_برو تو تا من بیام دیگه!
هیونجین تقریبا رو به چانگبین توپید اما پسر بزرگ تر هنوز جلوی در گلفروشی ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد.
_چانگبین جون! به خدا نمیخورنت! اونقدری هم خوردنی نیستی! بیا برو تو منم این تماس رو بگیرم و میام!چانگبین چطور باید به پسر کوچک تر میگفت که تا حالا توی یه گلفروشی نبوده و اگه الان بره تو نمیدونه باید چیکار کنه؟
_بابا کاری نداره که. برو تو تظاهر کن داری گل ها رو میبینی و انتخاب میکنی تا من بیام
هیونجین انگار که از تردید چانگبین یه چیزایی دستگیرش شده بود گفتپسر بزرگ تر میخواست بگه که میترسه اما چیزی نگفت. شاید براتون ترسیدن یکی از گلفروشی چیز عجیبی باشه. چانگبین از گلفروشی نمیترسید، از گل های توش میترسید. گل ها رنگ های مختلفی داشتن که همه به چشم چانگبین خاکستری میومدن. وقتی وارد یه جای پر از رنگ میشد، یه جایی که فقط بقیه میتونستن رنگ های مختلف توش رو ببینن و چانگبین نمیتونست، سر درد میگرفت
طیف های مختلف خاکستری کنار هم، اعصاب خرد کن بود. رزهای به گفته ی بقیه قرمز کنار رزهایی که یه کم خاکستری شون کمرنگ تر بود و بقیه میگفتن صورتیه. لیلیوم هایی که چانگبین میتونست مطمئن باشه سفیدن و بعد بنفشه هایی که خاکستری شون از شدت پررنگ بودن به سمت سیاهی میرفت
در رو باز کرد و داخل شد. صاحب مغازه با لبخند سرش رو بالا آورد و سلام کرد و چانگبین بعد از تعظیم کوچیکی، خودش رو بین انبوهی از گل های خاکستری گم و گور کرد. سعی کرد به چیزی توجه نکنه اما خب نمیتونست.
گل ها قشنگ بودن. زیبا بودن. نحوه ی چیدمان گلبرگ های هرکدوم دور نهنج هاشون فرق میکرد. پهنای هر گلبرگ، شکلش، تعدادشون، همه چیزشون فرق میکردن اما مهم ترین چیزی که اون ها رو از هم متمایز میکرد، رنگشون، برای چانگبین قابل تشخیص نبود
_میتونم کمکتون کنم؟
صاحب مغازه با لبخند گفت و چانگبین نمیدونست که توی اینجور مواقع باید چی بگه. نه مرسی؟ میرم دور میزنم برمیگردم؟ حالا نگاه کنم؟ نمیدونست باید چی بگهدستی به پشت سرش کشید و با تردید گفت:
_یه دسته گل برای مادرم میخواستم
بله. چانگبین به اجبار پسر کوچک تر اومده بود برای مادرش دسته گل بخره تا زن اینکه چانگبین بهش گفته بود داری شبیه پیرزن ها میشی رو فراموش کنه
_یه چیزی که معنی ببخشید و دوستت دارم و این چیزا بده. زیاد سر در نمیارم!با لبخند کوچیکی گفت و وقتی صاحب مغازه هم لبخندش رو پررنگ تر کرد و به سمت گل های رز خاکستری حرکت کرد، دنبالش رفت
_میتونین براشون رز صورتی بگیرین. رز صورتی معنی های زیادی داره و یکیش یعنی اینکه" تو خیلی دوست داشتنی هستی"چانگبین آهسته لبخند زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_خوبه پس!
_دسته گل؟
_بله. یه دسته گل کوچیک و جمع و جور، اگر میشه
مرد با لبخند چند تا شاخه گل، که خودش میگفت صورتی ان، برداشت و به سمت پیشخوان رفت و شروع به پیچیدن دسته گل کرد
YOU ARE READING
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...