***
دو قدم عقب رفت و با لبخند به مرد که بریدهبریده نفس میکشید، خیره شد. سر کج کرد و نگاه از ابروی خونآلودش که خیس از خون بود، کبودی زیر چشمها و ورم لبهاش گرفت. سرد پرسید:
- چه حسی داری؟ این درد برات دوستداشتنیه؟
مرد از درد به نفسنفس افتاده بود؛ اما توان فریاد زدن نداشت. تنها دندونهاش رو بههم فشرد و درد فنا ناپذیرش رو تحمل کرد.کمتوانتر از این بود که نگاه وحشتزدهش رو به دستهاش بدوزه.
به دستهایی که بخش عظیمی از دردش رو تأمین میکرد.
مچ دستش به دستهی چوبی صندلی بسته شده و ناخنهاش به چوب زیرش، میخکوب شده بود! هر دهتاش!
ابدا به ناخنهای شکافته شدهش نگاه نمیکرد تا حالش وخیمتر نشه.از بین پلکهای متورم و نیمهبازش گفت:
- هیچ دردی دوستداشتنی نیست روانی!
جونگکوک چشم درشت کرد و متفکر و شگفتزده گفت:- اوه جدا؟!؟ فکر میکردم دوستداشتنیه... آخه وقتی بدن پسر کوچولومو با چاقو پاره میکردین، با خنده میگفتین دردش دوستداشتنیه... پسر بیگناهم رو هیولایی میدیدین که از درد لذت میبره، درحالی که اون فقط یه بچهی بیگناه بود که از درد گریه میکرد و درد میکشید.
نیشخند زد و با لحنی آکنده از نفرت نیش زد:
- توأم باید میمردی، درست مثل تولهی حرومت... ولی هرزهت نجاتت داد.جونگکوک با اخم غلیظی، بیتوجه به بخش آخر حرف روح شکنجه شدهی روبهروش نیشخند ترسناکی زد.
- اگه من میمردم کسی نبود که عدالت رو برای بیرحمهایی مثل شما اجرا کنه... زنده موندم که تو و بقیه رو مثل یه حیوون حرومی سلاخی کنم. همونطور که جسم پسر بیگناهم رو چاک دادین و جونشو گرفتین.
کمی به سمتش خم شده و جسمش روی هیبت تحلیل رفته و لرزون مرد سایه انداخت. اضافه کرد:
- نگران نباش، مطمئن میشم که خوب درد بکشی و همونطور که نیلی منو کشتین بمیرین. اول از تو شروع میکنم و بعد کمکم بقیهی روحهای عوضی که لایق نفس کشیدن نیستن رو به دنبالت روانهی مرگ میکنم. خوبه نه؟ عادلانهست! به جبران هزار سال دردی که بهم دادین.مرد همچنان میلرزید.
از درد..
از سرمایی که پوست خونآلودش رو نیش میزد.
از نگاه تیز و رعبانگیز اهریمنی که فکر نمیکرد به زندگی برگرده؛ ولی اون هرزه کوچولو...زندگیش رو پایان یافته میدید و احمقانه نتونست جلوی خروج کلمات رو از بین لبهاش شکافته شدهش بگیره:
- درد؟ چهطور درد میکشیدی وقتی اون زندان جونت رو امن نگهداشته بود؟ اگه همون موقع که اون هرزه کوچولو بعد از ظاهر شدن، پیشمون اومده بود تا خودش رو به ما معرفی کنه، میکشتیمش، تو هیچوقت از مکان امنت رها نمیشدی. هر چند... باید این کارو هزار سال پیش باهاش میکردیم تا هیچکدوم وجود نداشته باشین.
CZYTASZ
soul prison | زندان روح
Romansخلاصه: تهیونگ فقط یه روح بیگناه بود که اتفاقی دشمن هزارسالهی ارواح رو از زندان نجات داد؛ ولی این واقعا یه اتفاق بود؟ کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی:نامجین، یونمین ژانر: انگست، عاشقانه، اسمات، دارک، رازآلود، فانتزی، امپرگ نویسنده: نیاز