Chapter 10: Faith

28 4 0
                                    

The Lost Angel


    تگرگهای درشت، همچنان با سرعت خودشونو به شیشه‌ی ماشین می‌کوبیدن و آوای کم و پراکنده‌ی موسیقی، بین سروصدای بلندشون گم می‌شد. چشمهای سیاه چانیول، بی‌رمق و خالی، به نور چراغهای جاده می‌خورد و ناخودآگاه منتظر پیدا کردن تابلوی ورود به شهر بود.
    از لحظه‌ای که دوباره قدرت رو توی زانوهاش جمع کرد و از روی زمین باغ عمارت بلند شده بود، فقط به رسیدن به ویلا فکر می‌کرد. حتی یک لحظه هم نمی‌خواست پیش‌بینی کنه که بعد از رسیدنش قراره چی بشه. فقط باید می‌رسید و می‌دید.
     مدتی بعد وارد ویلا شد و بدون پارک کردن ماشین، درشو باز رها کرد و به سمت ورودی رفت. سوهو که صدای ماشین رو شنیده بود، زودتر درو باز کرد و با دیدن وضعیت چانیول سرشو از تاسف تکون داد. تمام هیکل پسر خیس آب بود و رنگ شلوارش بین اون همه گِلی که بهش چسبیده بود، گم شده بود. چانیول با چشمهای قرمز نگاهی لحظه‌ای به چشماش انداخت و دوباره به سمت ماشینش برگشت:
×چانیول!!!
    با اکراه توی یک سانتیِ در ماشین متوقف شد، سرشو چرخوند و به سوهو نگاه کرد:
× فقط یک لحظه بیا تو. لباستو عوض کن بعد با هم میریم دنبالش... خواهش می‌کنم!

     چان جوری با بهت به سوهو نگاه می‌کرد که انگار صداشو نمی‌شنوه. یک لحظه تعللش کافی بود تا سوهو دستشو بگیره و بکشه سمت ورودی. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا لباساشو عوض کرد و با زور و دعوا، موهای خیسشو خشک کنه. توی این مدت حالش یه کم جا اومد و حالت بهت و منگی، کمتر خودشو توی چهره‌ش نشون می‌داد. سشوار رو خاموش کرد و به سمت کنسول سالن رفت تا کلید ماشینو برداره. همون لحظه با صدای زنگ در متوقف شد. سوهو زودتر به آیفون رسید و به تصویری که نشون می‌داد دقت کرد. با وجود بارون شدید و هوای مه آلود، چهره‌ی بکهیون که چند قدم با فاصله ایستاده بود رو تشخیص داد:
×خودشه چانیول!

*****

  یک ساعت قبل- یک میدان محلی در ایلسان
     گوشه‌ای از میدونچه‌ی پر درخت، یه سایه‌بان نسبتا کم‌عمق پیدا کرده بود؛ طوری که اگه فقط چند سانتیمتر از تکیه‌گاهش فاصله می‌گرفت خیس آب می‌شد. نگاهی دوباره به گوشیش انداخت که هنوزم آنتنش صفر بود و خیابونهای خالی رو از نظر گذروند.
    با اینکه بارها خودشو به کرکره‌ی مغازه‌ی پشت سرش کوبوند تا شاید کسی صداشو بشنوه، هیچ نشونه‌ای از آدم نمی‌دید. انگار همه از ترس توفان و رعد و برق توی خونه‌هاشون خزیده بودن و حتی به پنجره، نزدیک هم نمی‌شدن. هر بار که سوت و کوری و خلوتیِ دور و واطرافشو می‌دید همین جمله از ذهنش می‌گذشت: «ایلسان واقعا شهر کوچیکیه! شاید اصلا شهر نیست!»
     برای بیست دقیقه‌ای به امید بند اومدن بارون تنشو به کرکره‌ی مغازه میخکوب کرده بود، ولی دیگه طاقتش داشت تموم می‌شد. راه برگشت رو بلد بود ولی حتی اگه می‌دوید حداقل یک ربع زمان می‌خواست تا به ویلا برسه. موقع بیرون زدن، یادش بود که قراره بارون بگیره و می‌خواست فقط ده دقیقه پیاده‌روی کنه اما انقدر طول راه رفتنش توی فکر و خیال غرق شده بود که زمان رو سریع از دست داد. نیم ساعت تمام با قدمهای تند از ویلا فاصله گرفته بود و حالا تنها پناهش شده بود یه سایه‌بان کوچیک و زهوار در رفته. کم کم بدنش از شدت سرما شروع به لرزیدن کرد و عزمش برای دویدن بیشتر شد.
    خواست برای آخرین بار نگاهی به فضای میدونچه بندازه شاید یه ماشین برای برگشت به چشمش بخوره. کلاه هودی رو از روی چشم و پیشونیش بالا داد و سعی کرد تاریکی رو دقیقتر شخم بزنه. اشتباه نمی‌کرد. دو تا شبح سیاه می‌دید که خیلی شبیه آدم به نظر می‌رسیدن. پیش خودش گفت:‌ «یعنی ممکنه چانیول و سوهو باشن؟... پس ماشینشون کجاست؟»
    اینکه اشباح حرکت نمی‌کردن و فقط رو بهش ایستاده بودن،‌ ترسش رو بیشتر کرد: «یعنی به من زل زدن؟» دست خودش نبود. ترس وادارش کرد بدوه. با بیشترین سرعتی که می‌تونست از میدونچه دور شد و با هر قدمش کلی آب به اطراف پخش می‌کرد. هر لحظه که عقب رو نگاه می‌کرد، اشباح بهش نزدیکتر شده بودن. صدای محوی ازشون بین سر و صدای بارون شنیده می‌شد: «وایسا!»
    دلش می‌خواست سریعتر بدوه ولی بدنش نمی‌کشید. پاهاش هر لحظه سست تر می‌شدن و نفسش داشت بند میومد. با بنیه‌ی ضعیفی که داشت، عجیب نبود که دویدنش بیشتر از سه دقیقه طول نکشه و از خستگی روی زمین خیس، لیز بخوره.
    بین گل و لای کف آسفالت و باغچه‌ی کناریش، خودشو چرخوند. برای دیدن صورت دو نفری که بالای سرش بودن چشماشو مالوند و آب رو از روی مژه‌هاش کنار زد:
×واقعا خودتی!
+ باورم نمیشه!

     پسرها زیر بغلشو گرفتن و حین بلند کردن، در آغوش کشیدنش. هر دو گریه می‌کردن، هیجان زده بودن و همون دو جمله‌ی اولشونو بارها تکرار کردن: «واقعا خودتی!» «‌باورم نمیشه!...». بکهیون که هنوز بهت زده بود، خودشو عقب کشید و ناباورانه به چهره‌های روبه‌روش نگاه کرد. تو رویاشم تصور نمی‌کرد که سهون و جونگین رو انقدر راحت و توی روز روشن پیدا کنه:
- منم باورم نمیشه! خودتونید؟ چطوری پیدام کردین؟ ‌چرا زودتر جلو نیومدین؟...
     سهون در حالی که با حرکاتی عصبی و با آرنج لباسش گلوله‌های گل رو از شلوار بکهیون جدا می‌کرد گفت:
× تمام این مدت نمیدونستیم مردی یا زنده ای! تازه چند ساعته که ویلا رو پیدا کرده بودیم. وقتی بیرون اومدی از هیکلت شک کردیم که ممکنه خودت باشی. پشتت راه افتادیم ولی ترسیدیم سریع بیایم جلو... نمی‌خواستیم کسی ببیندمون. توی میدونچه یه کم منتظر موندیم... فکر کردیم خودت منتظر کسی هستی که اونجا وایسادی. یه مدت که گذشت دلو به دریا زدیم و اومدیم سمتت ... توئم که ترسیدی و فرار کردی!

- خب از دور ترسناک بودین بزمجه‌ها!...
    
   توی همون وضعیت، هر کدوم چند دقیقه‌ای بکهیون رو توی بغلشون فشار دادن و بارها نگاهش کردن تا باورشون بشه که خودشه. بارون همچنان با شدت روی سرشون می‌ریخت. سرفه‌های پشتِ همِ بکهیون باعث شد به خودشون بیان و شرایطو واضحتر ببینن. جونگین پشتشو به بکهیون کرد و گفت:
+ بیا روی کول من. اینطوری سریعتر به ماشین می‌رسیم.
-نه خودم میام...

     سهون از پشت هلش داد روی شونه‌های جونگین و با قدمهایی سریع به سمت میدونچه برگشتن. سرعت بالا باعث شد ظرف چند دقیقه به ماشین برسن و بلاخره از شر رگبار و باد خلاص شن. سهون دریچه‌ی بخاری رو به سمت بک تنظیم کرد و گفت:
×بدجور مریض میشی اینطوری!  لباستو در بیار... . میریم از یه جایی برات لباس می‌گیریم. زود باش لخت شو...

    بکهیون دست سهونو پس زد و خودشو عقب کشید:
-نه! .... الان وقت زیادی ندارم! باید برگردم! ...

پسرا همدیگه رو با تعجب نگاه کردن.

-سر فرصت همه چیزو براتون توضیح می‌دم. ببخشید... ولی... الان باید برگردم... . همینطوری بی‌خبر از ویلا زدم بیرون... حتی گوشیمم آنتن نداشته که خبر بدم...
× به کی باید خبر بدی؟
  
   سهون سوالشو با صدایی آروم پرسید ولی نگاهش کاملا جدی بود:
- حتما میدونین... به چانیول... . اون توی این مدت کمکم کرده و گذاشته توی خونه‌ش بمونم... بهش... مدیونم.
× اون کمکت کرده؟!!!‌چرا به ما خبر ندادی؟ ما هیچ خبری ازت نداشتیم! فکر می‌کردیم مُردی!

     بکهیون سرشو پایین انداخت:
-می‌دونم. ببخشید... می‌خواستم بهتون زنگ بزنم... تو همین یکی دو روز... هی یه چیزی پیش میومد... ببخشید...

    با شرمندگی و ملتمسانه به چشمهای دوستاش نگاه می‌کرد. دلخوری و بهت رو به وضوح توی چهره‌شون می‌دید و بهشون حق می‌داد:
- سر فرصت همه چیزو براتون تعریف می‌کنم. فقط... الان باید برگردم. ببخشید...

     سهون روشو برگردوند و ماشین رو روشن کرد:
× باشه. نمی‌خواد انقدر معذرت خواهی کنی. الان ما می‌رسونیمت دم ویلا. بعدا با هم حرف می‌زنیم. خوبه؟

    بکهیون سرشو تکون داد و به جونگین نگاه کرد تا تایید اونم بگیره:
+ فقط... به این یارو اعتماد نکن. وقتی استراحت کردی حالت جا اومد زنگ بزن بیایم پیشت. ما فعلا همینجا می‌مونیم.

     بکهیون لبخندی زد و دستشو روی شونه‌ی جونگین گذاشت:
- حتما بهتون زنگ می‌زنم. الان گوشیم آنتن نداره ولی شماره‌هاتونو حفظم. مرسی بچه ها...

    بکهیون با همون لباسهای خیس و گلی و در حالی که دندوناش از لرز به هم می‌خورد به صندلی تکیه داد. به آسمون تیره‌ی بالا سرش نگاه کرد و منتظر شد. نمی‌دونست توی ترافیک سنگینی که به خاطر تصادف ماشینا به وجود اومده بود، بلاخره کی قراره به ویلا برسه...
*****
+ «خودشه چانیول!»
چانیول به سمت در ویلا دوید و پابرهنه روی سنگهای حیاط خودش رو به بکهیون رسوند. نفسش بالا نمیومد و با رنگِ پریده به جسم نحیف و خیس روبه‌روش زل زد. بغضشو قورت داد و با تمام قدرت بغلش کرد. چند دقیقه‌ای محکم توی آغوشش فشارش داد. انگار باورش نمی‌شد که واقعا برگشته، چندین بار پشت سر هم گردن و شونه های یخ زده‌ی بکهیون رو بوسید و با چند قطره اشک گرمی که بی اختیار از چشمش چکیده بود بیشتر خیسشون کرد. آخرین بوسه رو دوباره به گردنش زد و در گوشش زمزمه کرد:
- اگه نمیومدی ... حتما می‌مُردم.
      عقب رفت و به چشمهای قرمز بکهیون نگاه کرد. صدای نفس پسرک خس خس شدیدی توش داشت، دندوناش پشت لبهای بسته‌ش به هم میخوردن و نگاهش در عین برقی که داشت، ضعف و خستگی رو بی‌پرده نشون می‌داد.
     قبل از اینکه بکهیون حرفی بزنه، سوهو کنارشون ایستاد و دستی به لباسش کشید:
× تمام هیکلت خیس آبه! ببین چطوری داره دندوناشو میسابه به هم!

     صدای سوهو چانیول رو هشیار کرد و به خودش آورد. انگشتشو به صورتش کشید تا اشکی که روش مونده بود رو پاک کنه. تازه نظرش به سر و وضع خیس و گل آلود بکهیون جلب شده بود و فهمید که تمام مدتی که پسرک رو می‌بوسیده، سوهو داشته تماشاش می‌کرده! با این وجود، ژست آرومی به خودش گرفت و بکهیون رو تا خود حموم همراهی کرد. از سوهو خواست تا بیرون اومدن بکهیون شیر گرم براش آماده کنه و خودش چندین بار پسرک رو از پشت در صدا کرد تا مطمئن بشه حالش خوبه. بکهیون لباساشو توی خود سرویس، عوض کرد و با موهای خیس بیرون اومد. چانیول بهش اجازه نداد خودش موهاشو خشک کنه. با دقت سشوار رو روی سرش گرفت و دستشو با ظرافت بین موهای لختش حرکت می‌داد تا تمام تارهاش خشک بشن. همون بین، سوهو داخل اتاق اومد و شیر گرم رو روی کنسول جلوی بکهیون گذاشت. چانیول دکمه‌ی خاموش سشوار رو زد و رو به دوستش کرد:
-برای امشب ممنونم.

    سوهو نگاهی به بکهیون انداخت و گفت:
×اون قرصایی که روی میز گذاشتمو بخور. امشب باید حسابی استراحت کنی و خودتو گرم نگه داری... چانیول پای تلفن گفتی که بکهیون رو ببرم خونه‌ی خودم...
- نظرمو عوض کردم!
×ولی...

     چان با جدیت توی چشمای سوهو نگاه کرد:
- امشب پیشش می‌خوابم. تو نگران نباش! تا همینجاشم خیلی کمک کردی.

      بکهیون با دیدن نگاه سنگین سوهو سرشو به سمت دیگه‌ای چرخوند. چهره‌ی پسر جدی‌تر شد و به چانیول زل زد:
×بریم پایین حرف بزنیم.

      چانیول دستشو روی شونه‌ی بکهیون گذاشت و آروم به سمتش خم شد:
-الان برمی‌گردم پیشت. شیرتو تا سرد نشده بخور.

      پشت سر سوهو راه افتاد و در اتاق بکهیون رو بست. سوهو با قدمهایی تند تا بالکن آشپزخونه رفت و در رو پشت سرشون بست. بارون هنوزم می‌بارید ولی به شدت قبل نبود:
+ چه خبر شده؟ لعنتی! چه غلطی داری می‌کنی؟
- امشب... با پدر رفتم خونه... گیرو اونجا بود. نمی‌دونم چطوری مرخص شده و من خبردار نشدم!

      چشمای سوهو از تعجب گرد شد و منتظر موند:
- نگاهش ... تا نبینیش حرفمو نمی‌فهمی!
× پس به خاطر همین انقدر ترسیده بودی! چانیول اصلا حواست هست به کارات؟

     چانیول سرشو تکون داد دستشو به صورتش کشید و سکوتشو ادامه داد.
× حق داری! من اگه جای تو بودم شاید بدتر از این به هم می‌ریختم. چرا گفتی امشب بکهیونو نبرم؟
-چون... امشب خودم پیشش میمونم. چشم ازش برنمی‌دارم... یه اشتباهو... دو بار تکرار نمیکنم سوهو!

     سوهو نفسشو با حرص بیرون داد و دستشو روی پیشونیش گذاشت:
× چانیول!!!! داری دیوونم می‌کنی! تو هنوزم باور داری که اشتباه از خودت بوده!!!... واقعا...
-بسه! ولش کن!
× نمیتونم امشب تنهات بذارم!
- لازم نیست بمونی...
سوهو بدون توجه به بقیه‌ی کلمات چانیول از تراس خارج شد و پشت میز ناهارخوری نشست. چان با حرص نگاهش کرد ولی حوصله‌ی بحث کردنو نداشت. اون شب به اندازه‌ی کافی تا همون لحظه بهش سخت گذشته بود.

*****
     بکهیون لیوان شیر رو تا ته سر کشید و روی کنسول گذاشت. به چهره‌ی رنگ پریده‌ش توی آینه نگاه کرد و خیره موند. موهای سیاهش توی صورتش ریخته بودن و دیگه اثری از خیسی و نم نداشتن. همینطور که به موهای نازکش نگاه می‌کرد، بازی انگشتهای چانیول با تارهاش رو جلوی چشمش به خاطر می‌آورد: «امشب پیشش می‌خوابم. تو نگران نباش!» لحن چان موقع گفتن این جمله به سوهو خیلی جدی بود! واقعا می‌خواست امشب کنارش بخوابه؟

     دوباره به چهره‌ی خودش توی آینه دقت کرد. لبهای نسبتا سفید و رنگ پریده‌ش صورتی شده بود و صورت بی‌روحش به سرخی می‌زد. جرئت نداشت پاشو از اتاق بیرون بذاره. از روی صندلی پا شد و به سمت تخت رفت. لحاف رو کنار زد و خودشو زیرش قایم کرد. بدنش دیگه سرد نبود. با اینکه شکمش کماکان قار و قور می‌کرد دلش نمی‌خواست از اون گوشه‌ی امن دور بشه. مغزش توان فکر و تجزیه و تحلیل کردن نداشت:
« فقط به این یارو اعتماد نکن. وقتی استراحت کردی حالت جا   اومد زنگ بزن بیایم پیشت.»
     آخرین جمله‌ی جونگین بدون مقدمه توی مغزش زنگ زد. نفسشو به سختی بیرون داد و سعی کرد تپش قلبشو آرومتر کنه. انقدر فکرش مشغول بود که صدای باز و بسته شدن در رو نشنید. تکون خوردن لحاف به همراه نجوای آرومی از بالای سر، باعث شد به خودش بیاد:
-بکهیون!
   سرشو از زیر لحاظ بیرون آورد و خواست بلند شه. چانیول دستشو روی سینه‌ش گذاشت و جلوشو گرفت:
-ساعت هشت و نیمه... بد نیست امشب زود بخوابی ولی هنوز هیچی نخوردی.

    بکهیون به چانیول که در حال نشستن روی تخت بود نگاه کرد:
+ من... گشنه‌م نیست.

    چان لبخندی زد و با انگشتش کناره‌ی پیشونی بکهیون رو نوازش کرد:
- سوهو می‌خواد شبو اینجا بمونه. داره از گشنگی تلف میشه، منتظر ماست. ولی ولش کن! بذار منتظر بمونه! بهش گفتم امشب تو اتاق تو می‌خوابم. اگه برای شام نمیای همینجا میمونم تا خوابت ببره.
     بکهیون دوباره خیز برداشت که از جاش بلند شه ولی چانیول به پایین هولش داد و بدن خودش رو کنارش روی تخت سُر داد. دستشو روی سر و گوش پسرک گذاشت و گفت:
-مریض نشدی؟
      بکهیون آب دهنشو قورت داد. صورتش رو به سرخ شدن بود و دلش نمی‌خواست هول شدنش پیش چانیول تابلو بشه:
+ نه! خوبم... میدونم اگه استراحت کنم سرحال میشم. تو... واقعا ...  می‌خوای اینجا بخوابی؟

چانیول خندید و دندونهای سفیدش توی نور چراغ خواب برق زدن. همینطور که با انگشت شستش گوش بکهیون رو نوازش می‌داد گفت:
- فعلا نمی‌تونم ازت چشم بردارم. وقتی بیرون بودی خیلی نگرانت شدم. به من گفتی مواظب توفان باشم ولی خودت توی اون وضعیت رفتی بیرون!
+میخواستم راه برم تا فکرم کار کنه. نمیدونم... یهو حس کردم باید چند دقیقه‌ای بیرون بزنم. نمی‌خواستم زیاد دور بشم ولی وقتی حواسم جمع شد دیدم خیلی فاصله گرفتم... همون موقع توفان و تگرگ شروع شد...

     چانیول فقط توی چشمهای بکهیون نگاه می‌کرد و پلک نمی‌زد. بدنشو بیشتر به سمت پسرک کشید و سرشو روی بالش بکهیون گذاشت. نفسش توی صورت پسرک می‌خورد و قلقلکش می‌داد:
- آسیبی ندیدی؟ چیزیت نشد؟ می‌دونی اگه یه وقت چیزیت بشه من می‌میرم؟ بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم؟

     بکهیون صدای قلبش رو توی گوشش می‌شنید. بدن چانیول کم کم به بدنش چسبید و دیگه غیر از صورت اون پسر،‌ هیچ چیز توی میدان دیدش نبود. آب دهنشو قورت داد و جرئتشو جمع کرد:
+ سوهو قبلا بهم گفت که از ویلا برم. گفت برم توی خونه‌ش و خودمو قایم کنم... گفت بهتره ما دو تا پیش هم نباشیم... ولی... من نخواستم... منم دوست دارم که پیشت بمونم.

      چانیول لبخند محوی زد. غرق چشمهای براق بکهیون شده بود و از بودن توی اون نگاه لذت می‌برد. بوسه‌ی کوچیکی روی لبهای سرخ پسرک که در کمترین فاصله باهاش بود گذاشت و دوباره به چشمهاش نگاه کرد:
- امشبو به صبح برسونیم، فردا شب دیگه توی این کشور نیستیم. یه پرواز طولانی در پیش داریم که باید حسابی براش انرژی جمع کنی. اگه بهم قول می‌دی خوب استراحت کنی منم برم با اون نره‌غول شام بخورم...
     بکهیون خندید و باز هم پرجرئت تر شد. به سمت چانیول خم شد و لبهاشو بوسید. بدنشو بهش فشار داد و بوسه‌شو عمیق‌تر کرد. قلبش تند می‌زد و سینه‌ش داغ شده بود. با زبونش گوشه و کنار دهان چانیول رو می‌کاوید و انگشتهای ظریفشو توی شونه‌های پهن پسر فشار می‌داد. صدای سوهو از طبقه‌ی پایین تمرکزشو به هم زد:
× «...چرا نمیاین؟...»
     بکهیون لباشو بیرون کشید و به صورت چانیول نگاه کرد. اون هم مثل خودش سرخ شده بود و می‌شد حرارتی که از پوستش بلند می‌شد رو حس کرد. چان خندید و گفت:
- تا بتونه سر و صدا می‌کنه ولی درو بی اجازه باز نمی‌کنه...

     شونه‌های بکهیون رو گرفت و پسرک رو از روی خودش غلتوند. پاهاشو دور کمرش گذاشت و پیراهنشو در آورد. دستشو روی پوست صاف و نرم بکهیون کشید و از کمر به بالا شروع به نوازشش کرد. وقتی به سینه‌هاش رسید، محکمتر نوازششون کرد. روی بدنش بیشتر خم شد و گوشهاشو توی دهنش گرفت و مکیدشون. کم کم صدای ناله‌ی بکهیون بین دادهایی که از پایین زده می‌شد، بلند شد.  چند لحظه بعد که چان به مکیدن گردنش مشغول شده بود، صدای در اتاق رو شنیدن. بکهیون به بدنش تکونی داد و دستای چان رو گرفت. چان بین بازدم داغی که از سینه‌ش بیرون می‌داد آروم گفت:
-ولش کن! ....
     پایینتر اومد و شروع به لیسیدن سینه‌های پسرک کرد. بکهیون کم کم داشت فشار بیشتری رو توی کمر و پایین تنه‌ش حس می‌کرد.
«چانیول؟ اینجایی؟» صدای سوهو این بار از فاصله‌ی خیل نزدیکی شنیده می‌شد و باعث شد مغز بکهیون دوباره روشن بشه: «بهش اعتماد نکن!» چرا این افکار تنهاش نمی‌ذاشتن! بدنشو تکون داد و چانیولو از خودش دور کرد. توی چشماش نگاه کرد و گفت: 
+ من... راستش... نمیدونم... یعنی...
     چانیول آب دهنشو قورت داد. دستشو روی گونه‌ی سرخ و داغ بکهیون کشید و خوب نگاهش کرد. دو تا نفس عمیق رو از سینه‌ش بیرون داد و پیشونی عرق کرده‌ی پسرک رو بوسید. آروم در گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش. از این به بعد کلی وقت داریم که کنار هم باشیم... . الان می‌رم چون خیلی گشنمه... توئم اگه حال داشتی یه دوش بگیر و بیا غذا بخور، اگرم نه که یه خواب حسابی بکن.

     لباشو آروم روی گونه‌ش گذاشت و بعد از اون با عجله از روی تخت پا شد. بکهیون رفتنشو نگاه کرد و دوباره با خجالت سرشو زیر پتو برد. می‌دونست خوابش نمی‌بره ولی چشماشو بست و سعی کرد گرسنگی رو فراموش کنه : «از این به بعد کلی وقت داریم که کنار هم باشیم...» دائما با خودش فکر می‌کرد: «یعنی از فردا؟... یعنی... قرار شده باهاش برم؟...»

ادامه دارد...

The Lost AngelWhere stories live. Discover now