The Lost Angel
برای دقایقی، بارون نمنم که چندین روز پشت سر هم آسمون رو تیره کرده بود، قطع شد. بوی رطوبت توی تک تک کوچههای محله پیچیده بود و توی اغلب نقاط با بوی تعفن و پسموندهی بطریهای الکل، مخلوط شده بود. «راما» به زحمت قدم بعدی رو روی سنگفرش شکسته و گِلی زمین کشید و در کلاب رو باز کرد.
×خوب شد اومدی! وای! خیلی عصبانیه... زود برو بالا!
نگاهشو به سرعت از صورت مضطرب همکارش چرخوند و به سمت پلهها رفت. سعی کرد درد پاهاشو نادیده بگیره و فقط به هدفش فکر کنه. جسم کوچیک بکهیون روی پلهی پنجم نشسته بود و با قاشق چوبی توی دستش بازی میکرد. با دیدن راما قاشق رو انداخت و با چشمای درشت شدهش فریاد زد:
«اُمّا...»
راما با عجله دستی به سرش کشید و از کنارش گذشت. صدای قدمهاش توی راه پله پیچید و سر کوچیک بکهیون همونطور که به سمتش چرخیده بود، روی نقطهی محو شدنش ثابت موند.
بعد از چند بار در زدن اجازهی ورود گرفت و روبهروی مرد ایستاد:
+بلاخره پیدات شد! درسته این سگ دونی در و پیکر نداره ولی اینطوریم نیست که یه روز غیبت بزنه و فرداش بازم با پرروئی برگردی!
- میدونم...! اومدم عذر خواهی کنم و... البته... خداحافظی!
مرد پوزخندی زد و سیگارشو توی جاسیگاری فشار داد و خاموش کرد:
+ جالبه... فکر نمیکردم انقدر زود تصمیم بگیری... باشه. من که نمیتونم به زور نگهت دارم!... طرفم انقدر کله گندهست که به نفعم نیست باهاش در بیفتم! حیف که اینجا فقط به شما سگا غذا میدم و آخرم دستمو گاز میگیرین!
توی چشمهای درشت و سیاه راما زل زد و چند لحظهای بهش خیره موند. به تازگی با روی خیرهسر و یکدندهی این زن آشنا شده بود. دختری که پنج سال پیش و زمان ورودش به کلاب کاملا مطیع و آروم به نظر میومد، کسی که سه سال قبل به دست و پاش افتاده بود تا کمکش کنه و بذاره بعد از زایمانش هم توی کلاب بمونه، حالا یک ماه بود که توی روش ایستاده بود و میگفت به هر قیمتی میخواد کلاب رو ترک کنه.
مائو نمیتونست انکار کنه که از زمان ورود راما، مشتریهای کلابش دو برابر شدن و اون زن حتی میتونست با مهارتهایی که داشت، یک نفره هم اونجا رو بگردونه. به راحتی مردها رو عاشق خودش میکرد و توی آب نمک نگهشون میداشت. زیبا میرقصید و آواز میخوند. انقدر محبوب بود که بر خلاف بقیه، مائو بهش اجازه داد مردهای همبسترش رو خودش انتخاب کنه و اگر میخواست از کسی امتناع کنه، مانعش نمیشد. با وجود همهی این امتیازها، دخترهای دیگه بهش حسادت نمیکردن و حتی ازش حساب میبردن و دوستش داشتن. میشه گفت، راما اعتبار کلاب و مایهی ثروتمند شدنش شده بود، اما حالا... !
چند لحظه بعد، زن با صدای آروم و ملتمسانهای گفت:
- بکهیون...! توی پلهها دیدمش. من شرطتو قبول کردم... پای قولمم هستم... فقط... میشه بدونم...
+ نه!
این «نه» رو با چنان حرص و صدای بلندی گفت که شونههای نحیف زن به بالا پرت شد!
+ نه سوالی میپرسی نه دیگه پاتو این طرفا میذاری! فقط کافیه یک کلمه بشنوم که اینجاها پیدات شده یا خواستی خبری از بکهیون بگیری! اونوقته که خودم بهت زنگ میزنم و جنازهشو تحویلت میدم! تو آزادیتو میخواستی و در قبالش بکهیون رو معامله کردی! اینو همیشه یادت باشه! شرف داشته باش و به انتخاب خودت احترام بذار!!! حالا هم دیگه برو و زندگی جدیدتو شروع کن. وسایلتو گفتم جمع کنن و کنار کانتر ورودی گذاشتن. عجله کن!
راما از جاش تکون نمیخورد. حتی پلک نمیزد! به چشمهای جدی و برافروختهی مائو نگاه میکرد تا شاید روزنهی امیدی پیدا کنه ولی نه... هیچ اثری از شک و تردید توش ندید. بغضشو قورت داد و از اتاق خارج شد. پاهاش از شدت درد سر شده بودن و توی پلهها نزدیک بود سرش گیج بره. کنار کانتر که رسید دور و برشو نگاه کرد. چراغهای پرنور بالای بار شدیدا چشماشو میزدن، همون چراغهایی که یه زمانی به خاطر پررنگ تر کردن جذابیتش، ممنونشون بود.
چمدون رو برداشت و به ده نفر همکاری که از گوشه و کنار سالن بهش خیره شده بودن نگاه کرد. حداقل نصفیشون در حال اشک ریختن بودن و نصفه دیگهشون متحیر از انتخاب راما و آیندهی مبهمش بهش نگاه میکردن.
- خداحافظ همگی...
بازدمشو با بی حسی و آرامش خفیفی بیرون داد. آرامش از اینکه بکهیون اونجا نبود تا لحظهی رفتنشو ببینه.
+صبر کن!
صدای کلفت مائو از بالای پلهها شنیده شد. مرد با قدمهایی پر سر و صدا پایین اومد و به چشمهای قرمز راما نگاه کرد:
+بکهیون!
عربدهی بلندی کشید، طوری که هر کس از جایی که ایستاده بود یک قدم عقبتر رفت. چند ثانیهی بعد پسرک با فرزی از یکی از اتاقها به سمت صدا بیرون دوید. با دیدن مادرش ترمز ناگهانی کرد و به ساک توی دستش خیره شد.
دستهای راما شروع به لرزیدن کرد و بغض خفه کننده رو به زحمت قورت داد. این آخرین انتقام مائو بود. باید این زن رو تا آخرین لحظه زجر میداد، زنی که ناسپاسی کرده بود و در نیمهی راه ثروتمند شدن، رییس و حامیشو تنها میذاشت.
*****
- اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون به سمت صدا چرخید. عکس از لای انگشتهاش سر خورد و پشت و رو، روی زمین افتاد. چان نگاهشو از چشمهای خیرهی بکهیون به سمت فرش برد و عکس رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و دوباره به بکهیون خیره شد. دستاشو مشت کرد و لبهاشو گزید. اولین بار بود که چنین آشفتگی و خشمی رو به بکهیون نشون میداد. بدنش از شدت فشار شروع به لرزیدن کرده بود و کنترل داشت از دستش خارج میشد. آب دهنشو قورت داد و بین نفسهای کوتاهی که به زحمت میکشید، دستشو دراز کرد و یقهی پسرک رو گرفت:
- چه .... غلطی میکردی؟؟؟
بکیهون چشمهای قرمز و مردمک لرزان چانیول رو میدید. عصبانیت و فشار از تمام وجود پسر فوران میکرد اما در اون لحظه، سعی کرد فقط به موقعیت خودش و سوالهاش فکر کنه:
+ اون عکس کیه؟ چرا انقدر...
قبل از اینکه بتونه کلمهی بعدی رو بگه با فشار دستهای چانیول هل خورد و مجبور شد عقب عقب بره. به چهرهی داغ و چشمهای قرمز پسر زل زد... خودشو جمع و جور کرد و با اینکه صداش میلرزید، دوباره فریاد زد و سوالشو پرسید:
+اون کیه؟ چرا انقدر شبیه منه؟ باید جوابمو بدی!
چانیول یقهشو محکمتر فشار داد و نتونست خودشو کنترل کنه. مشت گره کرده و سنگینشو توی صورت بکهیون رها کرد و صدای برخورد بدنش به دیوار رو شنید:
- خفه شو!!!
به یاد نداشت آخرین بار کی انقدر بلند عربده زده. گلوش از شدت فشاری که بهش اومده بود میسوخت و تقلای بکهیون روی زمین رو زیر نظر داشت. پسرک خونی که از دماغش میومد رو به صورتش مالید و بلند شد. این بار چانیول در حالی که نفس نفس میزد، با صدای آرومتری که از ته حلقش میومد، مخاطب قرارش داد:
- خواهش میکنم... بکهیون... فقط... خفه شو...!
چرخید و پشتشو به پسرک کرد. نفس سخت و عمیقی رو بیرون داد و از اتاق خارج شد. بکهیون صدای پرت شدن ، کوبیده شدن و حتی شکستن رو شنید و بعد از دقایقی سکوت، از اتاق بیرون اومد. چانیول رفته بود. ماشینش توی حیاط نبود و دیگه اثری از فوران خشم و احساساتش توی خونه دیده نمیشد.
به سمت آینهی قدی رفت و خودشو نگاه کرد. خون داشت روی صورتش خشک میشد و گونهی مشت خوردهش به شدت درد میکرد و متورم شده بود. به سمت دستشویی دوید و شروع به شستن دست و صورتش کرد. تند تند نفس میکشید. مضطرب و عصبانی بود و حتی دقیقا نمیدونست چیکار داره میکنه و چه حسی داره. با دیدن صورت خودش، فریاد زد و مشتشو توی آینه کوبید.
دردی که به دستش وارد شد باعث شد لحظهای سکوت کنه. آینه ترک برداشته بود و توی دست مشت کردهش، دیگه هیچ حسی نداشت. تصویرشو که حالا چند تکه شده بود، نگاه کرد و پوزخندی زد: «لعنت بهت بکهیون! ببین با چه دیوونهای میخواستی همه چیزتو بذاری و بری!!!»
*****
ساعت ۱۱ صبح رو نشون میداد و فقط چهارده ساعت به پریدن هواپیمایی که از سئول به مقصد ونکوور میرفت وقت باقی مونده بود. یک ساعتی از رفتن چانیول میگذشت و بکهیون تمام اون مدت روی کاناپه نشسته بود و خیره به یک نقطه، فکر میکرد. عقلش با تمام قدرت بهش میگفت دیگه نباید به رفتن با چانیول فکر کنه و از طرف دیگه، احساسش اجازه نمیداد این رو با صدای بلند فریاد بزنه. از پله ها بالا رفت و اتاقی که اون مدت توش خوابیده بود رو گشت. روی تخت رو مرتب کرد و لحظهای که نزدیک بود خاطرهی بوسیدن و بغل کردن چان رو براش زنده کنه، با دست پر از دردش، ضربه ی محکمی به سرش زد: «احمق ساده لوح!»
خودشو توی آینهی کنسول دید و لبخند تلخی زد: «حتی لباس تنتم مال خودت نیست!» ولی چارهای نداشت. مجبور بود با لباسای چانیول که توی تنش زار میزدن، از خونه خارج شه به امید اینکه شاید بعدا براش پس بیاره.
چند دقیقه گذشت تا کانتر سفید رنگ آشپزخونه که یه زمانی چان بلندش کرده بود و روی اون گذاشته بودش، ظرفهایی که دستپخت لذیذشو بهش خورونده بود، آینهای که کنار هم روبهروش ایستاده بودن و تصویر خیالی یا واقعیشونو توش نگاه کرده بودن، و در نهایت نقاشی بزرگی که به دیوار آویزون بود و دیگه به نظر خیلی ترسناک و دلهره آور نمیومد رو از نظر بگذرونه و به در ورودی برسه. با دست خالی و فقط چند تکه لباس قرضی، از در اصلی ویلا خارج شد و برای آخرین بار سرشو به سمت اون خونه چرخوند:
«خداحافظ چانیول».
*****
آخرین قلپ از آبمیوه شو در حالی خورد که نگاه سهون یک لحظه هم ازش برداشته نمیشد. با انگشتاش آروم گونهشو لمس کرد که ببینه درد کبودیش در چه حدیه و با کمترین لمس، نفسش بند اومد.
+ همینطوری وایسادی تا اون عوضی کتکت بزنه؟ تو یه دونه هم نزدی؟
- مسابقه که نبود سهونا! غافلگیر شدم! اونم بیشتر عصبانی بود تا اینکه قصد زدن ...
+ خفه! هنوزم میخوای هر چیزی مربوط به اون ویردو هست رو توجیه کنی؟
بکهیون سرشو پایین انداخت به پاکت خالی آبمیوهش نگاه کرد:
- نه... نمیخوام.
+ پس الان دیگه مطمئنیم که اون یه وحشیِ پنهانکارِ غیر قابل اعتماده. درسته بکهیون؟
- آره . درسته. خب... بگذریم... حالا چه غلطی بکنم؟ امشب کجا کپهی مرگمو بذارم؟
+ آروم باش. یه جایی پیدا میکنم برات...
- شاید بهتر باشه برگردم.
+ چی؟ چی میگی؟ برگردی کلاب؟ پیش یه دیوونهی دیگه؟
- چیکار کنم خب؟ از فراری بودن خسته شدم سهون. اونطوری حداقل کنار شماهام!
+عقلت کاملا از کار افتاده نه؟ یادت نیست مجبورت میکرد چه کارای خطرناکی انجام بدی؟ همین الان اگه لو بره که تا وقتی واسه اون کار میکردی چه خرابکاریای سایبری انجام دادی و چند تا حساب کله گنده رو هک کردی، کلاهت پس معرکه ست!
- چه فرقی میکنه؟ همین الانم که دنبالمن.
+ این چرت و پرتا رو هم اون چانیول تحویلت داده؟ تو مگه اصلا پرونده داری که دنبالت باشن؟ مگه پلیس بیکاره که دنبال یکی بگرده که حتی گزارشش توی صحنهی دزدی ثبت نشده؟
- یعنی ...
+آره. اینم یه دروغ دیگه ش! ببین بکهیون... تو الان فقط مشکل جای خواب داری که اونم حل میکنیم. من با یکی از دوستام که توی این شرکتای هلدینگ بزرگ کار میکنه حرف میزنم که برات یه مصاحبه جور کنه. اگه کار پیدا کنی بیشتر مشکلاتت حل میشه.
بکهیون نگاهی ناباورانه و در عین حال خسته به سهون انداخت. سهون در آغوش گرفتش و گذاشت مدتی سرشو روی شونهش بذاره. حدود یک ساعتی همونجا توی کافه چرت زد تا جونگین هم بهشون ملحق شد. همینطور که داشت مدارکی که از اتاق مائو کش رفته بودن رو بررسی میکرد و سعی میکرد اختلافات گواهی تولدش رو با اطلاعاتی که توی کارت هویتش بود توجیه کنه، گوشیش زنگ خورد. با دیدن اسم سوهو اخماش بیشتر توی هم رفت و حس بدی بهش دست داد. بعد از سه بار تماس، بلاخره دکمهی سبز رو زد و جواب پسر رو داد:
-الو
+بکهیون. حالت خوبه؟ کجایی؟
- چه فرقی میکنه. کاری داشتی؟
+ آره فرقی نمیکنه... فقط رو حساب معاشرت کوتاهی که باهات داشتم زنگ زدم. حدس زدم حالا که از ویلا زدی بیرون جایی برای موندن نداری، واسه همین خواستم آپارتمانی که قبلا راجع بهش حرف زدمو پیشنهاد بدم بهت.
- چانیول گفته زنگ بزنی بهم؟
+ نه. اون نمیدونه. نبایدم بدونه. میخوای دوباره رابطهتو باهاش ادامه بدی ؟
بکهیون لبهاشو گزید و سعی کرد آرامششو حفظ کنه:
- من... مم... ممنونم از پیشنهادت ولی نمیتونم قبول کنم... چون... اصلا پول ندارم که اجارهی آپارتمانتو بدم.
+ کی ازت اجاره خواست؟ پول نمیخوام ولی مفت هم اونجا رو بهت نمیدم. باید هزینهشو بدی. هزینهشم اینه که به هیچ وجه دیگه با چانیول تماس نگیری و اون از جات خبردار نشه. اگه این قول رو بهم بدی میتونی تا وقتی شرایط مناسب پیدا میکنی اونجا بمونی.
بکهیون کمی فکر کرد و نگاهشو چندین بار بین چهرهی دوستاش چرخوند. اونا مسلما نمیتونستن توی این قضیه کمکی بهش بکنن پس انگار هیچ چارهای جز قبول پیشنهاد سوهو نداشت. البته که در این لحظه و توی این موقعیت، غرورش به اندازهی بار قبل جریحهدار نشده بود و با خودش فکر میکرد، الان خواستهی خودشم همینه که دیگه با چانیول روبرو نشه. سعی کرد ادبو بیشتر رعایت کنه و با لحنی آرومتر حرف بزنه. پیشنهاد سوهو رو قبول کرد و تلفن رو قطع کرد.
چند ساعتی پیش دوستاش موند و حدود ساعت هشت شب به سمت آپارتمان سوهو راه افتاد. کوچه پس کوچه های نسبتا باریک محله رو طی کرد و به ساختمون رسید. نمای متوسطی داشت و کاملا مناسب یه دانشجوی پزشکی به نظر میومد. جلوی همون شمارهای که سوهو توی تکست براش فرستاده بود ایستاد اما دستشو برای در زدن بالا نیاورد. از فکرش گذشت که اگه با شکش مبارزه کرده بود و سراغ کمد چانیول نمیرفت، الان تو راه فرودگاه بودن و دو تایی به سمت زندگی دیگهای پیش میرفتن. چطور توی این لحظه، همه چیز میتونست صد و هشتاد درجه بر عکس باشه؟
در روبهروش باز شد و چهرهی سوهو رو شناسایی کرد:
+چند وقته اینجا وایسادی؟ چرا زنگ نزدی؟
-از کجا فهمیدی اومدم؟
+ یک ربع پیش نگهبان مجتمع زنگ زد و گفت مهمون دارم. منتظر شدم صدای در رو بشنوم ولی خبری نشد. بیا تو.
بکهیون کفشاشو دم در در آورد و داخل آپارتمان شد. فضاش در عین کوچیک و نقلی بودن، حسابی تمیز و خوشبو بود.
+بشین.
- چانیول...
+ رفت فرودگاه.
-چی؟؟؟
نتونست احساسشو پنهان کنه. دائما به خودش میگفت که جدایی از چانیول بهترین و منطقیترین تصمیم ممکن بوده، ولی قلب و احساسش، بدون اجازهی خودش، ساز دیگهای میزدن.
+ مگه با هم تموم نکردین؟ انتظار داشتی نره و به جاش بیاد سراغ تو؟
بکهیون نمیتونست بیشتر از این وانمود به مودب بودن و بی خیال بودن بکنه:
- چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ یه جوری میگی «تو» انگار آویزونش بودم!
سوهو دستی توی موهاش کشید و سرشو پایین انداخت:
+ببخشید... چنین منظوری نداشتم... فقط... اون دفعه که راجع به شرایط روحیش باهات حرف زدم به هیچ جات نگرفتی. منم... نگران دوستم بودم و به همین خاطر ازت دلخور شدم...
نگاهی دقیق به صورت بکهیون و کبودی زیر چشمش انداخت و حرفاشو ادامه داد:
+ الان بهت ثابت شد که حق با من بوده؟
بکهیون نگاهشو دزدید و به پنجرهی کوچیک روی دیوار زل زد:
- من... هنوزم کلی سوال دارم ازش... شرطت اینه که حتی سوالامم نپرسم؟
سوهو لبخند محوی زد و عمیقتر به چشمهای بکهیون نگاه کرد:
+منظورت همون سوالیه که به خاطرش زیر چشمت کبود شده؟
بکهیون سرشو به نشونه تایید تکون داد.
+ نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده. به چانیول زنگ زدم که ساعت پروازتونو بپرسم و اونم گفت که تنهایی میره. پرسیدم چرا، گفت با هم حرفتون شده و اونم فکر نمیکنه دیگه قصد داشته باشی باهاش بری. حدس زدم یه دعوای جدی بوده... خب... حالا سر چی بود؟
بکهیون به سوهو نگاه کرد. این چشمای کسی بود که میتونست بهش اعتماد بکنه؟
-من... رفتم سر کمدش... وسایل خصوصیش... هیچی ازش نمیدونستم و خواستم از این طریق بیشتر بشناسمش... یه عکس پیدا کردم که خیلی شبیه خودم بود... ولی ... مطمئنم خودم نبودم! همون موقع سر رسید... دیگه هیچ توضیحی واسم نداد و فقط عصبانی بود... خیلی زیاد... بعدم از خونه رفت بیرون... همین.
سوهو نفس عمیقی کشید و دستشو روی صورتش گذاشت. به چشمهای بکهیون نگاه کرد و لبهاشو باز کرد:
+خیله خب... پس واقعا وقتش شده که همه چیزو برات تعریف کنم بکهیون.
*****
ادامه دارد...
YOU ARE READING
The Lost Angel
Fanfictionچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...