آفتاب از پنجرهی کوچیک اتاق نقلیِ گوشهی عمارت به داخل میتابید و بازتابش از روی کاغذهای سفید و دفترهای موسیقیِ روی هم انبار شده، به صورت چانیول میخورد. برای دقایق طولانی با دقت به دستخط پسرک روی کاغذ نگاه میکرد و از همین نگاه کردن، لذت میبرد.
صدای در باعث شد سرشو تکون بده و به روبهروش نگاه کنه:
+تو اینجایی؟
- منتظرت بودم. موفق شدی؟
+ نمیدونم... قیافهی داورا به نظرم خیلی راضی میومد... ولی باید تا شنبه برای جوابشون صبر کنم... اگه قبول بشم همونجا خوابگاه هم بهم میدن! ... خیلی... خیلی هیجان دارم... شاید بلاخره زندگیم یه تکونی بخوره!
چانیول لبخندی زد و بعد دوباره سرشو به پایین انداخت و به کاغذهای روی میز خیره شد.
+تو... نظرت چیه چانیول؟
-خب... معلومه! برات خوشحالم.
+ همین؟
- نه! راستش.... خیلی از این خوشحالم که امروز یه حال دیگهای! انگار سالها بود توی این حال ندیده بودمت!
دویونگ به سمت دیوار رفت و ژاکتش رو بهش آویزون کرد:
+ آره... برای خودمم عجیبه این حال. حس میکردم از روزی که مادرم... انگار منم با اون مرده بودم...
چانیول چیزی نگفت و فقط به پسرک نگاه کرد. دویونگ ادامه داد:
+ خصوصا... اون روز... بعد اینکه حرفهای گیرو رو شنیدم... اون چیزایی که تو بهش گفتی... قبلا بهت نگفته بودم ولی... احساس میکنم امروز میتونم راجع بهش حرف بزنم... واقعا اون روز و فرداش... به کشتن خودم فکر میکردم...
چانیول سرشو بالا آورد و در حالی که چشمهاش درشتتر شده بود به دویونگ خیره شد:
- چقدر وحشتناک!... روزهای خیلی بدی بود... بازم متاسفم... من باید بیشتر باهات حرف میزدم... میدونی... تا قبل اینکه اجازه بدی برات توضیح بدم، خودمم داشتم دیوونه میشدم! وقتی پس فرداش گوشهی حیاط گیرت آوردم و همه چیز رو گفتم، بازم میترسیدم حرفمو باور نکنی...
دویونگ مشغول درآوردن ویالنش از توی ساک شد و در همون حال جواب چان رو داد:
+ ولی من باور کردم چانیول. اون روز... و حتی تا امروز... همهی حرفهاتو باور کردم... نمیدونم چرا! عجیب نیست؟
YOU ARE READING
The Lost Angel
Fanfictionچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...