در عجبم که چطور یک روز، یک بیستوچهارساعتِ ناقابل میتواند هم نگرانی و دلهره را و هم حس خوبِ خوشحالی را یکدفعه و یکجا باهم داشته باشد؟ نمیدانم چه تاریخیاست، چه ساعتی و چه ماهی است، هرچه که هست، سورتِ بادی که میوزید در این فصل از سال بیداد میکرد. در شبِ خاموش شده از صدا، بعد از آن همه وقایع، در ناکجاآبادی از این زمین خاکی، زیر انبوهی از کاه، پر بودم از نگرانیهای ناتمام.
همه چیز بعد از غرق شدن تن خورشید در اقیانوس شب، اتفاق افتاد. فرصت نجات برای آزادی کمیاب بود و زمان تنگ. در دل خاموشی، هنگامی که تردد کمتر شد، از پس دیوارهای بلند و باریکِ دور از چشم گذشتیم. دستهایم آلوده به کارهایی شدند که هیچگاه در تمام سیسال زندگیام، تجربه نکرده بودند. میلههای محفظهی فاضلاب شکسته شدند. تحمل بوی نه چندان خوشایند را با جان و دل خریدم، تنها به امید بازپس گرفتن خاطرات و کسانی که به غارتِ روزگار رفته بودند.
من همانی بودم که عمل فرار را بیهوده میشمردم اما اکنون میدانم که فرار معادل دیگری نیز داشت:
«رهایی یافتن از بند اسارت.»
در این بین درسهای زیادی اموختم.اینکه زندگی در اسارت و بردگی، اصولا زندگی نیست. ارزش انسان بالاتر از این چیزها بود. آدمی برای مشقت و حقارت به دنیا نمیامد. روزگار چیزهایی به آدمی نشان میداد که بیمیل یا بامیل، بالاجبار، او را در مکتب درسِ زندگی مینشاند. امروز، من همان خلبان جوانِ دلشکسته ناامید نبودم، هرچند که ظاهرم شرح حالِ آنچه درونم نهفته و بالغ شده و همچنین حال و روزِ روح دلدادهام را نمیداد.
دلم برای شنیدن نوایی از صدای تو، پرپر میزند. اما عزیزتر از جانم، خطر بیش از روزهای پیش یاور و همراهِ من شده و قلب درماندهام میبایست با شرط احتیاط پیروی عقل میشد.
شرمسار دیدهی چشمبهراهت هستم. باعث و بانیِ بدبختیها و اتفاقات زیادی بودم، حتی هماکنون که زیر پل خرابهایی پر از کاه پنهان شدم عامل آشوب و هرج ومرج آن بیرون هم منم؛ تابهحال هیچ احساس پشیمانی نسبت به آنها نداشتهام اما، عزیزتر از جانم، با تمام وجودم و از تهِ دلِ فشرده از دردم، پشیمانم و متاسفم که وجودِ من دلیلی برای تلختر پیش رفتن مسیر زندگیامان شد. بااینحال، نمیدانم برای گرفتن دستهایت، حسِ گرمیِ آغوشت، دمیدن عطر تنت...حقی دارم؟...-Jungkook-
![](https://img.wattpad.com/cover/357788206-288-k28044.jpg)
YOU ARE READING
Along the lines of love
Short Story"شاید پس از گذشت قرنها، قصهی خلبانِ بیگناهی که به اشتباه در غربت و به دور از معشوق به اسارت کشیده شد را در تاریخ خواهند نوشت اما آیا دردِ دلِ من را کلمات میتوانند ابراز کنند؟ اصلاََ تابِ سنگینیِ وزنِ دردهایم را دارند که ابراز شوند؟ اگر آری، بنوی...