هنگامی که روحم میان خواب و بیداری پرسه میزد، میان ندای وهم و حقیقت، من پذیرای خوابی بودم که گرمیِ آغوشی آشنا را به من عطا کرد. زمزمههایی را زیر گوشم شنیدم که جانی تازه به وجودم بخشید. عطر دلچسبی را بوییدم که سلول به سلول تنم برای آن بیقراری میکرد، از بوی متعفنی که روی تنِ زخمخوردهام نشسته بود خجالت میکشیدم اما با اینحال خیالِ رها کردنت حتی برای لحظهایی از ذهنم خطور نکرد.
هوشیاری دردناک است تهیونگ؛ برای قلبی که هر تپشش را با دردِ فراق رها میکند، دردناک است و من نه توانِ خواب دارم و نه شرایط سرمستشدن.
چشم که از هم باز کردم، حقیقت سوزناکتر از هربار به صورتم سیلی زد؛ بیتابانه گریهمیکردم؛ اینبار را از من عصبانی نشو که رد اشکِ روی گونههایم را تجدید کردم. من بسیار شکستم. شکستم و دریافتم که حقیقت، زهرِ شیرینی بود از پسِ خیالات آغوشِ تو. نابود شدم اما ناامید نه. برای به دستآوردن هر چیزی باید جنگید و من برای دوباره باز پس گرفتنِ زندگیام هنوز امیدوارم به گشایش راهی برای بیرون رفتن از این منجلاب...-Jungkook-
YOU ARE READING
Along the lines of love
Short Story"شاید پس از گذشت قرنها، قصهی خلبانِ بیگناهی که به اشتباه در غربت و به دور از معشوق به اسارت کشیده شد را در تاریخ خواهند نوشت اما آیا دردِ دلِ من را کلمات میتوانند ابراز کنند؟ اصلاََ تابِ سنگینیِ وزنِ دردهایم را دارند که ابراز شوند؟ اگر آری، بنوی...