The Lost Angelعقربهی ساعت دیواری بزرگ و غول پیکر اتاق رییس، از یازده گذشت و تلفن روی میز برای بار سوم در نیم ساعت اخیر زنگ خورد. بدون عجله دکمهی اسپیکر رو فشار داد و به پشتی صندلی بزرگش تکیهی محکمی زد:
× قربان، اون مردی که گفتم دوباره بهم اصرار کرد... انگار شک کرده که واقعا قبول کردین ببینینش...
پوزخندی زد و در حالی که سیگاری رو در میاورد گفت:
- خیله خب. بگو بیاد تو. تا بهت خبر ندادم چیزی برای پذیرایی نیار.
تلفن رو قطع کرد و همینطور که سرش رو به پشتیِ صندلی فشار میداد، دود سیگار رو به سمت سقف فرستاد. چند بار صدای در زدن اومد و بلاخره مرد میانسال و چاقی که بینی نسبتا پهن، گونههای سرخ و لبهایی باریک و رنگ پریده داشت، روبهروش قرار گرفت. کت و شلوار نو و قهوهای رنگی پوشیده بود که به وضوح، هیکلش رو بدقوارهتر از حالت عادی نشون میداد. سعی کرد خودش رو آروم و مودب نشون بده و با اجازهی رییس روی مبل جلوی میز نشست:
+ رییس پارک... باعث افتخارمه شما رو میبینم. متشکرم که...
پارک دونگوو بدون اینکه به مرد نگاه کنه توی حرفش پرید:
-حاشیه نرو! چی میخوای؟
+ خب... یه خواهش دارم ازتون... میدونم پرروئیه ولی...
-میخوای اون پسرا رو از زندان آزاد کنم!
+ اوه. حقا که لایق این همه تعریفی که ازتون میشه هستین. بله...
سیگارشو توی زیرسیگاری فشار داد و کمی از تکیه گاهش فاصله گرفت. توی چهرهی مرد خیره شد و گفت:
-حقا که توئم حد خودتو نمیدونی! اینکه به حضور پذیرفتمت فقط به این خاطر بود که فرصت عذرخواهی رو به خاطر این برنامهی کثیفی که ریختی بهت بدم! ولی انگار خیلی شوتتر از این حرفایی!
مائو دست و پاشو گم کرد و مضطربتر شد:
+ بله بله! منو ببخشید! آخه مطمئن بودم اگه بگم اونا بدون اطلاع من چنین کاری کردن باور نمیکنین...
رییس پوزخند زد و به سمت دیگهای نگاه کرد.
+ من... من واقعا معذرت میخوام! خواهش میکنم ازم بپذیرید... اوضاعم خیلی خرابه رییس... دخترم ناپدید شده... یکی دیگه از پسرا هم همینطور! حتما شنیدین! هم آبروم رفته هم محافظای کلاب رو از دست دادم! مشتریا تقریبا یک سوم شدن... دارم ورشکست میشم... خواهش میکنم...
از پشت میز بلند شد و به سمت چوبلباسی رفت. در حالی که کتش رو میپوشید سرشو به سمت مرد چرخوند و گفت:
- یه حرفی وجود داره که خیلی درسته. اگه طی این همه سال، بهش عمل نمیکردم، هیچ وقت به اینجایی که هستم نمیرسیدم. من ثروت پدرمو ده برابر کردم و الان صد برابر اون اعتبار و نفوذ دارم. میدونی چطوری؟ ... اینطوری که هیچ وقت به کسی که یک بار بهم خیانت کرده فرصت دوباره ندادم. پس دیگه وقتتو تلف نکن...!
مرد چاق دستی به ریشهای تُنکش کشید و با زانو روی زمین اومد:
+ میدونم راجع به من چی فکر میکنین! اون بچهها با اون سرقت حسابی منو از چشمتون انداختن ولی!...
رییس کراواتشو سفت، و کت توی تنش رو صاف کرد. بدون توجه به حرفهای مائو داشت به سمت در میرفت که ناگهان با بلند شدن صدای مرد، سر جاش ایستاد:
+ ولی من هیچ وقت بهتون خیانت نکردم!!
سرشو به سمت مرد چرخوند و توی چشماش نگاه کرد. منتظر شد توضیح بده:
+ من .... من هیچ وقت ... رازتونو فاش نکردم و نمیکنم رییس. حتی با اینکه...
برگشت و به مردی که زانوهاش روی زمین میلرزید نزدیکتر شد:
+من... هرگز بهتون خیانت نمیکنم و... نمیخوام تهدیدتون کنم... واقعا نمیخوام... فقط میخوام بدونین که جزو آدمای شمام... حتی اگه خواستهمو قبول نکنین هم هرگز به کسی دربارهی اتفاق سه سال پیش چیزی نمیگم...
مرد چاق دستشو دراز کرد و موبایلشو به سمت رییس پارک گرفت. رییس فیلم روی صفحه رو پلی کرد و بعد از اون ویس ضبط شده رو گوش داد. حالا اون بود که چشماش سرخ و برافروخته شد و دستهاش میلرزید...
*****
بکهیون با قدمهای کوچیک و کم صدا، درِ باز مونده رو رد کرد، از پله ها بالا اومد، فضای راهرو رو طی کرد و به سالن بزرگی رسید. اولین جایی که به چشمش خورد آشپزخونهی دنجی بود که میز چهارنفرهی سفید رنگی وسطش قرار داشت. همه چیز تمیز و مرتب و ظرفها شسته شده و خیس بودن. سرشو چرخوند و روی دیوار اصلی سالن، نقاشی بزرگ و شکوهمندی به چشمش خورد.
هر چند از سبک سورئالیستیش سر در نمیاورد، تو همون نگاه اول فهمید که حس خوبی بهش نمیده. رنگهای نسبتا تیره و فضای مبهم ترسیم شده، ناامنی و ترس رو به یادش میاورد. چشمشو از نقاشی دزدید و روی میز جلوی مبل رو نگاه کرد. چند نوع خوراکی، ظرف بزرگ شراب و کنارش بطری بزرگ آب به چشمش خورد. میز رو دور زد و روی کاناپهی بزرگ و راحتی نشست. همین ده دقیقهی پیش از چانیول جدا شده بود، یعنی از خونه رفته بود بیرون؟ دستشو دراز کرد که کیتکت قرمز رنگی که بهش چشمک میزد رو برداره اما با شنیدن صدای پا منصرف شد. سرشو چرخوند و به دور و بر نگاه کرد. چانیول از سمت دیگهی سالن داشت بهش نزدیک میشد، جایی که هنوز کشفش نکرده بود:
- حدس میزدم گشنهت باشه. چرا بر نداشتی؟
بک توی همون حالت بهت زدهی خودش، دوباره به میز نگاه کرد. کیت کت رو برداشت و بدون اینکه سرشو بالا بیاره پوستشو کند. چانیول چرخید و به سمت آشپزخونه رفت و بکهیون تازه اون موقع بود که متوجه کیسههای خرید توی دستش شد. همینطور که شکلات رو میجوید متوجه شد که مزهی خاصی توی دهنش نمیده:
- برای شام خودم غذا میپزم. توئم میتونی تا اون موقع هر جا که خواستی رو بگردی و کشف کنی. غیر از من و تو هیچ کس توی این ویلا نیست.
بک هر چی توی دهنش بود رو قورت داد و از جاش بلند شد. یه لحظه نگاهش به لباس نازک و راحتی توی تنش جلب شد و از فکر اینکه با این سر و وضع پاشو از خونه بیرون بذاره خجالت کشید. چند قدم به آشپزخونه نزدیکتر شد که چانیول دوباره به حرف اومد:
- فردا میرم بیرون و لباسی که اندازهت باشه برات میارم. فعلا لباسای خودمو بپوش.
روشو برگردوند و به بکهیون نگاه کرد و در حالی که با دستش به نقطهای از خونه اشاره میکرد گفت:
-اونجا! در اون کمد چوبیه رو باز کن و هر چی فکر میکنی مناسبه از توش بردار.
بکهیون نگاه سریعی به کمد انداخت و دوباره به سمت چانیول برگشت:
+اینجا کجاست؟
در حالی که گوشتها رو از کیسهی خرید در میاورد گفت:
- اطراف سئول. ایلسان. چطور؟ میخوای اوبر بگیری و بری؟
بک به صورت کنجکاو چانیول خیره موند. «چرا چنین سوالی پرسید؟»
+ اون که آره. حتما... به محض اینکه جایی پیدا کنم... الان... فقط کنجکاو بودم.
چان عکس العمل خاصی نشون نداد و به ادامهی کارش مشغول شد. بکهیون به سمت کمد چوبی رفت و درشو باز کرد. کمد خیلی بزرگ نبود اما تا خرخره از انواع لباس پر شده بود. همگی ساده و سنگین بودن و البته دو سایز از هیکل خودش بزرگتر. کاش بیرون سرد نبود و میتونست با یه تیشرت ساده و شلوارک، سر و ته قضیه رو هم بیاره ولی نمیشد. همینطور که مشغول زل زدن و فکر کردن بود حضور چانیول رو در کنارش حس کرد. پسر دستشو دراز کرد و چند دست لباس رو به سرعت بیرون آورد:
- فکر کنم اینا بهت بیاد. میخوای امتحان کنی؟
بک به بلوز آبی رنگ، هودی سفید و شلوار طوسی و گرمی که دست چانیول بود نگاه کرد. سلیقهی بدی نداشت. گرچه خودش همیشه رنگهای شادتر و زندهتری رو انتخاب میکرد ولی از این ترکیب هم بدش نمیومد. سرشو به نشونهی تایید تکون داد و لباسها رو گرفت.
چانیول در حالی که ازش دور میشد گفت:
-لباس زیر هم توی کشو هست.
بکهیون به سمت کمد برگشت و سعی کرد خیلی تند، تا زمانی که پسر هنوز پشتش بهشه، یه دست لباس زیر از توی کشو برداره. بدون اینکه نگاه کنه، اولین پارچهای که به دستش خورد رو برداشت.
به سرعت مسیر اتاق خودش توی زیر زمین رو پیش گرفت و رفت تا لباسهاشو عوض کنه. درسته گشادش بودن ولی تونست شلوار رو با کمربند نگه داره و بزرگ بودنِ هودی هم خیلی توی ذوق نمیزد. البته که اونجا آینهای هم نبود که خودشو توش ببینه.
به همون جای قبلی و پیش چانیول برگشت و با دیدن نگاه خیرهی پسر، استرس زیادی گرفت. فکر کرد که حتما ظاهر مضحکی توی اون لباسا پیدا کرده که داره اونطوری نگاهش میکنه.
+ آینه کجاست؟
چان انگار که به خودش اومده باشه، سرشو تکون سریعی داد و به همون سمت کمد چوبی اشاره کرد. بکهیون جلوی آینه رفت و بعد از مدتها خودش رو ملاقات کرد. اولش اصلا توجهی به لباسها نداشت. به صورت رنگ پریدهش نگاه کرد که خیلی لاغرتر از آخرین باری بود که دیده بودش. موهاش یه رنگ مات و بیروح به خودشون گرفته بودن و هیکلش توی اون لباسها، جمع و جورتر از همیشه به نظر میرسید.
چند لحظهی بعد، چانیول هم توی قاب آینه کنارش اضافه شد و در حالی که نگاهش میکرد گفت:
-فکر میکنی این تصویر چقدر واقعیه؟
بکهیون با تعجب توی چشماش نگاه کرد و پرسید:
+منظورت چیه؟
چان اون یک قدم فاصلهی بینشون رو از بین برد و چسبیده به بکهیون جلوی آینه بدنش رو راستتر کرد. دستشو از پشت دور پسر برد و شونه و بازوشو محکم گرفت:
- منظورم اینه که به این تصویر نگاه کن. داره ما رو همزمان، کنار هم، نشون میده. هر دو مون میدونیم که چیزی که نشونمون میده واقعیت داره ولی فرض کن یه نفر بین ما و آینه بایسته و نتونه سرشو به عقب برگردونه. اون من و تو رو کنار هم می بینه ولی اگه بخواد لمسمون کنه دستش به یه شیشهی سرد میخوره. اگرم زیادی اصرار کنه نهایتا آینه رو میشکنه و چند تکهش میکنه. تصویر همونه و فقط به هم ریخته و نامفهوم میشه...
با پایان جملهی چان، بکهیون هنوزم جوابی برای سوالش نداشت. فقط گیجتر شده بود. نزدیکی زیاد چانیول بهش و فشاری که به بازوش میاورد، باعث میشد نتونه درست تمرکز کنه و به موضوع آینه دقیق شه.
چانیول لبخندی زد و ادامه داد:
-سکوتت یعنی: «این یه دیوونهست که پشت سر هم چرت و پرت بلغور میکنه! چی آخه جوابشو بدم؟»
بک تکونی به بدنش داد تا شاید چانیول رهاش کنه. با حالتی معذب گفت:
+نه... فقط...
-ولش کن. حتما خودم مبهم حرف زدم. منظورم اینه که یه وقتایی یه سد همیشگی بین ما و چیزایی که توی فکرمون میاد وجود داره. یه چیزی مثل شیشهی آینه و تصویر داخلش. ما فکر میکنیم حتما یه روزی به خواستهمون میرسیم... غافل از اینکه با تلاش بیشتر فقط خودمونو خسته میکنیم.
+آ...آهان. آره. حالا فهمیدم! درست میگی...
چانیول پوزخندی زد و دستشو بلاخره از روی شونهی بکهیون برداشت:
-معلوم نیست!... اینارو سوهو دیروز کرده تو مغزم. ممکنه همهش یه مشت مزخرف و چرت و پرت روانشناسی باشه! فقط خواستم نظر تو رو هم بدونم.
دستی توی موها و سر عرق کردهش کشید و در حالی که لباسها و هیکل بکهیون رو برانداز میکرد ادامه داد:
-دو ساعتی میرم بیرون و برمیگردم، درجهی فر رو تنظیم کردم تا اون موقع غذا آماده میشه. میتونی توی حیاط بچرخی یا بری دوش بگیری. از پله ها که بری بالا اتاق مهمان سمت راسته، درشم باز گذاشتم. حوله و آب گرم... همه چی آماده ست.
بکهیون سر جاش ایستاد و به دور شدنش نگاه کرد. چان از پلهها بالا رفت و وارد اتاق سمت چپی شد و در رو پشت سرش بست.
بک هم به همون سمتی رفت که چان با کیسه های توی دستش ازش وارد شده بود. حدس زد در خروجی همونجاست. بعد از گذشتن از یه راهروی کم نور بلاخره به در رسید و به آرومی بازش کرد. به محض اینکه پاشو بیرون گذاشت، آفتاب گرمی به صورتش خورد و از بهاری بودن هوا متعجب شد. هنوزم یه ماه از زمستان مونده بود و چنین هوایی توی این موقع از سال، باعث تعجب و ذوق زدگی همزمانش شده بود. مدتی توی باغ قدم زد و بعد از کشف ماشینی که به اونجا آورده بودش و پیدا کردن پنجرهی اتاقهای طبقهی بالا داخل خونه برگشت.
هنوز اثری از چانیول نبود، با اینکه میدونست توی خونهست. در اتاقش بسته بود و کل فضا رو هم سکوت در بر گرفته بود. دوباره به جلوی آینه رسید و دیدن موهای چرب به یادش آورد که گزینهی دوش گرفتن رو هم داره.
از پله ها بالا رفت و بعد از نگاه گذرایی به اتاق مهمان، وارد حمام شد. دوش آب گرم، کمی حالشو جا آورد، موهاشو خشک کرد، از حموم بیرون اومد و روی تخت بزرگ وسط اتاق نشست. حوله رو از تنش در آورد و بعد از پوشیدن لباس زیر، تصویر خودش رو توی آینهی میز توالت که دقیقا روبهروش قرار داشت، دید. به یاد نمیاورد اون شب چه اتفاقی سرش اومده اما الان با دیدن کبودیهای متعدد، دوباره درد بدنش رو حس کرد.
غیر از جای زخمهای کهنه و قدیمی، تغییر رنگهای جدیدی روی کمر و بازوش بودن که حدس میزد بعد از حمله به چانیول و حین خوردن ضربه به سرش، ایجاد شده باشن. نگاه کردن به اونها به اندازهی حساس بودن خودشون دردناک نبود اما دیدن جای بخیه های روی کتف و بقیهی زخمهای کهنه، زخمهای روحش رو میسوزوند. به یاد زندگی گذشتهش افتاد. هر چند الان ظاهرا فاصلهی دوری از اون وضعیت داشت، نمیتونست از فکر کردن به اون کلاب، اتفاقاش و آدمهاش دست برداره.
همینطور که مشغول نگاه کردن بود، بغض گلوشو فشار داد. گرچه اون زندگی جز بدبختی و نکبت واسش نداشت، دلش برای دوستهاش تنگ شده بود و از نگرانی داشت دیوونه میشد. صدای تق تق در، حواسشو پرت کرد و بی اختیار گفت: «بیا تو!»
چانیول توی چارچوب در ایستاده بود و همینطور با تعجب نگاهش میکرد:
- چند بار از پایین صدات کردم نشنیدی... غذا آماده ست.
بک امید داشت که چانیول متوجه اشک آلود شدن چشماش نشده باشه، سرشو چرخوند و به سمت تخت رفت تا لباسهاشو برداره.
- چیزی شده؟
بدون اینکه به چان نگاه کنه، زیر پوش رکابی رو از روی تخت برداشت و همینکه خواست روی چشمش بکشدش و اشکش رو پنهان و پاک کنه، پسر رو توی یک قدمی خودش دید. با وجود درد گلو، آب دهنشو قورت داد و گفت:
+ نه... چیزی نشده. تو برو... خودم میام...
اما انگار چان قصد نداشت از جاش تکون بخوره. توی چند سانتیمتری به صورت قرمز بکهیون زل زده بود و هر چند لحظه، بدن پر از کبودی و زخمشو برانداز میکرد:
- جریان چیه؟ همهی این بلاها حین محافظت از کلاب سرت اومده؟
بکهیون دوباره آب دهنشو قورت داد تا صداش محکمتر باشه:
+مهم نیست. گفتم برو...
چان اهمیتی به خواستهی بکهیون نداد. چشمهاش درشتتر از همیشه شده بود و صورتش جدی و مصمم به نظر میرسید. دست بکهیون که داشت برای پوشیدن رکابیش بالا میرفت رو محکم گرفت و نگهش داشت:
- اگه بدونم جریان چیه میتونم کمکت کنم.
بکهیون دلش میخواست داد بزنه و بگه: «به تو هیچ ربطی نداره. وارد زندگی خصوصی من نشو!» اما همون لحظه ترسید که دوباره توی این خونه هم مثل کلاب، گیر بیفته و دیگه نتونه آزادیشو به دست بیاره. خوب میدونست که در این لحظه چقدر بی کس و بی پول و تنهاست و اگر شرایطش خطری بشه، نمیتونه امیدی برای نجات داشته باشه.
چشمشو به زمین دوخت و دندونهاشو روی هم فشار داد. داشت دنبال جملهی ملایمتری میگشت که جای دست چانیول رو روی سینهش حس کرد. حتی اونجا هم چند سانت بخیه به چشم میخورد و بکهیون حتی اونقدر حضور ذهن نداشت که به یاد بیاره، اون شکاف، کی روی سینهش نقش بسته:
- کار کیه؟
لحن چانیول آروم ولی همچنان جدی بود. بدن بکهیون هم از خجالت و هم از خشم، لرزش بیشتری گرفته بود و قلبش هم هر لحظه بلندتر میتپید. دست چانیول رو گرفت و از روی سینهش برداشت:
+ یادم نمیاد.
چانیول مقاومت کرد و علیرغم انعطاف اولیهاش دستشو وسط راه و توی هوا نگه داشت و به صورت سرخ بکهیون زل زد. چند لحظه گذشت و به نظر رسید، حرفی که میخواست بزنه رو بی خیال شده. نگاهشو به سمت دیگه ای چرخوند و بلاخره از بکهیون فاصله گرفت:
- پایین منتظرتم. زود بیا تا غذا سرد نشده.
بکهیون نفسشو بیرون داد و به محض رفتن چانیول روی تخت نشست. قلبش همچنان تند میزد و حرارت رو توی صورت و گوشهاش حس میکرد. احساس میکرد بدنش هنوز ضعیفتر از اونیه که تحمل این همه فوران احساسی رو داشته باشه. همینطور که سردرد جدیدی از پشت سرش شروع میشد دستشو روی قلبش گذاشت و لبهاشو تکون داد:
+ آروم باش. باید زنده بمونی.
ادامه دارد...
ESTÁS LEYENDO
The Lost Angel
Fanficچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...