_آخه مامان جان! این حرفه شما الان دارین به من میزنین؟ ازدواج؟
مادر چانگبین همونطور که روی تخت نشسته بود دستی به موهاش کشید و سعی کرد پسرش رو راضی کنه
_میخوای آخرین خواسته ی مامانت رو زمین بندازی؟ من که معلوم نیست تا کی زنده باشم. میخوای بدون دیدن ازدواجت سرم رو بذارم رو زمین؟مادر چانگبین مشکل قلبی داشت. چانگبین از همون بچگیش به یاد داشت که هیچ وقت نتونسته مادرش رو، مثل بقیه ی مادرها، در حال دویدن دنبال خودش ببینه. مادرش همیشه یا روی تختش خوابیده بود و یا توی بیمارستان بود و این اواخر حالش بدتر شده بود. خیلی بدتر
_اولا که این حرف ها رو نزن. بعدش هم آخه من ازدواج کنم که چی؟ اون هم با کسی که تا حالا نه دیدمش نه میشناسمش
دست مادرش روی دستش نشست. پوست دست مادرش نرم بود و بی جون. چانگبین ناخودآگاه دست زن رو محکم توی دست هاش گرفت
_این چیز ها رو برای این میگی که از زیر ازدواج با یه دختر در بری، مگه نه؟چانگبین شوکه سرش رو بالا آورد. مادرش داشت با لبخند بهش نگاه میکرد
_فکر کردی من بچه ی خودمو نمیشناسم؟
_میخواستم بهتون بگم...فقط تایمش رو پیدا نمیکردم
_نگران نباش. اشکالی نداره. در مورد ازدواج هم...قرار نیست مجبورت کنم با یه زن ازدواج کنیچانگبین انگار که راحت شده باشه، نفسش رو بیرون داد و کمی توی جاش جا به جا شد
_خدا رو شکر که از سرتون افتاد. فکر کردم قراره دوباره طبق عادت های گذشته به یه چیزی گیر بدین و ول نکنین
_کی گفته بیخیال قضیه ی ازدواج شدهام؟
_مامان!
_کوفت. گفتم قرار نیست با یه دختر ازدواج کنی. نگفتم که کلا قرار نیست ازدواج کنی که
_منظورت....چیه؟_منطورم اینه که ماجرای ازدواج برقراره. قراره مثل یه پسر خوب به حرف مامانت گوش بدی و ازدواج کنی
_آخا مامان جان یه حرفی بزنین که منطقی باشه. مگه عهد بوقه که این شکلی خانواده ها ازدواج رو برنامه ریزی کنن؟
_تو شده تا حالا به حرف من گوش بدی و ضرر کنی؟
چانگبین دستش رو از زیر دست مادرش بیرون کشید و از روی تخت بلند شد._مادر من...قرار نیست به سازتون برقصم. خیلی ببخشید اما نمیشه
به محض شنیدن این حرف، چشم های زن پر از اشک شد
_یعنی نمیخوای بذاری قبل از مرگم خوش بختیت رو ببینم
چانگبین سریع جلو رفت و مادرش رو توی بغلش کشید
_آخه مامان...این چیزی که شما میگین به عقل هر آدم سلیمی دیوونه بازی به نظر میاد_گفتم که میدونم گیای! کسی هم که قراره باهاش ازدواج کنی یه پسره
چانگبین شوکه از آغوش مادرش بیرون اومد
_پسر؟...مامان احیانا اطلاع داری که کجا داریم زندگی میکنیم؟ کشور ما کره است نه وسط اروپا که. توی این کشور هموفوب با یه پسر ازدواج کنم؟
_میدونی که پدرت داره روی قانونی کردن ازدواج همجنسگرا ها کار میکنه دیگه، نه؟ چه چیزی بهتر از اینکه پسر خودش که از قضا همجنسگرا هم هست با یه پسر دیگه ازدواج کنه؟ اینطوری هم آرزوی منو برآورده کردی هم دل پدرت رو شاد.
VOUS LISEZ
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...