The Lost Angel
تو میدونستی، نه؟ آفتاب زمستون خیلی دلچسبه! یاد اون روزی افتادم که زیرانداز حصیری رو از انبار پیدا کردی و با ذوق، روی چمنهای نمدار انداختیش. لبخند شیطنتآمیزی روی صورتت نشست و به کریستالهای یخ روی چمنها زبون درازی کردی، چون با وجود اون زیرانداز، دیگه نمیتونستن لباستو خیس کنن.
ازم خواستی کنارت دراز بکشم و با هم به خورشیدی که پشت ابرهای پنبهای قایم شده بود چشم بدوزیم. گفتی باید منتظر بشیم تا بیرون بیاد و اون موقع، کف دستمونو زیر پرتوهای گرمش پخش و پلا کنیم: «اینطوری خیلی حال میده، ببین!» ... و من هم به انگشتهای سفید و زیبات نگاه کردم و سرمو تکون دادم.
تو خیلی چیزها رو میدونستی اما من نه...! الان میفهمم که هیچ کدوم از ملاقاتهای ما اتفاقی نبوده! توی این دنیای سیاه و سفید، هیچ لبخندی تصادفی نیست! انگار همه چیز از قبل برنامهریزی شده، و اون روز دیدنت هم، فقط تکرار بیشمار دیدار در گذشته بود. شاید... جای دیگهای دور از این دنیا، این بار اما توی تابستون، زیر سایهی خنک درختی تناور باشیم... و من همچنان نگاهت میکنم، محو زیباییت میشم و تو ... یعنی تو هم من رو میبینی؟...
*****اکتبر ۲۰۱۹ - باغ عمارت رییس پارک دونگوو
از هیاهو و سروصدا متنفر نبود، اما توی اون شب طولانی و طاقت فرسا، بدجوری داشت اعصابشو به هم میریخت. برای بار هزارم دور و برشو نگاه کرد و تقریبا تمام صد و بیست و یک نفر مهمان رو از نظر گذروند. فرقی نداشت؛ هر بار که تلاش میکرد چشمش اون چیزی که دنبالش بود رو نمیدید. ساعت به نزدیکی دو و نیم رسید و همونطور که از سر شب پیش رفته بود، مهمانها به صورت گروه گروه، خودشونو پشت میزهای بزرگ توی باغ، مشغول نگه داشته بودن. پدر در حال ورقبازی با دوستهاش توی جشن تولد پنجاه و پنج سالگیش بود و برادر هم در حال بگو و بخند با رفقا و دوست دختراشون وقتشو میگذروند. به این فکر کرد که توی این ساعت از شب، به احتمال زیاد انقدر نوشیدنی خوردن که شش دنگ حواسشون جمع خودش نباشه.
به آرومی از کنارههای باغ گذشت و خودشو به پشت عمارت رسوند. سرایدار موذی و خبرچین آخرین نفری بود که باید از چشمش پنهان میشد. این مرحله رو هم با موفقیت گذروند و بلاخره تونست به داخل عمارت بره. انقدر سریع پیش میرفت که به نفسنفس افتاد. بلاخره پشت در اتاقی رسید که مقصد اولیهش بود. نمیدونست باید چیکار کنه. یعنی هنوز بیدار بود؟ گوششو آروم به سمت در برد و همون لحظه با باز شدنش نزدیک بود از شدت شوک داد بزنه:
+سلام.
-سکته کردم!
+اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم بهت سر بزنم...نمیدونستم بیداری یا خواب.از جلوی در کنار رفت تا چانیول وارد شه. بعد هم در رو با احتیاط بست.
+ برای چی اومدی؟
- خب... فکر کردم شاید ناراحت باشی.
+ خودت میدونی که نیستم.
- بیشتر میدونم که تظاهر میکنی.
YOU ARE READING
The Lost Angel
Fanfictionچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...