مسئله رو متوجه بشم. شاید... شاید دارین اشتباه می‌کنین؟!
نامجون به راهش ادامه داد. قصد نداشت فرد ناشناسی که به دنبالشون می‌اومد رو از این مسئله آگاه کنه که متوجه تعقیب کردنش شدن، بنابراین کاملا عادی به حرکتش مابین جمعیت ادامه داد. آروم و قاطع گفت:
- نه! چندبار از مسیرهای مختلف حرکت کردم تا ببینم دنبالمون میاد یا نه، و هر بار اون تعقیبمون کرد. حتی از چند محل تکراری عبور کردم تا مطمئن بشم. یقین دارم کسی تعقیبمون می‌کنه.
چان چشم‌هاش رو ریز کرد و جدی گفت:
- از هم جدا بشیم... پشت بازار کوچه‌ای هست که کاملا خلوته، می‌تونیم اونو گیر بندازیم.
نامجون از پشت لب‌های بسته‌ش صدایی شبیه به هوم درآورد و گفت:
- خودمم به همین فکر کردم. حواست باشه صدمه نبینه، زنده می‌خوامش!
چان به اطاعت سری تکون داد و چند قدم بعد، خیلی عادی و بدون جلب توجه، از نامجون فاصله گرفت و مخالف مسیرش حرکت کرد.
نامجون حالا بهتر می‌تونست حضور فرد رو تشخیص بده. به‌خاطر تمرکز بالایی که روش داشت؛ یا موضوع چیز دیگه‌ای بود؟!
گره بند سیاه لباسش رو کمی شل کرد و پوست کاراملیش رو که انگار آفتاب بوسیده بود در معرض دید قرار داد.
برخلاف عادت همیشه، کت نپوشیده و کاملا عامیانه با لباسی ساده به بازار اومده بود.
شلوار تیره‌ی براقش و چکمه‌ی همرنگش که بلندی تا اواسط ساق پاش داشت برای مبارزه راحت به نظر می‌رسید. حداقل حرکاتش رو مهار نمی‌کرد.
از خم بازار که گذشت وارد کوچه‌ی خلوتی شد که هیچ ترددی نداشت. تناقض هیاهوی بازار که هنوز شنیده میشد، با محیط عاری از سکنه‌ای که داخلش قرار داشت به خوبی قابل لمس بود.
چند قدم جلوتر رفت و متوقف شد. همزمان با توقفش، صدای پایی هم با چند قدم فاصله از اون متوقف شد.
نامجون خنجر بلندی که داخل کمرِ پهن سیاه لباسش قرار گرفته بود بیرون کشید و با برگشتن به عقب، خطاب به شخص شنل پوشی که صورتش دیده نمیشد گفت:
- اگه نمی‌خوای بمیری بهتره کار اضافه‌ای نکنی! از طرف کی مامور شدی تعقیبم کنی؟!
لحنش شکاک و توأم با تهدید بود. سیاهی عمیق و متفکر نگاهش لحظه‌ای از روی فرد ناشناس کنار نمی‌رفت.
فرد ناشناس بی‌توجه به سنگینی نگاه نامجون، سوالش رو بی‌جواب گذاشت. کمی سرش رو چرخوند؛ اما همچنان چیزی از صورتش دیده نمیشد،جزچونه‌ی تراش خورده‌ای‌که از جذابیت چهره‌ش خبر می‌داد.
نامجون با نیشخند کجی، خیره به شنل بلند فرد که زیر نور خورشید برق می‌زد، دوباره با شک پرسید:
- ساحره مین تو رو فرستاده؟ از ساحره‌های انجمنی؟!
درست وسط کوچه‌ی نسبتا باریک ایستاده و هیچ یک حرکتی نمی‌کردن. نه نامجون قصد حمله داشت و نه فرد مرموزی که صورتش رو زیر شنل پنهان کرده بود؛ شاید هم منتظر رسیدن فرد سومی بود که قرار بود به زودی بهشون ملحق بشه.
چان‌سو با احتیاط وارد محوطه‌ی باریک شد و شمشیرش رو که از قبل، آماده کرده بود، محکم مابین انگشت‌هاش فشرد.
از پشت سر به فرد شنل پوش نزدیک شد. آروم و ساکت...
بدون اینکه عجله‌ای برای جلب توجه اون فرد داشته باشه. باید دقیق و سریع عمل می‌کرد، همون‌طور که نامجون ازش انتظار داشت.
به فاصله‌ی چند قدمی فرد رسید. حالا فرد ناشناس رو محاصره کرده بودن و قطعا با مهارت‌های جناب کیم و اون، راه گریزی براش وجود نداشت.
چان با اشاره‌ی نامحسوس نامجون به طرف فرد ناشناس یورش برد. شمشیرش رو بالا برد تا بهش حمله کنه؛ اما قبل از این‌که موفق به نزدیک شدن بشه، نیروی عجیبی دور تنش پیچید و اون رو محکم به دیوار کوبید.
از  درد فریاد بلندی زد و روی زمین افتاد. چهره‌ی رنجورش مچاله شد. به‌خاطر ضربه، شمشیر از دستش رها و چند قدم اون‌طرف‌تر افتاده بود.
کمرش از برخورد محکمش به دیوار درد می‌کرد؛ ولی آسیب جدی ندیده بود.
انگار اون فرد به خوبی روی نیروی عجیبش کنترل داشت.
نیرویی که شبیهش رو تا به حال جایی ندیده بود؛ ولی چرا... یک نفر رو می‌شناخت که به همین اندازه قوی بود.
کیم نامجون!
کیم هم قدرتی شبیه به قدرت فرد ناشناس داشت؛ ولی فردی که صورتش رو زیر شنل پنهان کرده بود، نمی‌تونست نامجون باشه.
کی بود؟!
کی بود که چنین قدرت عظیمی داشت؟!
از ساحره‌های انجمن بود؟
ولی این قدرت اصلا به نیروی ساحره‌ها شبیه نبود. قوی‌تر بود و اگر با شدت بیش‌تری به بدنش وارد می‌شد می‌تونست کشنده باشه.
نامجون مبهوت از قدرت آشنایی که شاهدش بود جلوتر رفت.
- تو... تو...
فرد به طرفش چرخید. با دست کلاه شنل بلندش رو کنار زد. نگاه یشمیش آروم و عمیق به نظر می‌رسید؛ جوری که تا عمق سیاهی چشم‌های نامجون رسوخ کرد. جدی و با لحن عجیبی گفت:
- انتظار داشتم باهوش‌تر باشی... حداقل امید داشتم از روش‌های تکراری برای فهمیدن اینکه کسی تعقیبت می‌کنه یا نه استفاده نکنی... اینکه برای اطمینان، چندبار از محل‌های تکراری عبور کنی، فقط به اون فرد خبر دادی که می‌دونی داری تعقیب میشی و این احمقانه‌ست جناب کیم!
صدای آرومش پر از تاسف به نظر می‌رسید؛ اما نامجون به سرزنش شدن و زیر سوال رفتن توانایی‌هاش اهمیت نداد.
پسر کوچک‌تر سرش رو کج کرد و نگاه مخمورش رو به سیاهی متعجب چشم‌های نامجون دوخت.
کیم نمی‌تونست باور کنه...
نفسش حبس شده بود.
چیزی که می‌دید باورنکردنی بود.
بالاخره...
بالاخره پیداش کرده بود...؟!
بالاخره با کسی که در این سال‌ها به دنبالش می‌گشت روبه‌رو شده بود؛ اما چرا اون؟!
چرا باید همچین شخصی می‌بود؟ شاهزادش!؟
- شما هم...
پرنس سوکجین کمی بی‌حوصله نگاه از نامجون گرفت و
جنگل نگاهش رو معطوف چان‌سو که از زمین بلند شده بود کرد. بی‌حوصله و کلافه جمله‌ی نامجون رو تکمیل کرد:
- آره منم یه مبدل اژدهام، درست مثل تو!
چان‌سو با تعجب نگاهش رو بین اون دو چرخوند. اون‌ها هم رو می‌شناختن؟
لحنشون با وجود تعجب و تمسخر، بوی آشنایی می‌داد.
آروم و متفکر درحالی که تنش از درد جمع شده بود پرسید:
- شما همو می‌شناسید؟
نامجون جلوتر رفت تا جین رو به دست راستش معرفی کنه؛ اما قبل از این‌که به حرف بیاد، جین با لبخند بی‌روح؛ اما عریضی گفت:
- معلومه‌... دو سال پیش باهم یه معامله‌ی پر سود داشتیم. بازرگان‌ها باید همو بشناسن؛ چون چیزی دارن که طرف مقابل اونو می‌خواد... این‌طور نیست جناب کیم؟؟
نگاهش رو برای گرفتن تایید سمت نامجون گرفت. چشم‌های منتظرش خاموش به نظر می‌رسیدن.
نامجون به اون دو خیره شد.
شاهزاده‌ش نمی‌خواست هویتش معلوم بشه؛ پس باید از خواسته‌ش اطاعت می‌کرد...
سری به تایید تکون داد. باز هم جلوتر رفت و به فاصله یک قدم، کنار شاهزاده متوقف شد و چان رو مخاطب قرار داد:
- درسته... ایشون یکی از بازرگان‌های معروف سرزمین ویلرا (vilera) هستن.
چان نگاه مشکوکی به پسر خوش‌چهره‌ی مقابلش انداخت. گرچه نامجون هویتش رو تایید کرده بود؛ ولی نمی‌توست
جلوی افکار درهم و کنجکاوش رو بگیره.
خم شد و حین برداشتن شمشیرش پرسید:
- پس چرا داشتن تعقیبمون می‌کردن؟ اونم این‌طور مخفیانه؟
نامجون نگاه گذرایی به جین انداخت.
پسر کوچک‌تر بدون اینکه جلب توجهی برای کنجکاوی همراهِ نامجون داشته باشه جواب داد:
- به عنوان یه دوست، یه آشنای قدیمی دوست داشتم مهارت‌های جناب کیم رو محک بزنم.
لبخند دلگرم کننده‌ی زد.
به طرف نامجون چرخید و این‌بار اون رو مخاطب قرار داد:
- می‌خوام یه معامله‌ی دیگه باهات ترتیب بدم. برای همینه که اینجام...
نامجون نگاه جدی به خودش گرفت.
الان نباید به مبدل بودن جین فکر می‌کرد؛ ظاهرا مسئله‌ی مهمی پیش اومده بود.
مسئله‌ای که شاهزاده‌ش به خاطرش اومده بود و با کلمات رمزی سعی داشت بهش بفهمونه که باید تنها صحبت کنن.
خودشون دو نفر!
پلکی به تایید زد. رو به چان گفت:
- کارهایی که بهت سپردم رو انجام بده و مطمئن شو چیزی
کم نباشه. من با بازرگان سوک حرف‌های مهمی دارم که بزنم.
چان نگاهی بین اون دو ردوبدل کرد. حس عجیبی نسبت
به فرد ناشناس داشت.
اون در تمام سفرها کنار نامجون بود؛ اما چرا فردی به اسم سوک، اون هم با چنین ظاهری به یاد نمی‌آورد؟
قیافه‌ی پسر جوان، جذاب بود، به قدری که فراموش کردنش نمی‌تونست آسون باشه.
چه چیز رو نمی‌دونست؟
کیم نامجون بهش اعتماد نداشت؟!
یا شاید هم مرد جوان بود که بهش اعتماد نداشت...
- بله جناب کیم. دستوراتتون انجام میشه.
سر خم کرد و با تعظیم کوتاهی به هر دوی اون‌ها، عقب رفت و بدون اینکه درباره‌ی مبدل بودن بازرگان سوک کنجکاوی کنه از کوچه‌ی باریک و خلوت خارج شد.
اون‌ها می‌تونستن به نتایج خوبی برسن..
نامجون با احترام گفت:
- چان از افراد نزدیک منه. قابل اعتماده سرورم...
جین نگاه کش‌دار و خالی از حسی بهش انداخت. می‌تونست کشش نیروی عظیمی رو به سمت هم، حس کنه و به نظرش تو این شرایط، فکر کردن به جفت، می‌تونست مسخره‌ترین کار ممکن باشه.
- به هیچ‌کس اعتماد نکن جناب کیم! حداقل نه تو این شرایط...
کلاه شنلش رو با دست گرفت و مجدد روی موهاش انداخت. درحالی که صورتش زیر شنل مخفی شده بود به راه افتاد و نامجون با کنجکاوی پشت سرش حرکت کرد:
- من اونو خیلی وقته می‌شناسم..
شاهزاده بدون ذره‌ای انعطاف، تند گفت:
- ساحره مین هم می‌شناختی...!
نامجون لب به هم فشرد و نگاه سنگینی به جسم شنل پوش شاهزاده‌ش انداخت.
با اخلاق و رفتار سردی که پسر کوچک‌تر از خودش نشون می‌داد چه‌طور می‌تونست بهش بگه اونا جفت همن؟
برای همین متوجه حضورش شده بود...
تو بازار درحالی که تعقیب میشد...
متوجه حضورش شده بود؛ چون اژدهای درونش نسبت به هم‌نوع و جفت خودش کشش داشت و حضورش رو حس کرده بود. برای همین چان متوجه تعقیب شدنشون نشده بود.
- من باید چی‌کار کنم سرورم؟
جین از حرکت متوقف شد و متقابلا نامجون هم ایستاد. سر بلند کرد و از پشت سایه‌ی تیره‌ای که شنل روی صورتش انداخته و جنگل نگاهش رو تیره‌تر کرده بود گفت:
- باید به دیدن ساحره مین بری؛ قبل از این‌که موفق بشه اون سلاح کشتار رو بیدار کنه.
دوباره به حرکتش ادامه داد و نامجون رو تو دنیایی از بهت و تعجب رها کرد.
سلاح کشتار؟
یونگی مشغول به چه کاری بود؟
درسته که بهش مشکوک شده بود و حس می‌کرد مثل قبل نیست؛ ولی...
ولی چه اتفاقی درحال رخ دادن بود که خود پرنس وارد
ماجرا شده بود؟
فاصله‌ش که با جین قابل توجه شد، به گام‌های بلندش سرعت بخشید و خودش رو بهش رسوند. تند و نگران پرسید:
- سلاح؟ منظورتون چیه سرورم؟ یونگی داره چی‌کار می‌کنه؟
- یه سلاح کشتار درست می‌کنه تا روی مردم سلطه داشته باشه.
جملات صریح و کوبنده‌ش رو بدون ملاحظه‌ی شرایط به زبون آورد. نامجون نتونست مانع از گرد شدن چشم‌هاش بشه.
سلطه؟ روی مردم؟! اون هم با یه سلاح کشتار؟
امکان نداشت...
درسته که یونگی اخیرا عجیب و مرموز شده بود؛ اما هیچ‌وقت به دنبال صدمه زدن و سلطه داشتن روی مردم نبود.
- فکر... فکر می‌کنم اشتباه متوجه شدین سرورم. ساحره مین ابدا همچین آدمی نیست. درسته که کمی تغییر کرده؛ اما اون دوستیه که می‌شناسمش... عاشق مردمه، بهشون صدمه نمی‌زنه.
جین با یادآوری اتفاق چند شب قبل، اخمی مابین ابروهاش ریشه دووند. با صدای جدی و خشکی گفت:
- باید بگم کسی که دارین درموردش حرف می‌زنین یه جادوگر سیاهه و دوست شما... مین یونگی دیگه نیست!
نفسش سنگین شد از شنیدن حقیقت تلخی که تو صورتش کوبیده شد.
این‌جا چه خبر بود؟
یونگی... چه بلایی سر یونگی اومده بود؟
چه‌طور اون مرد... جادوگر سیاه این‌قدر به یونگی شباهت داشت؟
اصلا... اصلا از کی یونگی، دیگه یونگی نبود؟
کلاف سردرگم افکارش بلافاصله ریشه دووند و ذهنش رو درگیر کرد به‌طوری که متوجه نشد دقایق طولانی وسط کوچه متوقف شده و به نقطه‌ی نامعلومی زل زده.
جین با تأسف نگاهی بهش انداخت.
شاید می‌تونست حال کسی که دوستش رو از دست داده درک کنه؛ اما الان زمان مبهوت شدن نبود. باید کاری انجام می‌دادن قبل از این‌که خیلی دیر بشه.
انرژی سنگین و عجیبی رو از سمت جنگل حس کرده بودن و پدرش، پادشاه، دیشب دستور داده بود تا هرچه سریع‌تر اون سلاح کشتار آماده بشه.
سلاحی که درکمال ناباوری یک انسان بود!
یک موجود زنده از یک گونه‌ی ناشناخته که اسیر اون جادوگر بیمار شده بود.
- به خودت بیا کیم نامجون! الان وقت سرگردون شدن نیست. باید مردم رو از چیزی که حتی نمی‌دونیم چیه نجات بدیم. باید بفهمیم اون موجود دوست داشتنی که پدرم و جادوگر سیاه ازش حرف می‌زدن کجاست. موفق شدن اونو به سلاح
کشتار تبدیل کنن یا نه...
نامجون با نگاهی درمانده بزاق دهنش رو بلعید. حس
می‌کرد چیزی عجیب باشه؛ اما حدس نمیزد که موضوع
چقدر مهم و حیاتیه...
یه سلاح کشتار که معلوم نبود کجا نگهداری میشه و دوستی که معلوم نبود از کی دوستش نبود...
- با...باید چی‌کار کنم؟
جین به تیرگی مستأصل نامجون خیره شد.
جنگل وحشی نگاهش عمیق و خاص بود.
این کشش روحشون بود که باعث میشد هرچقدر گیج و درمانده، باز هم بتونن آروم باشن و حساب شده عمل کنن؟
عمقی برای رابطه‌شون شکل نگرفته بود و روح‌هاشون با سخاوت هم رو به آرامش دعوت می‌کرد؟
- باید بری انجمن ساحره‌ها! اون موجود دوست‌داشتنی رو پیدا کن...!!

soul prison | زندان روحKde žijí příběhy. Začni objevovat