_مامان! تو... تو چیکار کردی؟
چانگبین تقریبا داد زد. تقریبا که نه، واقعا داد زد. چنان دادی زد که هیونجین، که بغلش ایستاده بود، از جا پرید و چند متر ازش دور شد. مادرش خیلی ریلکس روی مبل نشسته بود و به دسته گل هایی که چانگبین به زور هیونجین برای آشتی کنون خریده بود نگاه میکرد_کار خاصی نکردم. بالاخره همه یه روزی باید میفهمیدن. نمیخواستی عروسی دعوتشون کنی؟
_نه!
_به من چه پس. باید میفهمیدن که. حالا چه امروز چه یه هفته ی دیگه چه یه سال دیگه
_مامان! اونجا محیط کار منه! جدا از این چیزها، فکر میکنی اون بچه ها وقتی همچین چیزی رو بفهمن دیگه من و هیونجین رو راحت میذارن؟هیونجین صداش کرده بود. نه هوانگ و نه هر چیز دیگه ای. هیونجین صداش کرده بود! سعی کرد جلوی پخش شدن لبخند روی لبش رو بگیره، هرچند که سخت بود
_انقدر دراما کویین بازی درنیار. فقط به آقای کیم گفتم و بهش گفتم به بقیه نگه
_اینکه آقای کیم میدونه یعنی همه قراره بدوننهیونجین اون موقع بود که تصمیم گرفت یه کوچولو، فقط یه کوچولو، چانگبین رو اذیت کنه. اخم هاش رو تو هم کشید و الکی بغض کرد و دستش رو جلو صورتش گرفت
_تو از اینکه بفهمن با منی خجالت میکشی؟
نگاه شوکه ی پسر بزرگ تر و مادرش روی هیونجین برگشتن. پسر کوچک تر سعی کرد لبخندی که داشت به سختی کنترلش میکرد رو زیر دستش پنهان کنه و صورتش رو بیشتر توی هم کشیدمادر چانگبین با عجله از جاش بلند شد و جلو اومد و با دسته گل محکم زد تو سینه ی چانگبین.
_ببین بچه رو به چه روزی انداختی!
پسر بیچاره شوکه یه دستش رو روی جای ضربه گرفت و به مادرش نگاه کرد که سعی در آروم کردن هیونجین داشت. هوانگ هیونجین الان واقعا جدی بود؟_بدو ازش عذرخواهی کن!
مادرش با عصبانیت گفت و چانگبین بیچاره هنوز توی شوک بود. هیونجین واقعا بهش بر خورده بود؟
_خدای من! هوانگ...
یه قدم جلو رفت اما هیونجین سعی کرد درجه ی دراما کویین بودنش رو بالا ببره و در جواب قدمی که پسر بزرگ تر جلو اومده بود، دو قدم عقب رفتچانگبین بیچاره مونده بود هاج و واج. الان... الان واقعا هیونجین ناراحت شده بود؟ هرچند که بعید میدونست اما خب ته دلش از اینکه شاید با حرفش پسر کوچک تر رو ناراحت کرده دلخور شد
_هوانگ من منظوری...با ضربه ی محکمی که از مادرش روی شونه اش خورد، از جا پرید. زن داشت با چشم های خشمگین و عصبانی، صورت قرمز شده و نگاهی تهدید آمیز نگاهش میکرد
_یکبار دیگه هوانگ صداش کن تا پاره ات کنم
صدای مادرش آروم اما پر از تهدید بود
_حالا هم من میرم و تو نامزدت رو بغلش میکنی و از دلش درمیاری! و بشنوم... اگه بشنوم دوباره هوانگ صداش کردی چنان پدری ازت دربیارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن!پدرش از اون گوشه روزنامه اش رو تا کرد و همونطوری که به سمت اتاقش میرفت گفت:
_خانوم چیکار به من داری؟
مادرش هم به همون سمت رفت و زیر لب غر زد
_این خاندان سئو یه آدم درست حسابی توشون پیدا نمیشه. بازم به شما دوتا که خودم آدمتون کردم. اون عمه ی ذلیل شده ات...
و صداش به خاطر رفتن توی اتاق محو شد
![](https://img.wattpad.com/cover/365613852-288-k257325.jpg)
YOU ARE READING
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...