Chapter 7: Open your eyes!

43 4 0
                                    


The Lost Angel

"او را برای معالجه ی جنون به آنجا سپرده بودند. به نظر من دیوانه نبود؛ بلکه بی اندازه رنج کشیده بود. تمام دردش همین بود و بس. "
  
داستایوفسکی

*****
    نسیم سرد و شدیدی از سر ظهر وزیدن گرفته بود. ابرهای سفید و بزرگ، دائما جلوی خورشید جا‌به‌جا میشدن و سایه روشن دلچسبی درست می‌کرد. توجه بیشتر کسانی که روی نیمکتهای باغ پردرخت نشسته بودن، به مرد کت و شلواری نسبتا قد بلندی جلب شد که با ابهت و سریع مسیر ورودی به ساختمون رو طی می‌کرد. دو نفر جوونتر هم با جدیت دنبالش می‌دویدن و به دقت اطرافشون رو زیر نظر داشتن.
     مردی میانسالی که یونیفرم پزشکی به تن داشت،‌ به استقبال مهمان اومد و دستشو دراز کرد:
+ خیلی خوش اومدین. مدتی بود خبری ازتون ...
-پسرم کجاست؟
دکتر با لبخندی سرشو خم کرد و در حالی که مسیر رو نشون می‌داد، جلوتر از مرد راه افتاد:
+ نمیتونم بگم اوضاعش بهتر نشده اما هنوزم توی کمیسیون پزشکی به نتایج قطعی نرسیدیم. کاش قصدتون رو از اومدن میگفتین تا منم بتونم بهتر راهنماییتون کنم.
-اول باید ببینمش.

     جلوی در بزرگی متوقف شدن و دکتر رو به مرد گفت:
+ توی سالنه. گفتیم بقیه برن که راحت باشین. اگه اجازه بدین یک همراه هم...
-نه! خودم فقط میرم!

     پارک دونگوو وارد سالن شد و قبل از نگاه انداختن به داخل، در رو سفت پشت سرش بست. پسرش رو از دور، پشت میز بزرگی شناسایی کرد و به سمتش قدم برداشت. پسر سرشو بالا آورد و نگاهشو از مرد دزدید:
- سلام.
    علت بی‌اعتناییش رو درک می‌کرد. بهش نزدیکتر شد و با صدای بلند گفت:
- می‌فهمم هنوز از دستم ناراحتی... ولی من قصد دارم از اینجا ببرمت. از اولم با این قصد نیاوردمت که اینجا بمونی. اگه مطمئن بشم حالت بهتره از خدامه که برگردی خونه.

     پسر از جاش بلند شد و بالاخره توی چشمهای پدرش نگاه کرد:
+ من از اولم حالم خوب بود! فقط شما نخواستین به حرفام گوش بدین.

      دستشو با عصبانیت لای موهای سیاهش حرکت داد. چشمای خمارشو برای لحظه‌ای به پدر دوخت، پوزخندی زد و در حالی که خشم و عصبانیت از چهره‌ش معلوم بود، لبهاشو گزید...
+خب... حالا چی شده؟ مطمئنم برنامه‌هات به خوبی پیش نرفته که یاد من افتادی!
    
    مرد صندلی‌ای که نزدیکش بود رو بیرون کشید و روش نشست:
- نباید اینطوری حرف بزنی. من اون موقع چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم!

    پسر دوباره خندید و روی صندلی کناری ولو شد:
+ البته. حتما میخوای بگی وزوزای چانیول کنار گوشِت نمیذاشته فکر کنی! خب؟ موفق شدی؟ الان که اعتبارت لکه‌دار نشده به امید خدا؟
-درباره‌ی برادرت اینطوری حرف نزن. اینکه کار تو و خانواده‌مون به اینجا کشید تقصیر اون نبوده. چرا انقدر ازش خشمگینی؟

    پسر به سمت مرد خم شد و با چشمهای خیره‌ش توی چشمهاش زل زد. مرد سعی می‌کرد حرفشو از نگاهش بفهمه اما غیر از عصبانیت و کینه چیزی دستگیرش نمی‌شد. نگاه پسر توی صورت استخونی و سفیدش، در عین غمگینی، پر از انرژی و انگیزه بود. پسر سرشو جلوتر آورد و با صدایی آروم و خش‌دار و لحنی بینهایت جدی گفت:
+چون اون ما رو دوست نداره... میخواد از بین ببردمون! تو باید ... اگه عقلت می‌رسید... باید اونو به جای من میاوردی اینجا! اونوقت... هیچ وقت هم لازم نمیشد با سر کج بیای دنبالش!

     مرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانیتشو کنترل کنه:
- خودت میدونی که اون هم مدتهاست حال خوبی نداره. تو تازه شش ماهه اومدی اینجا ولی چانیول از دو سال پیش ازمون دور شده بود... به خاطر اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و به خانواده خدمت کنه!

   پسر دستشو روی میز کوبید و خنده‌ای عصبی سر داد:
+ خانواده؟ دو سال پیش ول کرد رفت کانادا که برگرده پیش ما؟ باورم نمیشه انقدر ساده باشی! اون رفت چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشت... گند زده بود٬! میفهمی؟!
     مرد ترجیح داد سکوت کنه و فکرش رو جمع کنه. پسر سر جاش تکونی سریع خورد و سرشو به صورت پدرش نزدیک کرد. خیلی عمیق توی چشماش زل زد و گفت:
+ حالا هم برگشته! نه؟ اون برگشته؟؟؟

    دست پسر رو گرفت و فشار داد:
-آره. برادرت برگشته گیرو. امیدوار بودم بیام اینجا و ببینم حال تو هم خوبه... امیدوار بودم که انقدر خوب باشی که مرخصت کنم تا برگردیم پیش هم. اون برگشته و خودش بهم گفت میخواد وقت و انرژيشو صرف خانواده‌ش کنه... درسته گستاخ و جسوره ولی من مطمئنم طرف ماست. دیگه وقتشه دور هم جمع بشیم و مثل قدیم سر یه میز غذا بخوریم. این آرزوی منه. میتونی درکم کنی؟

    پسر دستشو کشید، عقب رفت و به صندلی تکیه داد. نگاه مرموز و مشکوکی به پدر کرد و گفت:
+ چرا اینجوری حرف میزنی؟ مریض شدی؟ داری میمیری؟

     مرد هوفی کشید و از روی صندلی بلند شد:
- نه! این حرفا رو فقط میتونم به تو بزنم چون میدونم اندازه‌ی خودم خانواده‌تو دوست داری. من منتظرم گیرو!‌ به دکترت میگم دوباره کمیسیون تشکیل بده. این یه هفته رو بیشتر تلاش کن تا نظرشونو جلب کنی. گرچه میتونم همین الان به رضایت خودم مرخصت کنم ولی میخوام حرف و حدیثی توش نباشه. فقط یه هفته‌ی دیگه تحمل کن! باشه؟

     گیرو به میز زل زد و مدتی با خودش فکر کرد. لحظاتی بعد، با حرکتی ناگهانی از جاش بلند شد،‌ پدر رو بغل کرد و صورت استخونی و رنگ پریده‌شو به صورتش چسبوند:
+ باشه. من حتما برمی‌گردم پیشت پدر. دیگه نمی‌ذارم کار به اینجا بکشه! قول میدم.

پارک دونگوو پسرش رو محکمتر توی بغل فشار داد و خوب نگاهش کرد. دستی به صورت سردش کشید و از سالن بیرون رفت. دکتر اصلی‌،‌ توی باغ در حال سر زدن به بیمارها بود و از دور، با دیدن مرد به سمتش قدم برداشت. همینطور که آماده‌ی حرف زدن با دکتر میشد، به آسمون آبی سفید بالای سرش نگاه کرد. شش ماه پیش که برای اولین بار پاشو توی این باغ گذاشت، حس می‌کرد داره یکی از بدترین روزهای عمرش رو تجربه می‌کنه. اون روز این آسمون آبی به نظرش سیاه و تیره میومد، روزی که مجبور بود پسر بزرگش و پررنگترین امیدش برای ادامه‌ی افتخارات و میراث خانواده رو به آسایشگاه روانی بسپره.

*****


- چشمهاتو باز کن بکهیون.... فکر می‌کنی بتونی چند روز دیگه هم بهم مهلت بدی؟

     علی‌رغم میلش پلکهاشو حرکت داد، اما پیش‌بینی نمی‌کرد انقدر خوش شانس باشه که با چانیول چشم تو چشم نشه. اون بوسه‌ی ناگهانی تمام معادلات ذهنشو به هم ریخته بود و بدتر از اون، انگار دیگه اختیار بدن خودشو نداشت! صدای زنگ در چان رو وادار کرد از بک فاصله بگیره و به سمت آیفون بره. با دیدن سوهو پشت دوربین، یکی دو تا فحش زیر لب داد و بعد از چند ثانیه حرص خوردن و تعلل کردن، در رو باز کرد. بکهیون به محض برگشتن هوش و حواسش، از کانتر پایین اومد اما قبل از اینکه از دید محو بشه، صدای سوهو رو شنید:
× بکهیون!
     چانیول در حالی که در خونه رو می‌بست، از پشت سر به سوهو که در حال نفس نفس زدن بود نزدیک شد:
- چه خبرته؟ نزدیک بود ماشینتو بکوبی به درخت!

     سوهو لبخندی به بک که فقط نصف صورتشو به سمتش برگردونده بود زد. سرشو چرخوند و رو به چان گفت:
× تا آخرین لحظه یادم نبود! واسه امروز نوبت آزمایش و سیتی واسش گرفتم. با دوستم هماهنگ کردم ناشناس ببرمش تو تا اوضاعش بررسی بشه. آخرین بار که دیدمش تعریفی نداشت! مگه خودت نگفتی حواسم به سلامتیش باشه؟
    بدون اینکه منتظر تایید چان بشه، سرشو به سمت بک چرخوند و بهش نزدیک شد. پسرک با اکراه به سمت سوهو برگشت و نگاهش کرد. همه‌ی فکر و ذکرش پیش این بود که نکنه سرخی صورت و داغی دست و پاش، حال درونیشو افشا کنه. به ناچار دست دراز شده‌ی سوهو رو گرفت و باهاش دست داد:
×خب، اسم من لی سوهوئه. وقتی مریض بودی چند بار بهت سر زدم. خوشحالم که سر پا شدی بکهیون.

بک لبخند زورکی‌ای زد و در حالی که سعی می‌کرد صداش عادی باشه جواب داد:
+منم از دیدنت خوشبختم.
    وقتی دستشو پایین آورد ترجیح داد همچنان به چشمهای کنجکاو سوهو و حتی بعد از اون،‌ به زمین خیره بشه و در هر حال،‌ به چانیول نگاه نکنه. سوهو که کاملا متوجه حال غیر عادی بکهیون شده بود، نگاه مشکوکی به چان انداخت و با لحنی که نسبتا جدی‌تر بود گفت:
× من و بکهیون تا حدود ۸ برمی‌گردیم.

    چان ابروهاشو جمع کرد و به دوستش نزدیک شد:
- منظورت چیه؟ یعنی من نیام؟

×دقیقا. دارم بدون اسم می‌برمش برای اسکن و آزمایش. هر چی تعداد کمتر باشه، کمتر مشکوک میشن.

    چان دوباره نگاهی به بکهیون انداخت و گفت:
- خب من... توی ماشین میشینم!

     سوهو بازدمشو بیرون داد و حالتشو جدی‌تر کرد. بدون توجه به چهره‌ی منتظر چانیول، به سمت بک برگشت و نگاهی به سر و وضعش انداخت:
× برو سریع لباستو عوض کن و بیا توی حیاط. داره دیرمون میشه.

    بکهیون این بار مجبور شد که به چانیول نگاه کنه. به نظر می‌رسید که توی این تصمیم گیری، اختیاری از خودش نداره. چان با قیافه‌ای عصبی سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد و کمی اون طرفتر، روی کاناپه‌ی راحتی نشست. همینطور که بکهیون ازشون دور می‌شد، سوهو به چان نزدیکتر شد و صورتشو به طرفش خم کرد:
+ چت شده باز؟ برای چی اصرار می‌کنی که بیای؟
-مگه از اول قرار داشتیم که نیام؟
+ بس کن! گفتم که! مشکوک میشن بهمون!

     چان با کلافگی از جاش بلند شد و رو به سوهو ایستاد:
- منم گفتم که تو ماشین...
+چانیول! اگه میترسی بهش حرفی بزنم که باب میلت نباشه این راهش نیست! برای همیشه که نمیتونی از همه مخفیش کنی! خصوصا من! پس انقدر بچه بازی در نیار.... اصن از عمد میخوام چند ساعتی ازش دورت کنم تا بتونی با فکر بازتر وضعیتتو ببینی...

    چانیول پوزخندی زد و روشو برگردوند:
- باز شروع کرد! جناب روانکاو!...

     سوهو بی اعتنا به تیکه‌ی چانیول، چهره‌شو آرومتر کرد و جلوی آینه، دستی به موها و پیراهنش کشید. همون موقع بکهیون از اتاق بیرون اومد و بهشون نزدیک شد. چانیول به محض اینکه پسر رو توی هودی بزرگ سفید خودش و شلوار طوسی که چند روز قبل بهش داده بود دید، یادش اومد که به قولش عمل نکرده و براش لباس نیاورده. بکهیون نگاه کوتاهی به چان انداخت و در حالی که سریع به دنبال سوهو و به سمت در می‌رفت، «خداحافظ» رو زیر لب زمزمه کرد.
*****
    بکهیون به محض سوار شدن به ماشین به پسر نگاه کرد و حرکاتشو زیر نظر گرفت. سوهو ماشین رو روشن کرد و در حالی که علی‌رغم عجله‌ی اولیه‌ش توی ویلا، آروم و با طمانینه رانندگی می‌کرد، نگاه عمیقی به چشمهاش انداخت. بک از اینکه مدت زیادی به پسر زل زده خجالت کشید و نگاهشو به جاده‌ی روبه‌روش دوخت:
- هر سوالی داری میتونی ازم بپرسی.
+ الان کجا میریم؟
- گفتم که، آزمایشگاه.
+ من که هیچ مدرکی ندارم، نه شناسنامه نه...
- لازم نیست. هماهنگ کردم. فقط میخوام اوضاع کلیتو بررسی کنم و خیالمون راحت باشه.

    بکهیون دوباره به سمت پسر برگشت و نگاهش کرد. تیپ و قیافه‌ی دلچسبی داشت و از ماشین زیر پاش معلوم بود وضع مالیشم خوبه. دلش میخواست کلی سوال ازش بپرسه و اطلاعات جمع کنه اما از طرفی هنوز از اوضاع خودش هم سر در نیاورده بود و نمیدونست توی چه موقعیتیه، گذشته‌ش چیه، حتی احساساتش دارن باهاش چیکار می‌کنن! با همه‌ی این احوال، حس می‌کرد باید از این فرصت استفاده کنه:
+ میتونم یه سوال بپرسم؟
-اوم.
+ به نظر میرسه با چانیول صمیمی هستی. چند ساله با هم دوستین؟
- از بچگی. توی دبستان هم کلاسی بودیم و از اون موقع دوست موندیم.
+ یعنی هر کاری براش می‌کنی از سر دوستیه؟

    سوهو لبخندی زد و به بکهیون نگاه کرد:
- به گمونم. خب؟ دیگه؟

    بکهیون توی فکر فرو رفت. تا کجا میتونست پیش بره؟
+ خب... اوضاع خانوادگیش چطوریه؟ چرا تنها... یعنی چرا...
- منظورت اینه که چرا به جای اینکه پیش خانواده‌ش باشه بیشتر وقتشو با تو توی ویلا میگذرونه؟
+آره.
-به خاطر اینکه خانواده‌ش تقریبا از هم پاشیده. چانیول خانواده‌ی قوی و ظاهرا منسجمی داشت. نمی‌دونم قبلا چیزی شنیده بودی یا نه، ولی جزو خانواده‌های معروف و پرنفوذ سئول بودن، البته تا پونزده سال پیش. اون موقع مادرش فوت کرد و چان خیلی ضربه خورد.

    بکهیون با حالتی خیره، سعی می‌کرد دانسته‌های قبلیش از خانواده‌ی پارک رو با حرفهای سوهو تطبیق بده و سوهو هم برای چند لحظه، بیشترِ حواسش رفت توی نقشه‌ی ماشین تا خروجی رو اشتباهی رد نکنه:
+ ام... من فکر می‌کردم ده سال پیش بوده... یعنی اشتباه شنیدم؟...

    سوهو طوری که انگار حرف بک رو نشنیده، ادامه داد:
- الانم که برادرش آمریکاست، پدرش هم سرش شدیدا شلوغه. چانیول به خاطر افسردگی دو سالی رفته بود کانادا ولی همون شب که شما اومدین عمارت، بدون اینکه به کسی بگه برگشت سئول.

      بکهیون بیخیال سوال قبلیش شد و درباره‌ی چیز عجیبتری که شنیده بود سوال کرد:
+افسردگی؟ مطمئنی؟

    سوهو لبخندی زد. به نظر می‌رسید کاملا منظور بکهیون رو متوجه شده:
- آره. میدونم بهش نمیاد. شدیدا درگیر کار و فعالیته و به نظر مغزش حسابی خوب عمل می‌کنه. انرژیش بالاست و جدیت داره. ولی اینا ظاهر قضیه ست. میدونی بکهیون، اینجور افسردگی‌ها اتفاقا خیلی خطرناکتره! فرد هیچی بروز نمیده و تا میتونه سر خودش رو گرم می‌کنه. این کارا رو می‌کنه تا درگیریهاشو سرکوب بشن. به خاطر همین... من خیلی نگرانشم.


     بکهیون همینطور که با دهن باز و صورتی که نگرانی رو هر لحظه بیشتر نشون می‌داد به سوهو نگاه می‌کرد گفت:
+ خب... چجوری... یعنی... چجوری میشه بهش کمک کرد؟

-اوم.... کمک! آره! باید بهش کمک کرد. من به عنوان دوستش تلاشمو می‌کنم.

    برای لحظاتی سکوت برقرار شد. ماشین با سرعت توی جاده‌ی خلوت پیش می‌رفت و حتی از بیرون هم سر و صدایی نمیومد. بکهیون به داشبورد ماشین خیره شده بود و ناخودآگاه با انگشتهاش ور می‌رفت. کمی بعد دوباره صدای سوهو رو شنید:
- بکهیون!

+هوم؟

- امروز بعد از گرفتن جواب آزمایشت... اگر اوضاعت رو‌به‌راه بود... پیشنهاد می‌کنم ویلا رو ترک کنی. میدونم جایی رو نداری بری، واسه همین کمکت می‌کنم. یه آپارتمان کوچیک توی مرکز سئول دارم که مربوط به دوران دانشجوییمه. نزدیک بیمارستان بود و چون هنوزم هر از گاهی به بیمارستان مرکزی سر می‌زنم نگهش داشتم. اگه بخوای میتونی اونجا بمونی و منم مواظبم که آدرست لو نره تا امنیتت حفظ شه. نظرت چیه؟

    بکهیون مات و مبهوت به چهره‌ی جدی سوهو خیره شد. اون چشمهایی که اولش خیرخواه و حامی به نظر می‌رسیدن،‌ حالا مرموز و موذی بودن براش:
+ راستش... نمی‌فهمم... برای چی خب؟ ... اصلا من چجوری به تو اعتماد کنم؟ تازه الان دیدمت!

    سوهو لبخند ریزی زد اما به بک نگاه نکرد:
- به چانیول چطوری اعتماد کردی؟

     بکهیون اعتنایی به سوال آخر نکرد. با صدایی مضطرب سوهو رو خطاب قرار داد:
+ چرا نباید توی ویلا بمونم؟

     سوهو سرعت ماشینو کم کرد و داخل یک فضای باز پیچید که به نظر پارکنیگ میومد. تابلوی بیمارستان از فاصله‌ای نزدیک دیده می‌شد:
- دلیلشو بهت گفتم. چون اون در حال حاضر ثبات روانی نداره...

     سوهو در همون حال که حرف می‌زد ماشینو با سرعت و مهارتی عجیب پارک کرد و توی صورت بکهیون خیره شد:
- به من نگاه کن بکهیون! گفتی چجوری میتونیم کمکش کنیم؟!‌ اینطوری! اینطوری که کاری که من به عنوان یه روانکاو بهت میگم رو انجام بدی!

     بکهیون سرشو چرخوند و به بیرون پنجره زل زد. شدیدتر از قبل مشغول فشار دادن و بازی کردن با انگشتهاش شد:
+ باشه!... به پیشنهادت... فکر می‌کنم.

   سوهو ماشینو خاموش کرد و بعد از باز کردن کمربندش، دستشو روی شونه‌ی بکهیون گذاشت:
- خوبه. ممنونم. لطفا موبایلتو بده تا شماره‌ی خودمو برات سیو کنم.

     بکهیون با بی رغبتی موبایل رو از جیبش درآورد. هنوز وقت نکرده بود رمزی برای گوشیش بذاره. بدون اینکه سوهو رو نگاه کنه گوشی رو به سمتش گرفت:
- هر وقت مشکلی پیش اومد میتونی رو من حساب کنی. دلیل کمک کردنم هم واضحه. من دوست صمیمی چانیولم و از بچگیش میشناسمش. اگه اون تصمیم گرفته از تو مراقبت کنه پس منم مثل برادر کوچیکم ازت مراقبت می کنم بکهیون. میتونی بهم اعتماد کنی؟
    سوهو شماره‌شو سیو کرد و گوشی رو به سمت بکهیون گرفت. بک نگاهی دوباره به چشمهاش انداخت و سرش رو به زحمت تکون داد. دلش می‌خواست زودتر از اون موقعیت سخت خلاص شه و حداقل بتونه تنهایی فکرشو جمع کنه و تصمیم بگیره.
     از ماشین پیاده شد و دنبال سوهو به سمت در ورودی بیمارستان رفت. نفس عمیقی کشید و تکونی به بدنش داشت تا مطمئن بشه به حالت عادی برگشته و دیگه اثری از اون تپش قلبها و احساسات عجیب نیست. نسیم سردی روی گونه‌ش وزید و نگاهشو به سمت آسمون برد. به برگهای رقصان توی هوا نگاهی انداخت و با چشمش تا زمین دنبالشون کرد. مغزش کماکان آشفته بودو نمی‌تونست از شر این جمله‌ی تکراری خلاص شه، جمله ای که انگار هر روز و هر سال باید توی ذهنش تاب می‌خورد: «چرا همیشه، همه چی، انقدر سخته؟»

*****

ادامه دارد...

The Lost AngelDonde viven las historias. Descúbrelo ahora