چانگبین وارد دفتر شد و به سمت میزش رفت. اونقدری خوابش می اومد که توانایی باز کردن چشم هاش رو نداشت. تمام شب گذشته رو در حال بررسی پروژه های بچه های کلاسش بود و ثانیه ای نخوابیده بود. نهایتا تونسته بود یک ساعت مونده به شروع کلاس ها یه کم بخوابه و از اون سمت خوابش برده بود. به خاطر همین نرسیده بود مثل همیشه نیم ساعت زودتر توی مدرسه باشه و برسه قهوه اش رو همون جا توی کافی شاپ بخوره
لیوان آیس آمریکانوش رو روی میزش گذاشت و خودش رو روی صندلی پرت کرد. سرش رو توی دست هاش گرفت و سعی کرد همین چند دقیقه ی باقی مونده رو چشم روی هم بذاره تا حداقل وسط کلاس هاش از خستگی بیهوش نشه.
قبل از اینکه بتونه به تاریکی پشت پلک هاش عادت کنه، دستی روی شونه اش نشست و قبل از اینکه بتونه چشم هاش رو باز کنه صدایی توی گوشش پیچید:
_صبحت بخیر چانگبین جون!
چشم هاش رو باز کرد و جوری به دستی که روی شونه اش نشسته بود نگاه کرد که خود هیونجین، بدون اینکه متوجه بشه، سریع دستش رو برداشت_وای وای چه چشمایی! بالاخره کی آرزوی من رو به واقعیت تبدیل کرده و کاری کرده که این شکلی کاسه ی خون بذاری تو چشمات؟
چانگبین نمیدونست چرا اما کائنات بهش بیلاخ داده بودن و میز هیونجین درست کنار میز خودش بود. پسر کوچک تر روی صندلیش نشست و دست هاش رو به هم گره کرد و زیر یکی از گونه هاش گذاشت، سرش رو کج کرد و با لبخند به چانگبین زل زد_نظرت چیه اول صبحی بیخیال کرم ریختن بشی هوانگ؟
_کرم؟ من که کرم نمی ریزم! اصلا من که چیزی نگفتم! خودت میخوای تموم کارهای منو کرم ریزی ببینی. اگه این کرم ریختنه پس وقتی بفهمی چیکار کرده ام چی میگی؟
یک لحظه رعد و برق از ستون فقرات چانگبین گذشت و هرچی خواب بود از سرش پرید. یعنی پسر کوچک تر چیکار کرده بود که این شکلی میگفت؟_دیگه چیکار کردی هوانگ؟
هیونجین سرش رو خاروند و بعد لبخند زد
_هیچی. فقط به دانش آموزهات گفتم امروز امتحان ندارن
مگه چانگبین امروز قرار بود امتحان بگیره؟ پسر کوچکتر ناخواسته یه لطفی در حقش کرده بود و چانگبین قرار بود این لطف رو بهش برگردونه_اشکال نداره هوانگ. به هر حال که یادم رفته بود قراره امتحان بگیرم
گفت و سرش رو دوباره روی دست هاش گذاشت و چشم هاش رو بست. باد هیونجین به محض شنیدن این حرف خالی شد و روی صندلیش ولو شد. نقشه اش برای خیط کردن چانگبین به بار ننشسته بود و حالا باید دوباره کلی فکر میکرد تا میتونست یه بلایی سرش بیاره_به به شاگرد و معلم دیروز و دوستان امروز!
مدیر کیم گفت و جلوی میز هیونجین ایستاد و چانگبین مجبور شد چشم هاش رو باز کنه تا به مرد سلام کنه. مثل اینکه امروز هیچ کس قصد نداشت بذاره چانگبین بخوابه
هیونجین به محض دیدن آقای کیم موش شد و رفت تو جلد بچه ی خوب و زرنگ و درسخون و مودب. دست هاش رو سریع روی هم گذاشت و از روی صندلیش بلند شد و تا کمر خم شد و سلام کرد
![](https://img.wattpad.com/cover/365613852-288-k257325.jpg)
YOU ARE READING
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...