فکر میکردم زمان به اندازهایی گذشته که دیگر عادت کرده باشم به دردِ تنهایی، به دردِ نبودنت ؛ عادت کنم و بدانم که غم ، بخشی از وجودم شده.
اما اشتباه میکردم. ارغوانیهای کبود بازهم تیزیِ دردهایشان را در دلم فرو کردند. سخت بود. باید خودم را هرطور که بود کنترل میکردم تا مبادا در برابر چشمهایِ غمزدهی آقای مین، عشق و جنونِ ماتمکدهی شکل گرفته درونم را، سرفه کنم.گلبرگها گلویم را خراش دادند و خفه شدم. حلقههای شفافِ اشک گوشهی چشمهایم برق زد و او در کمالِ سادگی، فکر کرد جملههایش درموردِ تو، من را به آن حال و روز انداخته. مردِ ساده و پاکدل از کجا میدانست از عشقِ بیغرورم خفه شده بودم و نایِ پسزدنش را نداشتم؟ مسخره است. خیلی پیشتر، هنگام ویرایش کتابِ در آستانهی چاپ،چشمم به این جمله افتاد که" از شدت جنون و خواستن،کارم از شیدایی و شیفتگی گذشته. عشقِ تو به مرز خفگی رسیده و راهِ رهایی نیست."کاش واقعیتِ نهفته درون این جملهی پر از اغراق را نمیفهمیدم. کاش وجودم از احساساتِ بیحسی مالامال میشد تا نه تواناییِ درکِ عمیقشان را داشته باشم نه لمسکردنشان با سلول به سلولِ تنم. کاش حالا که محکوم به متلاشی شدن بودم، راهِ بیدردی را طی میکردم.
نقابی که به چهره زدم، سرد و آرام است. گویی دریایی بودم که موجهایِ خروشانِ دمسازِ زندگیاش را از دست داده و سالهاست که ساکنِ ساحلِ تنهایی است؛ با اینحال، در اعماقِ وجودش، جایی دورتر از سطحِ بیجوش و خروشش، برای غمِ از دست دادن بخشی از طبیعتِ آبیاش، نغمههایی شنیده میشود که خطی به روحِ سرزندهی ساحل میزد.من بیروح نبودم. آقای پارک از پسربچهایی میگفت که آرزوهای کوچک و بزرگِ زیادی را روی رنگین کمانِ سیاهبختِ زندگیاش میکشید. همان پسربچهایی که نیمهشب،بعد از ازدست دادن کانون خانوادهی کوچکشان، به دلیل خطاب شدن با واژهی"بارِ اضافی" از طرف نزدیکترین افراد زندگیاش-شاید به ظاهر- همراه دختر بچهی یکونیمساله، از سوزِ سرما به آغوش پرورشگاه پناه برد. از افتخارِ تربیت پسری میگفت که نردبان ترقی را پله به پله مقابل چشمهایش طی کرد.
اما حالا....دلخوشیِ آیرین کجا رفت؟ افتخارِ آقای مین کجا ایستاد؟ نورِ زندگیِ من کجا خاموش شد؟
شاید...شاید زیر خروارها خاکِ فرسوده؟ یا زیر خاکسترِ آتشِ آن آهن قُراضه دفن شده؟یا...طوفانِ وجودِ من برای همین بود."غمِ نداشتنِ کسی که بخشی از دنیا و زندگیام بود...."
-Taehyung-
YOU ARE READING
Along the lines of love
Short Story"شاید پس از گذشت قرنها، قصهی خلبانِ بیگناهی که به اشتباه در غربت و به دور از معشوق به اسارت کشیده شد را در تاریخ خواهند نوشت اما آیا دردِ دلِ من را کلمات میتوانند ابراز کنند؟ اصلاََ تابِ سنگینیِ وزنِ دردهایم را دارند که ابراز شوند؟ اگر آری، بنوی...