Chapter 13: The First Day

35 5 0
                                    




*****

   هجده سال پیش- کوچه‌ای نزدیک کلاب لیوندونگ

      سکوت نیمه شب مدتی بود توی کوچه‌ی کناری کلاب به هم خورده و خواب سنجابها رو به هم می‌زد. گرچه تمام چراغها خاموش و مردم توی خونه‌ها به خواب رفته بودن، صدای پچ پچ دائمی زن و مرد، بین وزشهای مقطعی و ناگهانی باد در هم می‌پیچید:

- اوضاع خونه مدتهاست که به هم ریخته! سه روز پیش به خاطر اینکه قاشق از دستش افتاده بود عصبانی شد و لیوانو پرت کرد سمت چانیول! خیلی شانس آوردیم که ضربه مغزی نشد! همینطور که جیغ میزد بردمش توی اتاقش... دستمو چنگ انداخت...

     پارک دونگوو آستینشو بالا زد و جای زخمش رو که هنوز قرمز بود و می‌سوخت، به راما نشون داد. زن انگار توی دنیای خودش غرق بود و دوباره به چشمهاش نگاه کرد:

+پدرش چی؟

- هم خیلی نگرانه هم ترسیده. مطمئنم تمام فکر و ذکرش اینه که اگه بقیه بفهمن دخترش دیوونه شده چه اتفاقی برای اعتبارش میفته. واسه همینم با من خیلی صمیمی برخورد میکنه.

      راما نفس عمیقی کشید و دست مرد رو نوازش کرد:

+بلاخره لازم بود یه روز از پشتوانه‌ی پدرزن پولدارت استفاده کنی!

- اون از اولشم مطمئن بود که من به یه جایی میرسم وگرنه ازدواجمون سر نمی‌گرفت. الانم اگه نگران از دست نرفتن ارثیه‌ام؛ به خاطر بچه هاست... وگرنه که نیازی بهش ندارم!

      راما لبخند ملیحی زد و آستین مرد رو پایین کشید. آدمهای پول‌دوست و طمعکار رو خوب می‌شناخت، ولی الان وقت آشنایی دادن نبود. چشمهای درشت و درخشانش رو روی صورت جدی پارک دونگوو قفل کرد و لبهای قرمزشو تکون داد:

+ شرایط خیلی سخته! میترسم اگه توی این اوضاع وارد خونه‌ت بشم همه چیز بدتر بشه.

-نه به هیچ وجه! منو نگاه کن عزیزم!... ارثیه برای من اهمیتی نداره... بچه‌ها باید کم کم عادت کنن که از مادرشون فاصله بگیرن... و موضوع دیگه اینه که... منم آدمم و نیاز دارم که سرپا بمونم. توی این مدت مطمئن شدم که تا وقتی همیشه در دسترسم نباشی نمیتونم آروم باشم و شرایط رو مدیریت کنم. با بودن تو توی خونه خیالم راحته که هر زمان اتفاقی بیفته... تو پشتم هستی. من... میدونم درخواستم ایده‌آل تو نیست ولی... انگار توی یه باتلاق گیر کردم! می‌بینی که؟

      راما نگاهشو دزدید و از جاش بلند شد. چند قدم رو با همون راه رفتن متین و خرامانش به جلو برداشت و گذاشت دامن بلند آبیش روی باغچه‌ی گل‌آلود، سر بخوره. وقتی دونگوو از پشت بهش نزدیک شد و دستشو دور کمرش انداخت با صدایی بغض آلود سکوت رو شکست:

+ نمی‌دونم... نمی‌دونم چطور باید این کار رو بکنم... رها کردن بچه‌م... من از پسش برنمیام...

The Lost AngelDonde viven las historias. Descúbrelo ahora