+ برای چی منو آوردی اینجا؟
- باید سوالتو درست بپرسی. بگو برای چی نجاتم دادی!
*****
چیزی نمونده بود که از شدت عصبانیت و ناراحتی منفجر بشه. تمام وجودش پر از درد بود و حالا به جای داشتن فرصتی برای فکر کردن به زندگی از دست رفتهی خودش و تنها کسانی که توی دنیا براش عزیز بودن، مجبور بود با یه غریبه که مثل دیوونهها به تخت بسته بودش، سر و کله بزنه. آرزو میکرد که دست و پاش باز بود و میتونست دوباره بهش حملهور شه و حداقل عصبانیتش از این تقدیر و اتفاقات شوم رو سرش خالی کنه. انگشتهاشو محکم توی مشتش فشار داد و به پسر گفت:
+ نمیتونم اینطوری بهش نگاه کنم! من اومده بودم خونهت دزدی و توئم به جای اینکه تحویل پلیسم بدی، مثل قاتلای جانی اینجا زندانیم کردی! حتما شوخیت گرفته که میگی نجاتم دادی!
چانیول بیاعتنا به تقلای بکهیون و رنگ پریدگی صورتش، نفس نفس زدنهاش و لرزش دست و پاش، گوشیشو از جیبش در آورد بعد از چند لحظه تایپ کردن، لبهاشو از هم باز کرد:
- پس راست میگن بچههای این نسل زیادی پرروئن! اصلا حواست هست که میتونستی الان مثل دوستات تو زندان باشی؟
بک سرشو چرخوند و در حالی که دندوناشو به هم فشار میداد به پسر زل زد:
+حتی تو زندانم دست و پای آدما رو نمیبندن! تو به زور منو اینجا نگه داشتی! چرا تحویل پلیسم نمیدی؟ اصن توی لعنتی کی هستی؟ میدونی مجازات گروگانگیری از دزدی بیشتره ؟؟؟؟
صورت چان تغییری نکرد. همونطور که دقیق به بکهیون و حالت عصبانی چهرهش خیره مونده بود و پلک میزد، لباشو تکون داد:
- برام مهم نیست چه لقبی روم بذاری: گروگانگیر، عوضی... ! دو بار پشت سر هم، ظاهرا به قصد دزدی وارد خونهی من شدی! تا وقتی نفهمم کی فرستادتت و دقیقا چرا سر و کلهی کسی مثل تو زیر گوش من پیدا شده، همینجا نگهت میدارم. فعلا تا مریضی باهات خوب تا میکنم بیون بکهیون ولی وقتی اوضاعت روبهراه تر شد، با هم حرف داریم! سعی کن کمتر غر بزنی و زودتر حافظهتو به دست بیاری! تمام حافظهتو! فهمیدی؟
بعد از آخرین کلمه، بک سنگینی نگاه چانیول رو بیشتر حس میکرد. همه چیز احمقانه به نظر میرسید! برای اون بچه پولدار چه فرقی میکرد که کی بکهیون رو برای دزدی فرستاده باشه؟ اصلا از کجا معلوم که تا الان هویت رییسشون هم لو نرفته باشه؟ یعنی چانیول همهی اینا رو میدونست و سر کارش گذاشته بود؟ نه سرقت، نه مزاحمت، و نه هیچ چیز دیگهای توجیه نمیکرد که بک سر از اینجا در بیاره و دوستاش برن زندان! اعصابش از این بنبستی که توش گیر کرده بود به هم میریخت و نگرانیش برای مینی و دوستهاش داشت دیوونهش میکرد. با تمام وجود ناخنهاشو توی مشتش فشار داد و نیروشو برای فشار آوردن به مچ دست و پاش به کار برد. داد میزد و دست و پاشو روی تخت و بین طنابها پرتاب میکرد. صورت سفید و رنگ پریدهاش، سرخ و برافروخته شد و گلوش از شدت فریادی که زد سوخت:
+ ولم کن برم عوضییی...!
*****
با اینکه پاییز نفسهای آخرشو میکشید، هوای اون روز خاص از ماه نوامبر، به طرز عجیبی مطبوع و بهاری شده بود. خورشید هر چند دقیقه از پشت ابرهای سفید سرشو بیرون میاورد و همراه با نسیم سرد و ملایم، صورت عرق کردهی چانیول رو قلقلک میداد:
+دیگه کافیه واسه امروز. کم آوردم!
چان بی توجه به فریاد سوهو سرویس پرقدرتی رو سمت زمین رقیب فرستاد و امتیاز ایس رو گرفت:
- قول دادی یه دست کامل بازی کنیم!
سوهو سرشو برگردوند و راکت رو روی زمین پرت کرد. همینطور که به سمت نیمکت میرفت تا حولهشو برداره گفت:
+ توئم زیاد این مدت به من قول دادی و عمل نکردی!
آهی کشید و به دوستش نزدیک شد:
- آره میدونم! ولی برای همهش دلایل خوبی داشتم...
+ حوصلهی حرف تکراری و بیخود ندارم چانیول! بیا بشین! قرار بود بعد بازی حرف بزنیم. دیگه نمیذارم از زیرش در بری!
بطری آبمیوه رو از روی زمین برداشت و کنار سوهو نشست:
- خیله خب! بذار خودم شروع کنم پس. فعلا همین یه خواسته رو ازت دارم: لطفا لطفا لطفا به جای غر زدن سعی کن درکم کنی.
+ من سعی میکنم بهترین کاری که از دستم برمیادو برات انجام بدم. اینو خودتم میدونی. اگه منم بخوام دیوونه بازیاتو تایید کنم دیگه هیچ کس رو دور و برت نداری که چشماتو باز کنه...
- دقیقا زدی تو خال! چشمامو باز کنم که چیو ببینم؟ یه نگاه به زندگیم بنداز! از این نکبت تر هم میشه؟
سوهو آب دهنشو قورت داد و به پایین نگاه کرد. چند لحظه چیزی نگفت و بعد توی چشمهای دوستش خیره شد:
+ میدونم.... چانیول... من هیچ وقت نمیتونم دردی که تو کشیدی رو تصور کنم. ولی از اونور هم نمیتونم تماشا کنم که چطور خودتو به فنا میدی!... باید اون پسرکو آزاد کنی بره! نگه داشتن اون فقط میتونه همه چیزو برات بدتر کنه...
چانیول مشغول سرکشیدن بطری آبمیوهش شد و سرشو به روبهرو چرخوند. سوهو ادامه داد:
+ الان یه هفتهست همه جا رو زیر و رو کردیم و هیچ ربطی بین اون پسرک و چیزایی که تو فکرت بود به چشممون نخورده.... گوش کن! اگه بیخیال نشی و کشش بدی فقط به خودت ضربه میزنی.
چان به آرومی بطری رو زمین گذاشت و رو به سوهو کرد:
- اون روز گفتی کبودیا و زخمای بدنش مال شب سرقت نیست...
+آره. ولی بازم به اون چیزی که فکر میکنی مربوط نمیشه. تا جایی که فهمیدم اون از بچگی زیر دست رییس همون کلاب بزرگ شده... اونم آدم خیلی خشنیه. همهی کارگرهای اونجا همینو میگفتن. یه سری زیردست داره که به خاطر قرض و پول و ... براش کار میکنن اما «بیون بکهیون» تنها کسیه که از بچگی تو دم و دستگاهش بوده و کارش قراردادی نیست. شک کردم شاید پسرش باشه ولی گفتن نه... انگار بچهی یکی از زنهاییه که اونجا کار میکرده و مادره هم توی سالها پیش گذاشته رفته...
چان همینطور که به زمین خیره شده و خاک رس رو با کفشش جابهجا میکرد سوال بعدیشو پرسید:
-دختره چی شد؟
+ پیداش نکردن. یارو رییسه خیلی ناراحت و عصبیه این روزا... دیگه بحثو منحرف نکن! پسره رو آزاد میکنی بره؟
آخرین قلپ از بطری رو سر کشید و بدون اینکه سوهو رو نگاه کنه ساکشو برداشت. به سمت خروجی رفت و با صدای بلندی گفت:
- لازم نیست امشب برای پانسمانش بیای. خودم عوضش می کنم...
*****
تیک تاک ساعت دیواری، تنها صدایی بود که توی چند ساعت اخیر گوششو مشغول نگه میداشت. این بار بعد از به هوش اومدن متوجه شد که دست و پاش بسته نیستن اما به قدری حالش بد بود که خودشم انگیزه نداشت از تخت بیاد پایین. سرش شدیدا درد میکرد و هر بار که سعی میکرد بشینه، حالت تهوع و سرگیجه میگرفت.
برای مدتی طولانی چشمشو به سقف دوخته بود و دائما به اوضاع خودش و دوستهاش فکر میکرد. قرار بود یه زندگی جدید رو شروع کنن، از زیردست بودن برای یه آدم مزخرف خلاص شن و بلاخره طعم واقعی خوشبختی رو بچشن اما... این از حال و روز خودش، اون از مینی که ناپدید شده و شاید مرده بود و اونم از دوستاش که توی زندان بودن. حس ناامیدی و خستگیای که وجودشو پر میکرد، دیگه جایی برای تقلا و اندیشیدن به یه راه فرار از اون اتاق بدون پنجره رو باقی نمیذاشت.
با صدای دستگیرهی در و جابهجایی قفل توش، سرشو چرخوند و چانیول رو توی چارچوب در شناسایی کرد. پسر نگاهی نسبتا جدی بهش انداخت و در حالی که در رو پشت سرش میبست گفت:
- امروز دادگاه جونگین و سهون برگزار شد. برای هر کدوم پنج سال زندان بریدن.
بکهیون سعی کرد بشینه، هر چند با وجود سرگیجهی دائمی براش خیلی سخت بود:
+ جرمشون چیه؟
در حالی که از کمد چوبی جعبهی سفید کمکهای اولیه رو در میاورد با پوزخند جواب داد:
- نمیدونی واقعا؟ اقدام به سرقت... البته... . حتما جرمهای دیگهای هم مرتکب شدن و نگرانی برای اونها هم مجازات شده باشن، نه؟
اخمهای بکهیون بیشتر توی هم رفت و با همون صدای خسته ولی لحنی جدیتر گفت:
+ تو چی از زندگی اونا میدونی که اینطوری دربارهشون حرف میزنی؟ اصن خودت کی هستی؟ کارنامهت خیلی پاکه نه؟ فکر میکنی هنر کردی که با زندگی توی یه کاخ هیچ وقت مجبور نشدی به دزدی فکر کنی؟ آدمایی مثل تو...
میخواست حرفهاشو ادامه بده اما چانیول به طرزی ناگهانی از روی زانوهاش پاشد، بهش نزدیک شد و سرشو توی دستاش گرفت:
- بخوای به این چیزا فکر کنی یا از زندگی من سر در بیاری، فقط وقتتو تلف کردی. حالا یه دقیقه ساکت شو میخوام پانسمانتو عوض کنم.
بکهیون دستاشو مشت کرد و دم عمیقتری رو به سختی فرو داد. از لمس شدن توسط اون پسر چندشش میشد و اینکه مجبور باشه انقدر نزدیک بهش بشینه و تکون نخوره، اذیتش میکرد. باز شدن پانسمان، و حتی کوچکترین فشار روی سرش، درد و سوزش زیادی داشت اما دائما لبهاشو میگزید تا صدایی از خودش درنیاره و آه و ناله نکنه.
دست خودش نبود. صحنههای قدیمی دائما از خاطرش میگذشت. همین دو ماه پیش بعد از خوردن یه کتک حسابی و پاره شدن پوست کتفش، زمانی که سهون روی جای زخمش پماد میزد، انقدر سر و صدا کرده بود که نزدیک بود دوستش رو وسط کار منصرف کنه. اصلا بین دوستهاش معروف بود که تحملش در برابر درد خیلی پایینه ولی همین آدم توی این لحظه به خودش اجازه نمیداد حتی ابراز ناراحتی کنه...
بعد از چند دقیقه چانیول گره نهایی رو به بانداژ زد و عقب رفت تا صورت بکهیون رو ببینه. پسرک چشماشو بسته بود و به هم فشار میداد، صورتش رنگ قرمز داشت که کمی به بنفش میزد و انقدر بدنش رو منقبض کرده بود که عضلات نحیفش میلرزید.
-چشماتو باز کن. تموم شده.
بکهیون چشمهاشو باز کرد و صورت مبهوت چانیول رو توی چند سانتیمتری خودش دید. اخمهاش دوباره توی هم رفت و نگاهشو دزدید.
- چرا نگفتی درد داری؟
دلش نمیخواست به سوالش جواب بده. توی اون لحظه دروغ گفتن راحتتر به نظر میرسید:
+ درد ندارم.
چانیول از جاش تکون نخورد. تو همون فاصلهی نزدیک دقیقتر به صورت در هم رفتهی بکهیون نگاه کرد و بهش خیره موند. سرخی صورتش داشت کمتر میشد ولی هنوزم عضلاتش میلرزید. پسرک خواستهی قلبیشو دوباره تکرار کرد:
+ میخوام از اینجا برم.
از اینکه چانیول ازش دور نمیشد معذب بود. دلش میخواست با دست هولش بده عقب ولی از طرفی میترسید عصبانیش کنه و شانس آزاد شدنشو از دست بده. دستاشو روی تخت فشار داد و خودشو به عقبتر کشید تا حداقل از اون آدم نچسب دور باشه. به اندازهی چند سانت خودشو پس کشید تا به دیوار رسید و مجبور شد تکیه بده. چان هم از حالت خم شدهاش بلند شد و کمرشو صاف کرد و روبهروش ایستاد:
- من از اولم زندانیت نکرده بودم.
بکهیون پوزخند تمسخرآمیزی زد. با اعتماد به نفس بیشتری توی چشمهای چانیول نگاه کرد:
+پس امیدوارم این آخرین دیدارمون باشه آقای ...
-پارک چانیول. میتونی چانیول صدام کنی.
بکهیون همونطور که پوزخند روی لبهاشو حفظ کرده بود، خیز برداشت که از تخت پایین بیاد اما چانیول با فرزی سمتش شتاب گرفت، دستشو روی سینهش فشار داد و به سمت دیوار هلش داد:
- چرا انقدر عجله داری؟ قبلش باید با هم حرف بزنیم!
بکهیون با کلافگی توی چشماش نگاه کرد و گفت:
+ معلومه عجله دارم! خیله خب! زود باش حرف بزن!
- تو باید حرف بزنی بیون بکهیون. هر وقت قانعم کردی که چرا تو خونهی من پیدات شده میذارم بری.
+ مسخرهم میکنی؟ مگه نمیدونی اومده بودم دزدی؟ تهشم که موفق نشدم! دیگه چی میخوای؟
-راستشو باید بهم بگی. اینکه واقعا چرا اومدی، اینکه دقیقا کی فرستادت و اینکه دقیقا چرا فرستادت!
بکهیون چند تا نفس سریع و پر از حرص کشید و دوباره توی چشمهای چانیول نگاه کرد:
+باشه. فرض میکنم اصلا هیچی نمیدونی! برای یه خلافکار کار میکنم که سالهاست توی محلهی لیوندونگ کلاب «گل سرخ» رو اداره میکنه. من و دوستام ظاهرا جزو محافظهای کلابیم ولی در واقع باید هر وقت هر کاری ازمون میخواد انجام بدیم. توی همون ساختمون هم یه اتاق برای زندگی بهمون داده... من از بچگی همونجا زندگی کردم ولی جونگین و سهون جداگانه و از چند سال پیش اضافه شدن...
از چهرهی چانیول مشخص بود که هنوز جوابی که میخواست رو نگرفته. بک سرشو برد پایین و بیشتر فکر کرد. پاهای آویزونشو به طرزی عصبی روی هوا تکون میداد و سعی کرد ذهنشو کاملا خالی کنه:
+ از چند سال پیش به آی تی علاقهمند شدم و خودآموز یه کارایی رو یاد گرفتم... رییسم وقتی فهمید توی برنامهنویسی واردم گفت باید هک کردن رو یاد بگیرم. چند بار قبل از اومدن به خونهی تو ما رو فرستاد جاهای مختلف که گاوصندوقها رو باز کنیم و مدارک و اسناد و اینجور چیزا رو براش بدزدیم. هر بار هم موفق شدیم. بهمون گفت خونهی تو آخرین دزدیمونه و خبر داره اونجا پر از طلاست. گفت همه جا خبرش پخش شده که خانوادهی پارک از هم پاشیده و اون خونه برای همیشه متروک میمونه. گفت اگه موفق شیم نصف طلاها مال خودمون میشه، قرار داد جونگین و سهون رو هم لغو می کنه... راجع به من چیزی نگفت ولی حتما میدونست ولش میکنم و میرم... این شد که اومدیم اونجا.
بکهیون سرشو بالا آورد و به چشمهای چان که بهش زل زده بود خیره شد. منتظر شد چیزی بگه ولی پسر ساکت مونده بود و فقط نگاهش میکرد:
+ خب؟ همه رو گفتم!
- چرا از بچگیت پیش اون یارو بودی؟ پدر و مادرت کی بودن؟
بکهیون دوباره لبهاشو گزید مشتشو فشار داد. سعی کرد آرامششو حفظ کنه تا بتونه بیحاشیه از شر چانیول و سوالهاش خلاص شه:
+ نمیدونم! حتما یه پدر و مادری داشتم ولی هیچی ازشون یادم نیست! از بچگی اونجا بودم و یه زنی که خودش جزو کارکنهای بار بود بهم میرسید. باید «خانم هان» صداش میکردم. یه بار از دستم در رفت و به تقلید بچههایی که توی خیابون دیده بودم، بهش گفتم «مامان» ولی همون موقع چنان چکی توی گوشم زد که خوب یادم بمونه حد و حدودمو... خب؟ سوال دیگه ای مونده؟
چانیول چند لحظهای چیزی نگفت. کمی توی اتاق قدم زد و سرشو تکون داد و بعد از اون بلاخره به بکهیون نزدیک شد و دستشو روی پیشونیش گذاشت:
- فعلا تب نداری ولی اگه داروهاتو به موقع مصرف نکنی اوضاعت خطرناک میشه.
بکهیون بازدمشو بیرون داد و سعی کرد لحنش آروم باشه:
+ گفتی جواب سوالاتو که بدم میذاری برم. تموم شد؟
چان تو همون فاصلهی نزدیک باقی موند و توی چشمهای عصبانی بکهیون نگاه کرد. انگشتهاشو روی پوست گونهی پسرک و کنار گوشش کشید و گفت:
- دوست دارم بهت اعتماد کنم و فرض کنم همه چیز رو بدون کم و کاست بهم گفتی. اگه اینطور باشه واقعا دیگه دلیلی برای نگه داشتنت ندارم. فقط بدون اگه با این وضعیت از اینجا بری یک هفته هم دووم نمیاری. هم اوضاع سلامتیت خیلی خرابه و هم اینکه پلیس دنبالته. اون رییس محبوبتم داره در به در پیغام میفرسته برای این و اون تا بفهمه کجا غیبت زده. میگن فکر کرده با دخترش فرار کردی و به همهی دوستهای گانگسترش و نوچههاشون سپرده هر جا دیدنت کت بسته ببرنت خدمتش. پول و پله ای هم که نداری...
+ اینا هیچ کدوم به تو ربطی نداره.
چانیول لبخندی توی صورت بکهیون زد و ازش فاصله گرفت. همینطور که در جعبهی کمکهای اولیه رو میبست گفت:
- آره. ربطی به من نداره. ازونجا که جایی رو نداری که بری و هیچ کس هم نداری که پیشش بمونی، فعلا میتونی اینجا باشی. بهت گفتم از اول هم زندانیت نکرده بودم. اگرم دست و پاتو بستم واسه این بود که موقع عصبانیت بلایی سرم نیاری. الان که برم در رو هم دیگه پشت سرم نمیبندم. حالا که ظاهرا تکون خوردن برات راحتتر شده داروهاتو خودت بخور. چند تا قرصه، جدا کردم گذاشتم روی اون میز.
روشو برگردوند و بدون حرف اضافه از اتاق خارج شد. بکهیون چند ثانیهای بهت زده به درِ بازِ روبهروش نگاه کرد و جنب نخورد. یه جورایی باورش نمیشد به همین سادگی از شر چانیول خلاص شده باشه. طرز حرف زدن اون پسر، نگاه از بالا به پایینش، جدیت و حتی کلمات سفت و سختش تا همین یک دقیقهی پیش، حاکی از این بودن که به این راحتی دست از سر کسی که دوبار اومده خونهش دزدی و یک بار هم سعی کرده خفهاش کنه برنمیداره.
آروم از تخت پایین اومد و با احتیاط پاهای برهنهش رو روی زمین سرد گذاشت. دمپایی ابری که چند قدم باهاش فاصله داشت رو پوشید و به سمت میزی که چانیول بهش اشاره کرده بود رفت. ضعف عضلات و آشوبی که توی دل و رودهاش در جریان بود، قانعش کرد که داروهای روی میز رو بخوره.
مدتی روی صندلی نشست و به حال خودش فکر کرد. بعد از رفتن از این اتاق چی در انتظارش بود؟ چطور باید با آیندهای که هیچ وقت پیشبینیش نمیکرد روبهرو میشد؟
آب توی لیوان رو تا ته سر کشید و از جاش بلند شد. همینطور که به سمت در نیمه باز قدم برمیداشت صدای بلند تپش قلبش رو میشنید. یه جورایی میدونست پاشو که از در بیرون بذاره قراره داستان جدیدی شروع بشه؛ داستانی که قبلا توی هیچ کدوم از تصوراتش باهاش زندگی نکرده بود.
ادامه دارد...
YOU ARE READING
The Lost Angel
Fanfictionچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...