_خب خب! بچه های آقای هوانگ و آقای سئو برن تو اتوبوس زرد
آقای کیم بعد از لبخند معناداری که به چانگبین زد این رو گفت و چانگبین فقط تونست با تاسف سرش رو به اطراف تکون بده. مادرش به زندگی کاریش گندی زده بود که هیچ جوره قرار نبود جمع بشه. نمیشد که جمع بشههیونجین بعد از اینکه چانگبین دسته گل رو بهش داده بود داشت خیلی معذب رفتار میکرد. چشم هاش رو از چانگبین میدزدید و انگار که داشت ازش فرار میکرد، پسر بزرگ تر به سختی میتونست پیداش کنه و وقتی هم که پیداش میکرد و میخواست باهاش حرف بزنه، هیونجین با یه بهونه ای از زیر دستش فرار میکرد
حالا هم که مدیر کیم کلاس هاشون رو برای اردو با هم انداخته بود، یه فرصت خوب برای چانگبین بود که توی اتوبوس هیونجین رو گیرش بیاره و باهاش صحبت کنه و بفهمه دردش چیه که همش داره از چانگبین دوری میکنه. هرچند که... یه جورایی ته دلش میترسید. میترسید پسر کوچک تر معنی گل ها رو بدونه و به همین دلیل باشه که داره ازش دوری میکنه
هیونجین با شنیدن حرف مدیر ناخودآگاه توی پیشونی خودش کوبید و نگاه متعجب آقای کیم و نگاه پر از حرص چانگبین روش نشست. البته که پسر کوچک تر سریع خودش رو مشغول یه کار دیگه ای کرد اما به هرحال، میتونست نگاه سنگین چانگبین رو روی خودش حس کنه
باید چیکار میکرد؟ پسر بزرگ تر گیر داده بود که باهاش حرف بزنه و دلیل این رفتارهای جدیدش رو بپرسه و هیونجین هم نمیتونست بهش بگه که چون بالاخره با خودم روراست شدم و قبول کردم هنوز ازت خوشم میاد دارم این شکلی رفتار میکنم. پسر بزرگ تر احتمالا فکر میکرد هیونجین از اون شب تا حالا از دستش ناراحته
هیونجین اما از همون شب به بعد، وقتی اون گل های لعنتی کاملیا رو دریافت کرده بود، توی حال خودش نبود. اعتراف کردن به اینکه سئو چانگبین، درد باسنش، عزراییل زندگیش، دشمن خونیش، و عشق اولش هنوز هم براش جذابه روی مخ بود. آخه یعنی چی که هیونجین بعد از پنج سال هنوز نتونسته بود موو آن کنه؟
_آقای هوانگ!با صدای مدیر کیم به خودش اومد. همه ی دانش آموزایی که خودش مسئولش بود سوار اتوبوس شده بودن و حتی سئو چانگبین هم سوار شده بود و داشت با یه نگاه" منتظرم بیای بالا و گیرت بیارم و از زیر زبونت حرف بکشم" بهش نگاه میکرد
_میدونم خیلی سخته که توی این جامعه جزو اقلیت ها باشین اما من از عشقتون حمایت میکنم آقای هوانگ!
دست مدیر کیم روی شونه اش نشست و مرد با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود گفت
_اصلا از همون اول مشخص بود که شما و آقای سئو چقدر همدیگه رو دوست دارین
مدیر فین فین کرد و با انگشت اشک های زیر چشمش رو پاک کرد
_نگران نباشین. من هرکاری که بتونم انجام میدم تا این عشق به واقعیت بپیونده! نگران از هم دور افتادنتون توی این اردو هم نباشین! ترتیبش رو دادم. قراره توی یه اتاق بخوابینگفت و رفت و هیونجین رو با یه روح شوک زده و پنیک کرده تنها گذاشت. قرار بود با معلم قدیمیش توی یه اتاق بخوابه؟
با صدای بوق اتوبوس سریع به خودش اومد و با دو به سمت اتوبوس رفت و سوار شد. نگاه کوتاهی انداخت و وقتی دید هیچ جای خالی دیگه ای، به جز کنار چانگبین نیست، ناچار اونجا نشست_افتادی تو دامم هوانگ. من سئو چانگبین نیستم اگه تا آخر این سفر از زیر زبون تو حرف نکشم!
پسر بزرگ تر حرصی شده بود چون اون شب این همه شجاعت به خرج داده بود و دسته گل رو به هیونجین داده بود و از فرداش داشت همچین رفتارهایی دریافت میکرد. درسته که چانگبین دسته گل رو به قصد اینکه اون ها رو به هیونجین هدیه بده خریده بود ولی خب... واقعا قرار نبود این کار رو بکنه. ولی وقتی اون شب حس کرد که هیونجین به خاطر رفتارش ناراحت شده، ناخودآگاه به یاد دسته گل افتاد و اون رو به پسر کوچک تر داده بود. اون موقع فکر میکرد که حرکت درست و زیبایی باشه اما الان؟ به نظر میرسید با دادن دسته گل به هیونجین گند زدهتا رفت صحبتش رو با هیونجین شروع کنه، پسر کوچک تر سریع هندزفری هاش رو بیرون کشید و اون ها رو توی گوشش گذاشت و چشم هاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد. فقط خدا خدا میکرد که چانگبین بیخیالش بشه چون همین الان هم، فقط با نشستن کنار پسر بزرگتر، قلبش داشت از جا در میومد. حقیقتا علاقه ای به این نداشت که حین صحبت کردن با چانگبین، اون هم توی اتوبوسی که پر از دانش آموزهاش بود، احساساتش لو برن
چند دقیقه گذشت و هیونجین از پشت هندزفری که هیچ صدایی رو پخش نمیکرد و با چشم های بسته، به همهمه ی بچه ها گوش داد. چانگبین هیچ تلاشی برای برقراری صحبت باهاش نکرده بود و هیونجین داشت کم کم آروم میگرفت که ناگهان حرکت چیزی رو جلوی صورتش حس کرد و قبل از اینکه چشم هاش رو بتونه باز کنه و واکنشی نشون بده، دست چانگبین هندزفریش رو گرفته بود و اون رو توی گوش خودش گذاشته بود

ESTÁS LEYENDO
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfic[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...