Chapter 17: The Secrets Revealed!

14 5 0
                                    


×ببخشید! هواپیما خالی شده! باید پیاده شید!

چانیول بلاخره با تیزی صدای مهماندار و تکونهایی که به بدنش وارد کرده بودن، از حال خودش بیرون اومد و متوجه اطراف شد. به عکس مچاله‌ شده‌ی توی دستش نگاه کرد و در یک لحظه از خاطرش گذشت که توی چه دنیایی زندگی می‌کنه. گوشی رو جلوی چشمش گرفت و یک بار دیگه پیغام پدرشو از نظر گذروند: «هر کاری داری کنسل کن بیا. میخوام تکلیف همه چیز رو روشن کنم!»

بلند شد و هواپیمای خالی رو ترک کرد. با تاکسی، مستقیم از فرودگاه به سمت خونه‌ی پدریش به راه افتاد و تمام مدت با ذهن خالی به درختها، آسمون، خیابونها و ساختمونها چشم دوخته بود. قبلا فکر همه چیز رو کرده بود و می‌دونست قراره به پدرش چی بگه. از کسی چیزی نشنیده بود ولی مطمئن بود که گیرو در نبودش هر چیزی که از گذشته می‌دونسته رو صد برابر بدتر به پدر انتقال داده و الان، پدر از ترس آینده‌ی ثروتش می‌خواد محروم‌الارثش کنه.

اما چه اهمیتی داشت؟ ثروت پدری چانیول تا این ساعت و این دقیقه، هیچ وقت نتونسته بود شادی یا آرامشی براش بیاره پس چرا باید فکر می‌کرد این ارثیه آینده‌شو روشن می‌کنه؟‌ چانیول از پول بدش نمیومد ولی یه جورایی مطمئن شده بود که این ثروت نفرین شده ست! از بیماری روانی مادرش تا مرگ دویونگ...، همه چیز ردی از شومی و نفرت زدگی داشت.

بعد از نیم ساعت به عمارت رسید که از همیشه مرده‌تر و بدشگون‌تر به نظرش میومد. بدون اینکه به هیکل منفور سرایدار نگاهی بندازه، از کنارش رد شد و به سمت میز ناهارخوری رفت. پدر در حال بازی با نون صبحانه‌ش بود و با بی میلی به فنجان قهوه‌ش لب می‌زد. بدون نگاه به چانیول، با لحنی محکم، حرف زدن رو شروع کرد:

+ همه‌ی کارای اداری رو انجام دادم. کاغذهای روی میز کارم رو امضا کن! بعدش میریم شرکت تا تکلیف بقیه‌ی اموال رو روشن کنم.

چانیول بدون گفتن کلمه‌ای، سرش رو به نشونه‌ی احترام پایین آورد، چمدون کوچیکش رو دم در رها کرد و به سمت اتاق کار پدر رفت. بعد از چند دقیقه در حال امضای کاغذها بود که با لگدی که پدر به در اتاق زد از جا پرید:

+داری امضا می‌کنی؟

-بله پدر. دارم امضا می‌کنم.

پارک دونگوو نگاهی پر از خشم به چانیول و آرامشش انداخت و در حالی که دندونهاشو مثل یه شیر عصبانی جابه‌جا می‌کرد، بهش نزدیک شد و با دقت به کاغذها زل زد:

+ دقیقا چه غلطی میکنی؟ بگو ببینم! دقیقا این همه سال چه غلطی می‌کردی چانیول؟

طبق عادت، عصبانیتش رو با زدن سیلی به صورت پسرش تکمیل کرد. البته سیلی محکم پدر هم نتونست توی این موقعیت، چانیول رو به هم بریزه. پسر در اثر ضربه، یک قدم به عقب رفت و همینطور که سرش پایین بود، با لحنی آهسته جواب داد:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 18 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Lost AngelWhere stories live. Discover now