[روز مسابقه]
همهی بچههای تیم جلوی ورزشگاه دور هم جمع شده بودن و به حرفهای کاپیتانشون گوش میدادن.
- بچهها روحیهتون رو از دست ندین. هرچی هم که بشه، دنیا تموم نشده. هندبال همهچیز نیست. اگه بردیم، شادی میکنیم و اگه باختیم، میریم و قویتر برمیگردیم. پس فقط تلاشتون رو براش بکنین!همه سرهاشون رو در تایید حرفهای جونگکوک تکون دادن.
- چه ببریم چه ببازیم، شام همهتون مهمون منین.
جونگکوک گفت و بلافاصله صدای «هو» کشیدن بچهها بلند شد و چند نفر هم با دست به شونهش کوبیدن.
اون احمقها همیشه دنبال چیزهای مفت بودن.
جونگکوک لبخند کجی زد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.- خیله خب. دستها جلو!
جونگکوک گفت و همهشون بلافاصله دستهاشون رو روی هم گذاشتن.همهشون جملاتی که جونگکوک میگفت رو بعد از اون، بلند تکرار میکردن.
«ما تلاشمون رو میکنیم!»
«امیدمون رو از دست نمیدیم!»
«به امید پیروزی!»در نهایت با شمارش سه دو یک، دستهاشون رو بالا بردن و بعد پشت سر هم به سمت ورودی ورزشگاه رفتن.
***
جونگکوک تکه گوشت سرخشدهای رو لای کاهو پیچید و با اضافه کردن کمی مخلفات، اون رو داخل دهن تهیونگ چپوند:
- بخور.پسر که سرش رو روی میز گذاشته بود و لبهاش رو جلو داده بود، نامفهوم زمزمه کرد:
- اشتها ندارم.- فقط بخور.
جونگکوک باز هم تکرار کرد و لقمهی بعدی رو برای اونهو گرفت.نگاهش رو بین شش نفر دیگه چرخوند و محکم نفسش رو بیرون داد:
- چه مرگتونه؟ دست ندارید خودتون بخورید مگه؟- دست داریم... اشتها نداریم.
اونهو جواب داد.- غلط کردین که ندارین. بخواین اینطوری باشین و غذای درست و حسابی نخورین، دیگه توی تمرینا راهتون نمیدم.
جونگکوک همهشون رو تهدید کرد، هرچند که بهنظر هیچ فایدهای نداشت.- ولی ما که اونهمه تمرین کرده بودیم، پس چرا...
سانگمین، یکی از همتیمیهای کوچکترشون گفت و بلافاصله با صدای بلند زیر گریه زد که باعث شد همهشون سر جاهاشون بپرن.- ای بابا. بچه گریه نداره که.
جونگکوک که به وضوح دستپاچه شده بود گفت و روی صندلیش تکونی خورد.لقمهای که برای اونهو گرفته بود رو توی دهن سانگمین چپوند تا حداقل صدای عرعرهاش رو خفه کنه.
برای بار نمیدونست چندم هوفی کشید و سراغ لقمهی بعدی رفت.
همهی اعضای تیمشون مثل مادرمردهها عزا گرفته بودن و جونگکوک مجبور شده بود غذاهایی که اونهمه پول بالاشون داده بود رو به زور به خوردشون بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/365613852-288-k257325.jpg)
YOU ARE READING
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...