چانگبین انگشت هاش رو دور دسته ی چمدون محکم کرد و دوباره راه افتاد. پسر کوچک تر با عجله همراهش میومد و در حال سوال پیچ کردنش بود
_یعنی چی خب؟ مگه چیکار کردم؟ بگو!
_هیچی هوانگ. هیچ کاری نکردی. بیخیالش شو_خب یه اتفاقی افتاده که تو به من نمیگی! بهم بگو! مگه چیکار کردم؟
واقعا باید بهش میگفت؟ اگه میگفت هیونجین احتمالا از خجالت آب میشد و تا یک سال خودش رو جلوی چانگبین نشون نمیداد. قبل از اتفاقات امروز فکر میکرد که اگر پسر کوچک تر بفهمه و یادش بیاد که اون شب چه اتفاقی افتاده قرار نیست براش مهم باشه، ناسلامتی هوانگ هیونجین بود!. ولی بعد از این اعتراف یهویی هیونجین و بعدترش هم فرار کردنش، چانگبین فهمید که پسر کوچک تر توی این جور موارد زیادی خجالتیه_دارم بهت میگم هیچی هوانگ!
چمدون رو بالا کشید و از پله ها بالا رفت. سعی داشت سریع بره تا هرچه سریع تر از دست هیونجین فرار کنه اما پسر کوچک تر با قدرت پا به پاش میومد و ولش نمیکرد
_دارم بهت میگم بگو چیشد! فحش دادم؟
_اون رو که همیشه میدی. چیز جدیده برات؟
هیونجین چند ثانیه فکر کرد
_خب نه نیست.... نکنه... نکنه گلاب به روت..._نه هوانگ. همچین اتفاقی هم نیوفتاد!
_خب پس... وسط سکس مچم رو گرفتی؟ من تا جایی که یادمه اون شب با کسی نخوابیدم
چانگبین میخواست بگه ولی نزدیک بود با من بخوابی، اما خب چیزی نگفت و جلوی خودش رو گرفت.
_نه. این چیزها نبوده. فقط... بیخیالش شو!_من الان از شدت کنجکاوی میمیرم! خودت خوب میدونی که چقدر فضولم! بگو دیگه. بهم بگو. چی شد؟
چانگبین به سمت اتاقشون رفت و اصلا حواسش نبود که مدیر کیم بهشون گفته یواشکی و جدا از هم وارد اتاق بشن تا کسی بو نبره. البته که هیچ دانش آموزی اون اطراف نبود و بیشتر بچه ها در حال انتخاب اتاق های خودشون و زدن توی سر و کله ی هم بودن. هیچ کس نبود... به جز جونگکوک!در اتاق رو باز کرد و چمدون هیونجین رو داخل کشید و بعد از اینکه پسر کوچکتر هم مثل جوجه غازی که دنبال مادرش میدوه، دنبالش داخل اومد، در رو بست
_واقعا میخوای بدونی؟
آهسته گفت و وقتی هیونجین با چشم های درشت شده سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد، آه کشید_یه راز رو بهم گفتی
هیونجین پنیک کرد. با همون جمله، جوری پنیک کرد که فشار افتاد و مجبور شد دستش رو به دیوار بگیره تا تعادلش رو حفظ کنه. به چانگبین گفته بود؟ گفته بود کسی که روی ماشین تازه و نو پسر بزرگتر، پنج سال پیش، خط انداخته خودش بوده؟_چانگبین جون باور کن از قصد نبود!
داشت غلط اضافی میکرد، از قصد انجام داده بود
_فقط همین طوری داشتم رد میشدم یهو مالیدم به تو
_ها؟
چانگبین گیج و متعجب پرسید. صورت هیونجین زرد شده بود و چشم هاش دو دو میزدن و به طرز عجیبی داشت به سمت در اتاق میرفت. انگار... انگار بخواد فرار کنه
YOU ARE READING
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...