نیلیِ رنگین کمون¹

41 12 0
                                    

-نه خب به‌نظر من اشکالی نداره که بچه شب‌ها پیش مامانش بخوابه!
تهیونگ متفکرانه گفت. از وقتی که موضوع وابستگی رو مطرح کرده‌بود،‌ اون و جونگکوک بحثشون رو به هزار راه کشیده بودن و حالا هم داشتن درباره موضوع خوابیدن بچه ها پیش والدینشون صحبت میکردن.
-آره، اگه کوچیک باشه بایدم پیش یکی بخوابه که بتونه بهش رسیدگی کنه، ولی اگه بزرگ بشه و این ادامه پیدا کنه دیگه نمیتونن از مامانش بکننش.

-خب روحیه بچه حساسه جونگکوک! میترسه از تنها خوابیدن.
-خب نمیشه که تا آخر عمرش بترسه که! بالاخره باید با ترسش رو به رو بشه.
جونگکوک گفت و ادامه داد:
-باید باهاش صحبت کرد. مثلا اگه از تاریکی میترسه، باید بهش بگی که همون‌چیزایی که توی روشنایی روزن، توی تاریکی هم هستن و لازم نیست ازشون بترسه.

-اتفاقا که تاریکی خیلی ترسناکه جونگکوک. و شب‌ها هم همیشه احساسات آدم رو تشدید میکنن.
-میدونم ته. همه‌شون رو میدونم. ولی نمیشه که به بهونه اینا وابستگی بچه رو توجیه کنیم. اینطوری بعدا به مشکل میخوره و واسش سخت تر میشه. اگه الان رفعش کنه، بهتره.

-ولی من اگه بودم، تا هروقت که میتونستم کنار بچه‌م میخوابیدم تا حس بدی نداشته باشه.
-باشه، ولی من سعی میکردم کم کم از خودم جداش کنم.
-اشتباه میکنی. مثلا خودم از بچگی همینطوری بودم، مامانمم مثه تو اومد وابستگیمو به خودش کمتر کنه، و من رو چندبار اتاق خودم خوابوند، و همه‌چی بدتر شد. چون من بیشتر ترسیدم و وابستگیم بیشتر شد‌. شاید اگه اینکارو نمیکرد خودم کم کم جدا میشدم.
جونگکوک در جواب شونه‌ای بالا انداخت و برای چند لحظه چیزی نگفت.

-پس من بهت قول میدم که این چند روز توی اقامتگاه کنارت بخوابم تا نترسی.
جونگکوک بعد از مکثش، با لحن شیطنت‌آمیزی گفت.
تهیونگ اخمی بهش کرد اما زیاد موفقیت‌آمیز نبود، چون لب‌هاش داشتن می‌خندیدن:
-جرئت نکن فاصله‌ت رو از یه‌ متر کمتر کنی.
جونگکوک دستش رو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد و ذوق‌زده گفت:
-پس قبول کردی که باهم توی یه اتاق باشیم!

قبل از اینکه بحثشون به همچین جاهایی برسه، جونگکوک گیر داده بود که باید هروقت رسیدن با هم توی یه اتاق بمونن و تهیونگ بهش میگفت که عمرا اگه با اون توی یه اتاق باشه و بذاره جونگکوک از اول تا آخر مخش رو بخوره.
اما الان به طرز خیلی نامحسوسی جونگکوک از زیر زبونش، تاییدش رو بیرون کشیده‌بود.
هرچند که تهیونگ خیلی هم نسبت به کل ماجرا بی‌میل نبود و فقط میخواست جلوی جونگکوک وانمود کنه که اصلا هم براش مهم نیست، وگرنه در درون داشت از شدت خوشحالی جفتک میپروند.

-چیکارت کنم دیگه. آدمو مجبور میکنی.
تهیونگ گفت و پشت چشمی برای جونگکوک نازک کرد.
جونگکوک هم فقط در جواب مسخره‌بازیش،‌ تو گلو خندید و چیزی نگفت‌.
***
تهیونگ کلافه هوفی کشید و جونگکوک به سمتش برگشت:
-دیگه چته؟
تهیونگ به سمتش برگشت و لب پایینش رو جلو داد:
-خسته شدم. چرا نمی‌رسیم؟
جونگکوک با نگاهی به ساعت مچیش جواب داد:
-نصف بیشتر راهو رفتیم. ولی هنوز مونده.
تهیونگ دوباره غر زد و روی صندلیش تکون تکون خورد.
جونگکوک نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت و بعد بلند شد و از توی محفظه بالای سرش، کیفش رو برداشت و بعد از برداشتن وسیله‌هایی که میخواست، کیف رو سر جاش گذاشت و روی صندلیش نشست.
-تهیونگ.

Mr.Teacher [ChangJin/KookV]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora