Chapter 11: The Closet

31 6 0
                                    

The Lost Angel

  : ... یعنی... قرار شده باهاش برم؟...»
بکهیون پتو رو کنار زد و نفسشو با صدا بیرون داد. با حالتی عصبی پوست سرشو خاروند و موهاشو توی همدیگه فشرد. یه لحظه ذهنش جرقه زد و یادش افتاد که سهون و جونگین بهش گفته بودن نزدیک ویلا میمونن تا بهشون زنگ بزنه. بلند شد و گوشی رو از روی میز برداشت و شماره شونو گرفت:
- ببخشید ببخشید... خیلی منتظر شدین؟؟؟!!!

     صدای سهون از پشت تلفن آروم و بی‌تنش بود:
+ ریلکس باش بکهیون. ما که گفتیم میمونیم. امروز کلا مرخصی هستیم. نگران نباش.
- هان... نمیدونم. بازم باید زودتر زنگ میزدم...
+اشکالی نداره... الان خوبی؟ سرما که نخوردی؟
- نه... یعنی فکر نکنم... خوبم... هنوز دم ویلایین؟
+ آره. برات سخته بیای بیرون؟
- نه... میام. الان میام.

     گوشی رو قطع کرد و از جاش پرید. صورت برافروخته شو توی آینه نگاه کرد و سریع از اتاق خارج شد. پایین پله‌ها، چانیول و سوهو رو پشت میز ناهارخوری دید که در حال حرف زدن بودن. با خودش فکر کرد که کاش نامرئی بود و موقع رفتن نمی‌دیدنش ولی خودشم می‌دونست که آرزوی محالیه. به میز نزدیک شد و بی‌حرکت ایستاد:
- من یه سر میرم بیرون. کار دارم...
     سرهای چانیول و سوهو همزمان به سمتش چرخید و هر دو با چهره‌هایی متعجب نگاهش کردن. اولین جمله رو چانیول گفت:
+فعلا بارون قطع شده ولی هوا هنوز ابریه...
- قراره توی ماشین باشم...

   اینکه نگاهها هنوز روش قفل مونده بود، ‌نشون میداد که باید بیشتر توضیح بده:
- دوستام... توی ماشین منتظرمن. یه مدت پیششون میمونم بعد برمیگردم.

    چشمای چانیول گرد شد و دیگه چیزی نگفت. همین سکوت باعث شد سوهو حرف بعدی رو بزنه:
× اوکی. آنتنها هم وصل شده؛ اگه گوشیت همراهته حله. فقط امشب خیلی جای دوری نرو. اگه خواستی بری هم خبر بده.

-باشه.

    بکهیون موقع خداحافظی به هر دو شون نگاه کرد اما چانیول هنوزم توی فکر به نظر می‌رسید. با عجله کفشهاشو پوشید و سریع به  انتهای کوچه و ماشین دوستهاش رسید. سهون و جونگین به عقب چرخیدن تا بتونن کامل نگاهش کنن:
×خوبه. لباساتو که عوض کردی، موهاتم خشکه، ‌رنگ و روتم باز شده. حداقل خیالم راحت شد که اون تو شکنجه‌‌ت نمیکنن.
-شکنجه چیه جونگین. گفتم که. چانیول فقط کمکم کرده...

    سهون همینطور که دستشو به آستین پلیور بکهیون می‌کشید و جنسشو بررسی می‌کرد گفت:
+ خب؟ تعریف کن ببینم جریان چی بوده.
   به غیر از جریان ابراز علاقه‌ی چانیول و رابطه‌ی نزدیکشون، و همچنین هشدارهایی که سوهو درباره‌ی چان داده بود، بکهیون هر چیزی که از شب دستگیری دوستاش تا اون لحظه اتفاق افتاده بود و حتی جریان بلیت هواپیما رو براشون تعریف کرد. بعد از گفتن آخرین کلمه‌ش با تمام دقت به چهره‌هاشون زل زد تا دریافت و احساسشون از این اتفاقات رو حدس بزنه:
× تو داری به رفتن فکر می‌کنی بکهیون؟
-من...؟‌ خب... نمیدونم... پیشنهادش به نظرم... یعنی برای اینکه خودمو جمع و جور کنم و سر و سامون بدم... بد نیست... نه؟

    سهون با جدیت توی چشمهاش نگاه کرد:
+ معلومه که نه! خیلیم خوبه بکهیون! ولی تو اصلا فکر کردی که اون چرا انقدر داره بهت میرسه؟

    چند لحظه‌ای به قیافه‌ی دوستاش زل زد و فکر کرد. آب دهنشو قورت داد و گفت:
- آره... بهش فکر کردم... اون منو مثل... اعضای خانواده‌ش می‌بینه. واسه همین بهم کمک می‌کنه.

    سهون و جونگین به هم نگاه کردن و دوباره سرشونو به طرف بک چرخوندن:
× تو چه ویژگی ای داری که باعث شده اینطوری نگات کنه؟‌ چرا منو مثل خونواده‌ش نمی‌بینه... 

    بکهیون سکوت کرد. سهون بازوی جونگین رو گرفت تا ادامه نده:
+ بکهیون! من فکر می‌کنم تو واقعا هیچی از این یارو و نیتش نمی‌دونی. راستشو بخوای به نظرم این «اعضای خانواده...» رو هم از خودت در آوردی. می‌فهمم اگه راحت نیستی یه چیزایی رو به ما بگی ولی... ما نگرانتیم. اگه فکر می‌کنی باهاش بری اوضاعت درست میشه و سر و سامون میگیری ما حرفی نمی‌زنیم فقط میگیم باید بیشتر تحقیق کنی. همین.

    بکهیون سرشو تکون داد و چیزی نگفت. جونگین دستشو روی شونه‌ش گذاشت و ماساژش داد:
× پروازتون کیه؟‌ کی از ویلا میرید بیرون؟
- هنوز بهش جواب قطعی ندادم که میرم یا نه. ولی... اگه بخوام برم فردا ساعت نه شب باید راه بیفتیم بریم فرودگاه.

    سهون انگشتهاشو لای موهاش برد و چند لحظه فکر کرد:
+ همینم خوبه. میتونیم تا فردا کلی اطلاعات جمع کنیم. ما دیشب یواشکی رفتیم تو اتاق مائو و یه سری مدارک قدیمیو دزدیدیم. داریم بررسیشون می‌کنیم تا شاید به یه سرنخایی از گذشته‌ت برسیم. شاید این یاروئم یه چیزایی ازت میدونه که انقدر رفتارش از اول عجیب بود. هر چی که هست... اگر بدون اطلاعات جدید بذاری و بری... کمک کردن بهت خیلی سخت‌تر میشه.

    بکهیون کمرشو صاف کرد و با تعجب پرسید:
- مدارک قدیمی؟ برای چی آخه؟ من نمی‌فهمم...
+یه نفر پیداش شده که خیلی دوست داره ببیندت. اون بهتر میتونه برات توضیح بده. الانم چند دقیقه‌ست رسیده و اون سمت خیابون وایساده.

     بک گردنشو چرخوند و بیرون پنجره رو نگاه کرد. چشماش درشت شده بود و ناباورانه به فردی که می‌دید زل زده بود.
×بکهیون! ببین...
     قبل از اینکه کلمات بعدی جونگین رو بشنوه در ماشین رو باز کرد و عرض خیابون رو دوید. روبه‌روی دختر ایستاد و با دقت تمام به چهره‌ش نگاه کرد. دستاش می‌لرزید و صدای قلبش رو می‌شنید. «مگه میشه؟... واقعا خودشه؟...» دستشو دراز کرد تا لمسش کنه و باورش بشه که واقعیه اما مینی طاقت نیاورد و خودشو توی بغلش پرت کرد. هق هق و گریه‌ش بهش اجازه‌ی حرف زدن نمی‌داد و تنها چیزی که می‌دونست این بود که باید تا میتونه این آغوش رو طولانی کنه تا شاید ذره‌ای از درد و رنجی که خودش و بکهیون توی این مدت کشیده بودن تسکین پیدا کنه.
صدای بسته شدن در ماشین و نزدیک شدن سهون و جونگین باعث شد خودشونو جمع و جور کنن و بلاخره از هم فاصله بگیرن. بکهیون خیسی صورتشو با آستین پلیورش پاک کرد و رو به پسرا گفت:
-شماها از کی میدونین؟ چرا زودتر نگفتین؟
× مائم تازه دو روزه فهمیدیم. بعدم مگه وقتی هم بود که بهت بگیم؟ اولین فرصتمون همین الان بود.

     مینی دست بکهیون رو گرفت و رو به دوستاش گفت:
>پشت اون کوچه‌ی غربی یه فضای باز کوچیک هست. بریم اونجا بشینیم...

با یکی دو دقیقه پیاده‌روی به پارک دنجی رسیدن و مشغول حرف زدن شدن. بک هنوزم با ناباوری به صورت مینی زل زده بود و چشم ازش برنمی‌داشت:
-چجوری نجات پیدا کردی؟ الان کجا زندگی می‌کنی؟

مینی دستشو گرفت و فشار داد:
> بعدا برات میگم، فعلا کارای مهمتری داریم. اون موقع که داشتی داستان چانیولو برای بچه‌ها تعریف می‌کردی من توی راه اینجا بودم و پشت تلفن داشتم گوش می‌کردم...

     بکهیون نگاهی به جونگین و گوشیِ توی دستش انداخت و دوباره به مینی زل زد:
> پریشب که بچه‌ها رو دیدم بهشون گفتم که اون پسره رفتارش عجیبه. به پیشنهاد من رفتن سراغ مدارک قدیمی... مدارکو امروز صبح واسه من فرستادن و تا الان داشتم توشونو میگشتم. ببین بکهیون... برای خودت عجیب نیست که هیچی از بچگیت یادت نمیاد؟ خودت همیشه می‌گی اولین خاطراتت مال زمانیه که با همدیگه توی کلاب حرف می‌زدیم... تنبیه می‌شدیم... اون زنیکه بداخلاقی که ازت نگهداری می‌کرد... خب قبلش چی؟

- من هیچی نمی‌دونم! ولی نمی‌فهمم... اینا چه ربطی به چانیول داره؟
> ممکنه هیچ ربطی نداشته باشه. ولی وقتی رفتارش مشکوکه و ما هم سر نخی نداریم مجبوریم هر اطلاعاتی که گیرمون میاد رو زیر و رو کنیم.

سهون ضربه‌ی آرومی به بکهیون زد تا بهش نگاه کنه:
+ خوب فکر کن. توی این مدت هیچ چیز عجیبی ازش ندیدی؟

- نمیدونم... راستش... نمیدونم چی بگم... شماها این همه به دردسر افتادین تا به من کمک کنین؟... واقعا نمیدونم چی بگم... به نظرم حالا دیگه... اگه کاملا باهاتون روراست نباشم... نامردیه!

هر سه نفر منتظر بودن بکهیون حرفشو ادامه بده:
- خب... اون خیلی آدم خوبیه. مهربونه... به من میرسه... خودمم نمیدونستم چرا ولی... وقتی ازش پرسیدم... گفت...

     بکهیون مکث کرده بود. براش سخت بود پیش دوستاش اعتراف کنه. خودشم می‌دونست که صورتش گل انداخته و به همین خاطر بیشتر خجالت می‌کشید.
+گفت دوستت داره؟

مینی و جونگین با چشمای گرد به سهون نگاه کردن. بکهیون آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت:
- آره. همینو گفت.
    جونگین نفس عمیقی کشید و شروع به قدم زدن کرد و سهون هم سمت دیگه‌‌ای رو نگاه کرد و خیلی جدی مشغول فکر کردن بود. چند لحظه‌ی بعد، مینی به بک نزدیکتر شد و دستشو محکمتر فشار داد:
>  خب... ببین بکهیون... من نمیدونم این حرفا معنیش چیه... حالا به فرض داشته باشه... آم... اصلا به فرض تو هم توی این مدت بهش حس پیدا کرده باشی... منو نگاه کن...!... بازم کل قضیه مشکوکه. می‌فهمی؟

    بکهیون توی چشمای مینی نگاه کرد و لبهاشو بسته نگه داشت. سهون خودشو جمع و جور کرد و گفت:
+ ما فقط نگرانتیم بکهیون. فقط نگرانیم که به خاطر شرایط سختی که داری به کسی که ممکنه بهت آسیب بزنه اعتماد کنی.

    سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد. مینی که برای چند لحظه‌ای نگاهش به گوشی بود، گوشیشو به سمت بک گرفت و گفت:
> ببین. این زن تا سه سال بعد از تاریخ تولد تو توی کلاب کار می‌کرده. اسمش «کیم راما» ئه. توی مدارک مالی دیدم که یک ماه قبل از رفتنش و حتی بعد از رفتنش هیچ پولی دریافت نکرده... به نظرت شبیه کسی نیست؟

- نمی‌دونم...

> نظر شما چیه؟

    جونگین گوشی رو به سمت خودش گرفت و چشماشو نازک کرد:
× به نظرم چشم و ابروش کپی بکهیونه.

    مینی بازوی بکهیون رو گرفت و گفت:
> توی دفتر پرداختها یه قبض پیدا کردم که مائو پرداخت کرده بود. مربوط به بیمارستان... دقیقا توی سال تولد تو این زن از بخش زنان بیمارستان مرخص شده و واضح نوشته بود: «بابت زایمان». حدس قوی می‌زنم که این زن مادر واقعیت بوده بکهیون...

     بکهیون گوشی رو قاپید و دوباره به عکس نگاه کرد. به چشمهای سیاه زن دقیق شد و گلوش از بغض، درد گرفت. گرچه مطمئن نبود مینی درست بگه و هیچ وقت هم اهمیتی به دیدن مادری که هرگز کنارش نبود نمی‌داد، حسرتی که از نداشتنش کشیده بود قلبشو به درد آورد.
+ ببین... ما فقط می‌گیم شاید به صلاحت نباشه الان که داریم اطلاعات جدیدی به دست میاریم بذاری بری. شاید ته همه‌ی اینا بخوای تصمیم دیگه‌ای بگیری...

     بکهیون گوشی رو به مینی داد و ازش خواست عکس رو براش بفرسته. با همون حالت منقلب و بلاتکلیفش، از دوستاش خداحافظی کرد و به ویلا برگشت. درِ اصلی که از حیاط وارد می‌شد، بعد از رفتن خودش نیمه باز مونده بود. ساعت حدود ده شب بود و باد سرد و مرطوب هنوزم به شدت می‌وزید. از حیاط نگاهی به ساختمون انداخت و برای اولین بار توی این زمان، چراغ سالن رو روشن دید. آروم در زد و به چانیول که روبه‌روش ایستاده بود سلام کرد. سرشو به اطراف چرخوند تا ببینه سوهو هنوزم هست یا رفته:

+برگشته خونه‌ش. دک کردنش کار راحتی نبود ولی بلاخره موفق شدم.

    بک لبخندی مصنوعی زد و از کنار چانیول رد شد:
+حالت خوبه؟

    برگشت و توی چشماش نگاه کرد:
- آره. فقط... خسته‌م. میخوام زودتر بخوابم.

     بکهیون روشو برگردوند و راهشو ادامه داد. چانیول در حال بالا رفتن از پله‌ها و دنبال کردن بک فکراشو کرد و جوابشو داد:
+ اگه فقط خسته‌ای... اشکالی نداره. من مزاحم خوابت نمی‌شم.

    بک که به در اتاقش رسیده بود چرخید و قبل از اینکه در رو ببنده، با نگاهی کوتاه آخرین کلمه‌شو گفت:
-شب بخیر.
*****
     شاید برای صدمین بار بود که توی تختش غلت می‌خورد. چند ساعتی بود که دیگه خواب به چشماش نمیومد ولی دلش نمی‌خواست تا قبل از رفتن چانیول از اتاق بیرون بیاد. شاید به این خاطر که دیشب رفتار خوبی باهاش نداشت و شایدم به خاطر شک و  بلاتکلیفی‌ای که حالا دیگه تمام سلولهای بدنشو درگیر کرده بود.

     ساعت گوشیش، نه صبح رو نشون می‌داد و دلش داشت از گشنگی ضعف می‌رفت. بلاخره توی سکوت اتاق که فقط با صدای پرنده‌های باغ به هم می‌خورد، تق بلندی شنید و از جاش پا شد. امیدوار بود در ویلا بسته شده باشه و بتونه آزادانه و بدون اجبار به روبه‌رو شدن با نگاه منتظر چانیول، چند تا لقمه صبحانه بخوره. از پله‌ها پایین اومد و اثری از چان توی خونه ندید. از پشت پنجره پرده رو کنار زد و دید که از ماشینش هم خبری توی حیاط نیست. نفس راحتی کشید و به سمت آشپزخونه رفت.
      قبل از اینکه در یخچالو باز کنه چشمش به ظرفهای روی کانتر افتاد. چانیول تقریبا همه چیز رو آماده کرده بود. سوپ، سبزیجات پخته شده، پنیر تازه، مارمالاد و ... همگی هوس‌انگیز و خوش عطر بودن. نشست و اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت. خیلی خوشمزه بود... معلوم بود کسی که درستش کرده حسابی برای این این مزه وقت گذاشته. همینطور که لقمه‌ها رو می‌جوید، فکرش هزار راه می‌رفت. از طرفی همونجایی که چانیول انتظار داشت نشسته بود و همونطور که اون می‌خواست مشغول گذروندن روزش بود، از طرف دیگه شک، ترس و ابهام آینده ذهنشو رها نمی‌کرد.
     بعد از چند دقیقه از روی صندلی بلند شد و توی خونه چرخید. بدون اینکه چشماش فریب بخورن، از جلوی نقاشی رد شد و پله‌ها رو بالا رفت. جلوی در نیمه باز اتاق چانیول ایستاده بود و صدای افکاری که توی مغزش رژه می‌رفتن رو می‌شنید: «اگر از نیتش سر در نیاری نمی‌تونی بهش اعتماد کنی! ... این با هم بودن بدون شناخت به چه دردی می‌خوره؟... اگه انقدر منفعل باشی،‌ یه روز یه طوری ضربه می‌خوری که دیگه نتونی پاشی... تا وقتی اطلاعات به دست نیاری چطور می‌خوای شرایطو درک کنی؟‌... چانیول اگه واقعا قصدشو داشت، تا حالا بهت کلی اطلاعات داده بود... چاره ای نیست جز اینکه...»
     در اتاقو هول داد و وارد شد. همه چیز تمیز و مرتب سر جای خودش قرار گرفته بود. بکهیون می‌دونست که اینجا تازه چند وقته که جای خواب و زندگی چانیول شده و بنابراین انتظار نداشت نشونه‌های زیادی از شخصیت چانیول رو توی اون اتاق پیدا کنه. گوشه و کنار رو گشت زد و چیز خاصی نظرشو جلب نکرد.
     تنها جایی که مونده بود، کشوهای میز تحریر و کمد لباس بودن. از ترس سر رسیدن چانیول، ریتم نفسهاش داشت تندتر می‌شد اما فقط به هدفش فکر می‌کرد. توی کشوهای میز تحریر یه سری کاغذ و سند و دسته چک و... دید که همگی به کار شرکت مربوط بودن. یه دور دیگه از اول اون چهار تا کشو رو گشت ولی فایده‌ای براش نداشت. سرشو چرخوند و نگاهی به کمد لباسا انداخت. وقتی درشو باز کرد بوی عطر چانیول مستقیم توی صورتش خورد. عطری که می‌زد انقدر ملایم بود که فقط وقتایی که خیلی به بک نزدیک می‌شد و در حال عشق بازی بودن حسش کرده بود. همین باعث شد از اینکه دزدکی داشت کمدشو می‌گشت،‌ حس بدتری بهش دست بده.

     پشت رگالهای لباس، چند تا کشوی بزرگ دیگه دید. یکی یکی بازشون کرد و به سومی که رسید متوقف شد. اولین چیزی که به چشمش خورد یه ویالن نسبتا کوچیک بود که توی یه کیف زیپدار نگهش داشته بودن. به غیر از اون یه جعبه‌ی مقوایی کادو توی کشو بود که وقتی درشو باز کرد چند تا عکس و دو تا دفتر یادداشت خودشونو نشون دادن. عکسها رو بیرون آورد و دونه دونه نگاهشون کرد.
    اولیش خود چانیول بود که انگار در حال دویدن دستاشو باز کرده و روی یک پا می‌پرید. دهنش از شدت خنده کاملا باز بود و موهاش فر شده و توی هوا پخش بودن. دومین عکس پسری بود با موهای قهوه‌ای و لَخت. جلوی یه بوته‌ی گل ایستاده و لبخند محوی روی لبهاش بود.
    ضربان قلب بکهیون تندتر شد و دستهاش شروع به لرزیدن کرد. چهره‌ای که بهش زل زده بود خیلی شبیه خودش بود. گرچه اصلا فکرشم نمی‌کرد که فرد توی عکس خودش باشه، نمی‌تونست تفاوت عمده‌ای بین اون قیافه و صورت خودش پیدا کنه. توی اون لحظه انقدر گیج شده بود که حتی قیافه‌ی خودشو درست یادش نمیومد. جعبه‌ی عکس از دستش افتاد زمین و از کمد بیرون اومد و جلوی آینه ایستاد. در حالی که پشت سر هم یه نگاه به صورت خودش و یه نگاه به صورت توی عکس انداخت، صدایی رو از کنار گوشش شنید:
- اینجا چیکار می‌کنی؟

ادامه دارد...

The Lost AngelWhere stories live. Discover now