در انتظار ندای قاصدکهای سفید نشستهام، شاید اخباری که شنیدهام را تکذیب کنند و کورسوی امیدی را در خلوت به خاک نشستهی جانم، عیان کنند.
از آن لحظهی مهآلودِ سرنوشتساز، خیلی چیزها را از دست دادم. معنا و مفهوم واژهی 'زندگی' یکی از آنها بود. به یاد ندارم آخرین بار چه زمانی، لذت را زندگی کردم، آخر میدانی؟ اخیراََ تمامِ لحظهلحظههای این ماهها، با انتظار طی میشود. تمامِ من، زندگیِ من، نفسهای من، شدهاند انتظار. انتظار برای تو و پاسخی از جنس عشق.
عمرِ کوتاهِ من، نه میدانم که زندهایی و چشم به راهِ آمدنت باشم نه میدانم که ردِ وجودت را از جهان هستی به کل پاک کردی و به عزایِ نداشتنت بنشینم. هرکسی از اندیشهی خود، چیزی میگوید و حالا من ماندهام که کدام حقیقت دارد و کدام نه؛ انگار هرکسی رنگ متفاوتی از نخ کاموا به دامانم میاندازد و من با این کلاف عجیب غریب سعی دارم حقیقتِ زندگیِ تو را ببافم.
کارم از نگرانی و پریشانی گذشته؛ گریهوزاری؟ نه. روزهاست که دردهایم را میبلعم و دم نمیزنم، روزهاست که چشمهایم در پیِ شانههای امنِ آشنا برای گریستن، سوسو میزنند؛ گناهی نداری که اشکهایم جز شانههایت، مدفنی نداشتند...-Taehyung-
YOU ARE READING
Along the lines of love
Short Story"شاید پس از گذشت قرنها، قصهی خلبانِ بیگناهی که به اشتباه در غربت و به دور از معشوق به اسارت کشیده شد را در تاریخ خواهند نوشت اما آیا دردِ دلِ من را کلمات میتوانند ابراز کنند؟ اصلاََ تابِ سنگینیِ وزنِ دردهایم را دارند که ابراز شوند؟ اگر آری، بنوی...