نا امیدی و غصه حتی هنگامی که برای انکار کردنش تلاش میکنی، حتی زمانی که برای فراموش کردنش هر ناممکنی را انجام میدهی،حتی وقتی میلی به بودنش نداری، قدرت بیشتری دارد. من، کورکورانه سعی میکردم میان پیلهایی از عذاب، به خوشبختی فکر کنم؛ چیزی که محال و خیالی دروغین بود.
ابتدا میخواستم خودم را با خوشخیالی سرگرم کنم اما نه، زمانی رسید که دیگر از گول زدن خودم ذِله شدم و تحول و آزادی چیزی بود که این روزها بیشتر از هر چیزی در ذهنم پررنگ نوشته شده و برق میزد.
درسته من از فاصله ها هراس داشتم اما، وقتِ کنار گذاشتن این بهانهها رسیده.
میدانم، راه، دشوار و پر از فراز و نشیب است همراه با خارهای تیزی که امکان زخمیکردنم را داشتند اما آزادی ارزشش را دارد.
در هر نقطهایی از مسیر زندگی میتوان همه چیز را تغییر داد، هست و نیست را ویران کرد و از نو ساخت. من، خانههای ویران شده از زلزلهایی را دیدم که اهل خانه، اگر چه امیدوارتر از قبل نبودند، اما دوباره ساختند تا زندگی کنند. انسانهای بیماری را دیدهام که بعد از دیدن مرگ در یک قدمیاشان، اگر چه همانند گذشته از سلامتِ کامل برخوردار نبودند، اما بازهم به زندگی ادامه دادند. افرادی را دیدم که در فلاکت و بدبختی، بار سنگینِ زندگی را به دوش میکشیدند تا فقط لبخند از لب عزیزانشان قهر نکند. باور کردنی نیست اما زندگی همین بود. همین لحظههای سخت و آسان. همین لحظههای دردناک و پر از غم. همین لحظههای زنده ماندن به امیدِ دیدن یک لبخند.
یک بار از درد فریاد زدم، بار دیگر از سوزش زخمهایم اشک ریختم، بار دیگر با ناامیدیِ تمام به شبهای سراسر مایوسم نگاه میکردم...همین بس است. یکبار به عنوان آخرین بار، و بعد وقتِ آن رسیده که روحِ فروپاشیدهام را از اندوه بِتِکانم و برای پروازِ آزادی از نو شروع کنم...-Jungkook-
ESTÁS LEYENDO
Along the lines of love
Historia Corta"شاید پس از گذشت قرنها، قصهی خلبانِ بیگناهی که به اشتباه در غربت و به دور از معشوق به اسارت کشیده شد را در تاریخ خواهند نوشت اما آیا دردِ دلِ من را کلمات میتوانند ابراز کنند؟ اصلاََ تابِ سنگینیِ وزنِ دردهایم را دارند که ابراز شوند؟ اگر آری، بنوی...