The Lost Angel
"انسان تنها موجود زنده ای است که نمیخواهد آن چه را که هست بپذیرد".
داستایوفسکی
*****
ماه هر چند دقیقه از پشت ابرهای خاکستری بیرون میومد و رخی نشون میداد. پسرها مدتی بود روی چمنهای نمدار نشسته بودن و خودشونو با نوشیدن سوجو مشغول نگه میداشتن. این بار که نور آبی رنگ مهتاب روی صورت جونگین افتاد، سهون با دیدن بیخیالیش، عصبی شد:
-یواشتر بابا! شب تموم نشده هنوز!
بعد از رفتن یه چشم غرهی حسابی ، قوطی خالی رو از دست پسر قاپید و توی دستش مچاله کرد. بیست دقیقهای میشد منتظر مینی مونده بودن و کمکم داشتن از اومدنش ناامید میشدن. با صدای له شدن چمنها پشت سرشون، گردناشونو چرخوندن:
×ببخشید ببخشید! خیلی منتظر شدین؟
- نه دیگه! داریم عادت میکنیم! خب همون ساعتی که میای قرار بذار...
× گفتم که ببخشید! یه چیزی پیش اومد... ولش کن... چه خبر؟
سهون همون لحظهای که مینی روی چمنها کنارشون نشست، از زمین بلند شد و صدای اعتراضشو بلند کرد:
+ هنوزم میخوای خبرا رو از ما بگیری؟ امشب قراره چطوری سورپرایزمون کنی؟ ببین! لطف کن هر خبر دیگهای داری همین الان بگو و ما رو مسخرهی خودت نکن! نکنه بکهیون هم پیش توئه؟
جونگین که از عصبانیتِ ناگهانیِ سهون متعجب شده بود، دستشو گرفت و به پایین کشید تا بشینه.
× معذرت میخوام ازتون. اون شب میخواستم همه چیزو زودتر بگم. خودتون که دیدین وقت نشد...!
+دیگه مهم نیست! به ما چه ربطی داره با زندگیت چه غلطی میکنی!
جونگین وسط حرفشون پرید و رو به سهون گفت:
- چی میگی؟! واسه من مهمه!
سهون به سمت پسر برگشت و ناخودآگاه مشتشو به شونهش کوبوند. انگار کنترل کردن عصبانیت دیگه کاملا داشت از دستش در میرفت. برای مینی هم تحمل لحن حرف زدن سهون سخت شده بود. با اینکه به دوستاش حق میداد به خاطر اون همه وقت بیخبری دلخور باشن و تصمیمی هم که گرفته رو درک نکنن، نمیتونست با نگاههای تحقیرآمیز سهون کنار بیاد:
× وقتی نمیدونی چی بهم گذشته چطور به خودت حق میدی اینطوری باهام حرف بزنی؟ اصن تو همیشه گند دماغ و پررو بودی! من احمقو بگو فکر کردم میتونیم دوست هم بمونیم و حداقل با همدیگه بکهیونو پیدا کنیم!...
مینی با کلافگی بلند شد که بره ولی داد جونگین متوقفش کرد:
- بس کنید دیگه دیوونهها! سگ و گربه بازیتونو بذارین واسه بعد! مینی منم هی میخوام درکت کنم و چیزی نگم! به سهونم گفتم تا وقتی خودت نخواستی هیچ حرفی نزنه! ولی آخه لامصب بین اون همه آدم رفتی تو لونهی کی! اگه فقط یه نفرو تو سئول گندکارتر از مائو بشناسم شوهر فعلی جنابعالیه!
× خوبه دیگه! دهناتونو وا کنید هر چی به ذهنتون میاد بریزین بیرون! من اگه... من فقط... بین مردن و زندگی کردن ، زندگی رو انتخاب کردم!... اون موقع که مثل رودخونه داشت ازم خون میرفت و دست و پام شکسته بود... فقط به یه چیز فکر کردم! اگه بمیرم چه اتفاقی میفته؟ اصن کسی ناراحت میشه؟ کسی هست که براش مهم باشه؟... اونوقت... به شماها فکر کردم... به بک... به بکهیون فکر کردم...
مینی سرشو برگردوند و سعی کرد بغضش نترکه. چند لحظه صبر کرد و به محض اینکه اشکاشو پاک کرد دوباره به سمت پسرا برگشت:
× وقتی رفتن پیش اون تنها راه زنده بودنم بوده... ازش پشیمون نیستم... مگه اینکه... شماها از زنده بودن پشیمونم کنین!
بعد از چند لحظه سکوت سنگین، جونگین دستشو روی شونهی مینی گذاشت و ازش عذرخواهی کرد. سهونم سرش رو پایین نگه داشت و دوباره روی چمنها نشست.
+بیاین حرف بزنیم.
- آره. موافقم... خیلی وقت ندارم. خب، من... یه حدسایی میزنم.
زیر نگاه کنجکاو پسرا، اشکی که گوشهی چشمش مونده بود رو پاک کرد و سرشو جلوتر آورد:
- اون شب... به نظرم رفتار اون پسره عجیب بود.
×کی؟
- پارک چانیول. وقتی من و بکهیون داشتیم سر رفتن با هم بحث میکردیم اومد بالا سرمون. شمشای طلا توی دستش بود... به بک اشاره کرد که برای اینا اومدی؟... بعد از اون پلیسا ریختن تو.
+خب این چیش عجیبه؟
- اینش عجیب بود که با اولین لگدی که بهش زدم حسابی از خجالتم در اومد... چنان هولم داد که با میز و آینهی پشت سرم یکی شدم. معلوم بود هم قدرت بدنیش زیاده و هم وقتی عصبی میشه کنترلی روی ضربههاش نداره. فکر کنم خودتونم دیدین؟!!! ولی... حین دعوا یه بارم با بکهیون درگیر شد. چشمم که بهشون افتاد دیدم اصلا قصد مبارزه نداره انگار! حتی با احتیاط جا خالی داد تا سر بکهیون به کمد نخوره...
×یعنی به نظرت یه داستانی با بک داره؟ اونا که اصلا همو نمیشناسن!
-آره. حداقل بکهیون نمیشناسدش!
+ خب از کجا بفهمیم داستانش چیه؟
- اول باید بکهیونو پیدا کنیم. شاید اگه اون یارو رو تعقیب کنیم بفهمیم کجاست. بکهیون همون شب ناپدید شده...
× کلا دو جا رو میشناسم که پیداش میشه. یکی همون عمارت کوفتیه و اون یکی ساختمون شرکت باباش. باید یه جوری مائو رو بپیچونیم و این دو جا نگهبانی بدیم تا پیداش بشه. خب... گفتی اول باید بکهیونو پیدا کنیم. بعدش چی؟
-بعدش... به نظرم ... وقتی خطری نداشت ... باید بریم سراغ مائو. بکهیون هیچی از سالهای اول کودکیش به یاد نداره. باید بفهمیم چطوری سر از کلاب در آورده. من مطمئنم مائو همه چیزو میدونه. به ما که چیزی نمیگه ولی حتما توی کلاب یه چیزایی پیدا میکنیم. فعلا... بیاین رو پیدا کردن بکهیون تمرکز کنیم. من... دیگه باید برم...
جونگین از جاش بلند شد و دست مینی رو گرفت:
× فکرت عالی بود مینی. مواظب باش مشکلی برای خودت پیش نیاد... من و سهونم اگه از تعقیب پسره به جایی رسیدیم بهت خبر میدیم.
مینی لبخندی زد و بعد از اینکه با هر دوشون دست داد، با همون دویدن فرز و بی صداش از اونجا دور شد.
*****
-چیکار میکنی؟
بکهیون مثل برق گرفتهها لرزید و بدنشو چرخوند. چانیول با قیافهی منتظر و متعجب درست پشت سرش ایستاده بود و نگاهش میکرد. انگار تمام مدتی که روبهروی نقاشی بزرگ روی دیوار ایستاده و بهش زل زده بود، ارتباطی با دنیای خارج نداشت. هر بار که چشمش به اون نقاشی میفتاد حس ترس و نگرانی وجودشو پر میکرد، دلش میخواست نادیدهش بگیره ولی نمیتونست. با اینکه زمینهی کار، پر از رنگهای روشن و آروم بود، ترکیب تیره، مبهم و خشن وسط تابلو همهی معادلات رو به هم میریخت.
+ هیچی... حوصلم...
-میدونم.
چانیول دستشو پشت شونهی بکهیون گذاشت و به سمت خودش کشوندش:
- بیا بریم بشینیم، باید حرف بزنیم.
روی کاناپهی سفید وسط سالن نشستن و به صورت هم نگاه کردن:
- به نظرم دیگه انرژیتو به دست آوردی. دیروز حالت خوب نبود و اون آزمایشای کوفتی باعث شد کلی نگرانت بشم.
بکهیون به حرکت لبها و حالت چهرهی چانیول دقیق شده بود. توی صورتش هیچ نشونهای از استرس نمیدید. انگار از مدتها قبل میدونسته قراره اینجا باشن و راجع به این موضوع حرف بزنن. این اطمینان از کجا میومد؟ واقعا میشد اونطور که سوهو گفته بود، چنین آدمی رو افسرده دونست؟
+آره... خوبم دیگه... امروزم از صبح سر خودمو گرم کردم ولی ... دیگه دارم کلافه میشم. میخوام یه زندگی عادی داشته باشم... به هر حال... اولش باید از اینجا برم بیرون. ازون طرف میگی هنوز تحت تعقیبم... نمیدونم چه غلطی بکنم!
- درک میکنم. منم برای همین برات موبایل گرفتم. میخواستم شروع کنی و با دنیای بیرون این ویلا ارتباط بگیری. به دوستات زنگ زدی؟
+ نه هنوز.
-چرا؟
+ نمیدونم. شاید چون واقعا نمیدونم تکلیفم چیه! اگه بخوام خودمو نشون بدم... اصلا فرض کن برم یه شهر دیگه. بلاخره وقتی اسمم ثبت بشه میتونه پیدام کنه. ببینم... تو... به نظر آدم کله گندهای میای... درسته؟
- خب؟
+ میتونی یه هویت جعلی برام جور کنی؟ اگه اسم و فامیلمو عوض کنم دیگه بعیده بتونه پیدام کنه...
چانیول پوزخندی زد، تکیه داد و یه پاشو روی اون یکی انداخت:
- نه! هویت جعلی نمیتونم درست کنم برات. ولی میتونم کمکت کنم برای همیشه از شرش خلاص شی... دیگه استرس نداشته باشی و واسه خودت راحت کار کنی و بچرخی...
چشمای درشت بکهیون روی چهرهی مرموز و مطمئن چانیول ثابت مونده بود. پسرک آروم و بی صدا نفس میکشید و منتظر بود. چان خم شد و پاکتی رو از روی میز برداشت. به سمت بکهیون گرفتش و با جدیت بهش زل زد. همینطور که بک کاغذ رو از توی پاکت بیرون میاورد به حرفاش ادامه داد:
- تصمیم گرفتم پسفردا برگردم ونکوور. اومده بودم اینجا با پدرم باشم و کار رو دوباره شروع کنم ولی ظاهرا با هم توافق نداریم. تو ونکوور یه خونهی ویلایی بزرگ دارم با کلی اتاق. میتونی با من بیای و همونجا با اسم خودت مشغول به کار شی. یکی از دوستام یه شرکت استارتاپی داره و کسی که کار آیتیش خوب باشه رو میخوان. اگه انتخاب کنی با من بیای، میتونی ظرف چند ماه با استفاده از مهارتت انقدر پول دربیاری که مستقل بشی و راه خودتو بری. این بهترین کاریه که میتونم برات بکنم. البته بازم همه چیز به انتخاب خودت بستگی داره.
بکهیون همینطور که دهنش باز مونده و خشک شده بود به بلیت پرینت شدهی توی دستش نگاه میکرد. شک کرده بود که واقعا خوابه یا بیدار. تصویری که همین الان چانیول از زندگی آیندهش براش ترسیم کرد، رویاییتر از تمام تصورات قبلیش به نظر میرسید. بلافاصله به این فکر کرد که با این پلن، میتونه انقدر پیشرفت کنه که دوستاشم پیش خودش بیاره...
- تا فردا وقت داری فکر کنی و تصمیمتو بگیری. منم باید برم به یه سری کارای نهایی رسیدگی کنم... امشب میتونی خودت شامتو گرم کنی و بخوری؟
بک که هنوز بهت زده به نظر میرسید، با حرکت سریع سر، تاییدشو نشون داد. چانیول دوباره دستشو روی شونهش گذاشت و با نوازشی آروم از جا بلند شد و باهاش خداحافظی کرد. بکهیون، مثل دفعهی پیش، به رفتنش نگاه کرد و این بار، قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده دنبالش دوید:
+وایسا!
چان روشو برگردوند و با کنجکاوی بهش خیره شد. بکهیون نفس نفس میزد و گونههاش قرمزی ملایمی به خودش گرفته بود:
+ تو... آخه... برای چی...
مکث کرد. نمیدونست چی بگه... چطور سوالشو بپرسه... شک داشت... تقریبا به همه چی شک داشت... هیچ چیز زندگیش با عقل جور در نمیومد، و مهمترینش هم همین فردی که روبهروش ایستاده بود.
چانیول یک قدم به سمتش برداشت. دستشو زیر چونهی بکیهون برد و همینطور که با ملایمت صورتشو به سمت خودش به بالا میکشید، شروع به بوسیدنش کرد. آهسته و بیعجله لبهاشو میمکید و با زبونش نوازششون میداد. کم کم دستاشو دورش حلقه کرد و به آغوش کشیدش. گرمای بدنش، بدن کوچیک و لاغر بکهیون رو در بر گرفته بود و هر لحظه بیشتر احاطهش میکرد. چشماشو بست و در حالی که صدای اولین قطرههای بارون رو از پشت پنجره میشنید، بوی خوش بدن پسرک رو داخل ریههاش فرو برد. چند لحظهای توی اون حالت موند و کمی بعد، سرشو عقب کشید. بوسیدنو متوقف کرد و به چشمهای بکهیون نگاهی انداخت. دوباره محکم تر از قبل بغلش کرد و حین فشردنش، گردنش رو بوسید. نفسشو از عمق بیرون داد، پسر رو رها کرد و به چشمهای تسلیم شده و قرمزش چشم دوخت:
- بهت گفتم که... دوستت دارم... میخوام کنار من باشی... دلم نمیخواد ازت جدا بشم. حداقلش اینه که باید تلاشمو بکنم، نه؟... من ازت میخوام که همراهم بیای... توئم میدونی که من دوستت دارم و میخوام خوشحال و بیدغدغه زندگی کنی... حالا این تویی که باید تصمیم بگیری بکهیون...
همچنان خیره به بکهیون، منتظر یک عکس العمل یا یک کلمه حرف بود. بک صدای قلبش رو توی گوشش میشنید و با صورت سرخش به چشمهای درشت چانیول نگاه میکرد؛ اما چرا هیچ کلمهای به ذهنش نمیرسید؟ چان لبخندی زد و انگشتهاشو لای موهای سیاه و به هم ریختهی پسرک حرکت داد:
- امیدوارم جواب سوالاتو گرفته باشی. الان دیگه میرم که بتونی راحتتر فکر کنی. شب دیر برمیگردم. مواظب خودت باش.
روشو برگردوند و در رو دوباره باز کرد. بکهیون بدون هیچ حرفی به همون نقطه خیره شد و بعد از بسته شدن در، با شنیدن صدای تقّش، متوجه لرزش شونههاش شد. نفس تندشو با عمق بیشتری کشید و به سمت در حرکت کرد. با سرعت بازش کرد و سرشو زیر قطرههای بارون، توی باغ چرخوند و چانیول رو در حال نزدیک شدن به ماشینش دید. با پای برهنه روی سنگهای خیس دوید و با بیشترین سرعت، پسر رو از پشت بغل کرد. دستاشو محکم دور کمر چان حلقه کرد و سرشو به پشتش چسبوند. پلکاشو روی هم گذاشت و فشار میداد. نمیخواست به هیچ چیز فکر کنه. تنها آرزوش توی اون لحظه این بود که همهی صداهای توی مغزشو خاموش کنه؛ همونایی که شبانه روز دست از سوال پرسیدن برنمیداشتن.
چانیول که از حرکت بکهیون شوکه شده بود، آب دهنشو قورت داد و سعی کرد خودشو کنترل کنه. دستاشو روی دستهای گره کردهی پسرک گذاشت و نوازششون داد. همینطور که انگشتهای سرد و ظریف بکهیون رو زیر انگشتهاش حس میکرد بغضشو قورت داد و سرشو به پایین انداخت.
بکهیون چند لحظهی بعد رهاش کرد و همونجایی که ایستاده بود، بی حرکت موند. چان به سمتش چرخید و دستاشو روی گونههاش کشید که زیر بارون خیس شده بودن. پسرک سرشو آروم بالا آورد و گفت:
+ بارون داره شدید میشه... گفتن شاید توفان بیاد... مواظب باش.
چانیول این بار طوری خندید که دندونهای سفیدش تماما خودشونو نشون داد. خم شد و پیشونی بکهیون رو بوسید و بعد از اون، بدون حرفی سوار ماشین شد و رفت.
*****
به محض اینکه ساعت از نه شب عبور کرد، چان سومین ماگ قهوهش رو تا آخرین جرعه بالا رفت. بلاخره جلسهی طاقت فرسای سه ساعته با اعضای هیئت مدیره تموم شد و پارک چانیول، رسما استعفای خودش رو اعلام کرد. بعد از دست دادن با تک تک اعضا، پشت سر پدرش از اتاق جلسه بیرون رفت و توی آسانسور کنارش ایستاد:
+ بلیتت برای چه تاریخیه؟
چانیول با تعجب و همراه با احتیاط سرشو به سمت پدر چرخوند. هنوزم باورش نمیشد که پدر سختگیرش انقدر راحت و صلح آمیز با درخواست استعفاش موافقت کرده و حتی توی جلسهی هیئت مدیره، اصرار داشته که چانیول یکی از موثرترین و خوشنام ترین مدیرهای شرکت تا اون روز بوده.
- پس فردا.
+خوبه. فرداشب زود بخواب که جت لگ خیلی اذیتت نکنه. الانم بیا بریم خونه، میخوام این شب آخرو با هم باشیم.
- چشم. فقط... یکی دو ساعت بیشتر نمیتونم بمونم. وسایلم ریخت و پاشه، باید...
پدر دستشو بالا آورد و سرشو به نشونهی تایید تکون داد تا چانیول توضیح بیشتری نده.
مسیر بیست دقیقهای، عمدتا با سوالهای پدر دربارهی پروژههای چانیول برای شرکت سپری شد و چان هم سعی میکرد زیر بارون سنگین بهاری، تا حد امکان آروم رانندگی کنه. تمام مدت چهرهی بکهیون جلوی چشماش بود و با هر لحظه دیدن بارون، یاد «مواظب باش» گفتنش میافتاد و در درونش لبخند میزد. وقتی به عمارت رسیدن، شدت باد بیشتر شده بود و صدای رعد توی آسمون میپیچید. پدر و پسر سریع فاصلهی ماشین تا ورودی رو زیر بارونی که حالا به تگرگ تبدیل شده بود، طی کردن و داخل عمارت شدن. به محض ورود، توجه چانیول به نور زیاد عمارت و لوسترهای بزرگی که سالها بود روشن نشده بودن جلب شد. سرشو سریع به سمت پدر چرخوند و لبخند رضایت عجیبی رو روی صورتش دید. یه لحظه قلبش لرزید و پاهاش شل شد.
×سلام چانیول.
...
*****
-الو! الو!... زهر مار! چرا دیر گوشیتو برمیداری؟؟؟ گوش کن به من!
عربدههایی که چان پشت گوشی سر سوهو میکشید باعث شده بود تمام اعضای بدن پسر از استرس به لرزش بیفته:
+ چانیول! آروم باش! من داشتم شمارهتو میگرفتم خودم. انگار به خاطر توفان یکی از دکلا افتاده، تماسها یه سریش برقرار نمیشد... میخواستم بگم...
- وایسا بهت میگم!... باید همین الان بری ویلا!!! همین الان! هر جا که هستی راه بیفت سمت ویلا! من سئولم. زودتر از یک ساعت، نمیتونم به بکهیون برسم. عجله کن! ترافیک وحشتناکه! باید بری بکهیون رو از ویلا برداری ببری خونهی خودت. سریع!
+ چانیول... خواهش میکنم آروم باش. من الان ویلام. خودم میخواستم به بکهیون سر بزنم...
تصاویر سیاه جلوی چشم چانیول، یک لحظه خاکستری شدن و تونست نفس حبس شدهشو بیرون بده. انگشتاش در حال شل شدن بود که دوباره صدای سوهو رو از پشت تلفن شنید:
+ ... یه ربعی هست اینجام ... ببین... همه جا رو گشتم... توی ویلا نیست...! فکر کردم با توئه!... الو... چانیول!
غیر از تق و تق گلولههای تگرگ که روی زمینِ باغ-عمارت کوبیده میشدن و به بالا پرواز میکردن، صدای دیگهای شنیده نمیشد. چانیول دستشو پایین انداخت و گوشی رو توی مشتش نگه داشت. نفس سردشو بیرون داد و روی زانوهاش و میون موجهای آبی که روی زمین جمع شده بود نشست. لبهاش تکون میخوردن اما صدایی از حلقش درنمیومد. سرشو به سمت آسمون سیاه و خاکستری بالا گرفت و گذاشت گلولههای یخی تمام وجودش رو بمباران کنند.
ادامه دارد...
![](https://img.wattpad.com/cover/360446536-288-k224371.jpg)
YOU ARE READING
The Lost Angel
Fanfictionچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...