Chapter 3: The Snowflake

50 8 2
                                    

The Lost Angel

    سکوت مطلق! تجربه‌ی ترسناکیه. وقتی هیچ کس نیست.... وقتی هیچ صدایی نمیاد... حتی باد هم نمی‌وزید. نگاهش رو به دونه‌های ریز و رقصان برف دوخته بود که از آسمان سیاه و قرمز رنگ نیمه‌شب روی موزاییکهای کف باغ می‌ریختن. دلش شدیدا تنگ شده بود، ولی نمی‌دونست برای کی! عجیبه... ولی واقعا نمی‌دونست! همیشه فکر می‌کرد اونی که دلتنگشه و اونی که دوست داره ببیندش، مادرشه؛ همون کسی که از وقتی رفت و تنها فرزندشو توی یه دنیای بی‌رحم تنها گذاشت، همه چیز رو پشت سرش سیاه و دردآور کرد. الان سالها از اون قضیه گذشته بود، به دست فراموشی سپرده بودش، و توی این لحظه، حتی براش اشک هم نمی‌ریخت. ولی... جای زخمی که روی قلبش مونده بود هر از گاهی بدجور تیر می‌کشید.
    از کنار پنجره بلند شد و قولنج گردنشو شکوند. بدون اینکه بفهمه، برای مدت طولانی سرشو بالا نگه داشته بود تا برف سنگین امشب رو تماشا کنه. گردنش درد می‌کرد و انگار سوزی که از لای پنجره بهش وزیده بود، به نقطه‌ی انجماد رسونده بودش، ولی با همه‌ی این احوال قفسه‌ی سینه‌ش میسوخت و داغ بود. کاپشن سفید رنگشو از روی تخت برداشت و در اتاق رو به آرومی باز کرد. از پله‌ها بالا رفت و اولین قدم رو که توی برفها گذاشت، تا زانو توی سفیدی فرو رفت. لبخندی زد و قدمهای بعدی رو برداشت. کمی جلوتر رفت و جایی بین درختها سرشو به سمت آسمون گرفت. کاپشنشو باز کرد تا هوای سرد و خیسیِ برفها به سینه‌ش برسن. سرما باید تا جایی رسوخ کنه که آتیش خاموش بشه. آتیشی که نفس کشیدن رو براش سخت می‌کرد. چشمهاشو بست و نفس راحتی کشید. بلاخره داشت خنک میشد... اما... چند لحظه‌ی بعد... ضربه ی محکمی که به شونه‌ش خورد و خلوت زیباش با برف و یخ رو به هم زد!
- باز که دیوونه بازیت گل کرده! چیکار داری می‌کنی؟

     چانیول بهت زده به سینه‌ی باز پسرک نگاه می‌کرد و لبهاشو میگزید!

+تویی! بازم که ترسوندیم!
-پرسیدم چیکار داری می‌کنی؟؟؟؟

   نتونست بیشتر منتظر جواب بمونه. دستشو داخل کاپشنش برد و تقریبا داد زد:
-روانی! لخت اومدی بیرون توی این برف؟ میخوای خودکشی کنی؟
+ چرا داد میزنی؟ من اصلا سردم نیست!
-غلط کردی! بیا بریم تو!...
    دست محکم و یخ زده‌ی پسرک رو گرفت و دنبال خودش به سمت ورودی زیرزمین کشید. در اتاق رو بی معطلی باز کرد و پسر رو به تو هل داد. از عصبانیت و کلافگی چند بار دستاشو محکم به صورتش کشید و سعی کرد نفسشو منظم کنه. وقتی چشماشو باز کرد تا سرزنش پسرک رو از سر بگیره، چشمش به بدن برهنه و سفیدش افتاد و سر جاش میخکوب موند. پسرک کاپشنش رو روی زمین پرت کرد و با شلواری که تا رونهاش خیس بود، روی تختش نشست. بعد از یکی دو دقیقه سکوت، سرشو بالا آورد و به چانیول که توی این مدت حتی پلک هم نزده بود نگاه کرد:
+ بودن من انگار... همه رو اذیت می‌کنه. متاسفم.

    چان تکونی کوچک و ناگهانی به سرش داد و به پسرک نزدیکتر شد.
-رنگت پریده. شلوارتم خیسه. بدجور سرما میخوری...
    توی حرف چانیول پرید، بدون مقدمه از جاش بلند شد و رو‌به‌روش ایستاد:
+ فکر می‌کردم دلم براش تنگ شده... نمی‌دونستم چیکار کنم.
    چانیول میخواست جواب بده، حرف بزنه. ولی لبهاش دیگه یاری نمی‌کردن. اتاق اون شب به اندازه‌ی همیشه تاریک نبود. آسمون قرمز و برفهای سفید بیرون، نور کم فروغی رو به داخل می‌تابوندن که همراه با سرخیِ بخاری برقی، بدن سفید پسرک رو درخشان تر می‌کرد. ما بین سکوت طولانیش، و قبل از اینکه حرفی برای گفتن پیدا کنه با ضربه‌ای ملایم به بدنش، شوکه شد. پسرک محکم بغلش کرد و بدن برهنه و سردشو بهش چسبوند. این اولین بار نبود که بغلش می‌کرد ولی چرا ...؟
   پسرک خودشو محکمتر توی آغوشش فشارش داد و زیر لب گفت:
+ نمی‌دونم اگه امشب نمیومدی چی میشد چانیول.
    سرشو بالا آورد و همونطور که سفت خودشو به بدن چان چسبونده بود، توی چشمهاش خیره شد. دو قطره اشک از چشمهای سیاهش چکید و صدای لرزانی رو از حلقش بیرون داد:
+نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت...
    لبهای صورتیش لرزید و اشکهای بیشتری از چشمش به پایین سر خورد. دوباره سرشو به سینه‌ی چانیول چسبوند و حین اشک ریختنش نفس کشید. چانیول بغضشو قورت داد و دستاشو دورش حلقه کرد. همونطور که اون سفت بهش چسبیده بود، خودش هم محکمتر در آغوشش گرفت و دستهای گرمشو روی پوست سرد و نرم پسرک فشار داد. نمیخواست بفهمه که خودش هم بغض کرده. درد رو تحمل کرد و کنار گوشش گفت:
- با کاپشن سفیدت... شبیه یه «دونه برف» بزرگ شده بودی. از دور که دیدمت واقعا همین فکر رو کردم... تو ... باید خوشحال باشی. حتما! ... اینو هیچ وقت فراموش نکن.

*****
ساعاتی بعد از نیمه‌شب- عمارت پارک دونگوو
     جثه‌ی نسبتا کوچیک بکهیون بهش کمک کرد که به راحتی خودش رو به بالکن اولین طبقه برسونه. اتاقی که از طریق اون میتونست به راحتی و توی سکوت راه پله رو طی کنه و رو‌به‌روی اون گاوصندوق بدقلق دربیاد. با احتیاط چراغ قوه‌شو داخل اتاق انداخت و از پشت شیشه داخل رو بررسی کرد. تخت بزرگی کنار پیانو قرار داشت و ظاهرا خالی بود، یه کتابخونه‌ی پر از کتاب که هیچ چیز مشکوکی رو بروز نمی‌داد و در نهایت، کاناپه‌ی بزرگ طوسی رنگ و درِ بازی که کنارش واقع شده بود، به بکهیون چشمک می‌زد.
    قبل از اینکه دستگیره‌ی پنجره رو پایین بده و از باز بودنش خوشحال بشه، یک لحظه به یاد طلاهایی افتاد که توی گاوصندوق انتظارش رو می‌کشیدن. بکهیون به دزدی علاقه نداشت و تا به امشب هم هر بار مجبور به این کار شده بود، هیچ دستمزدی رو قبول نمی‌کرد. انگار که این عمل،‌ فقط وظیفه‌ای بود که مجبور بود به خاطر امنیت خودش و دوستهاش بهش تن بده و بتونه رییس عصبیش رو راضی نگه داره، ولی این بار... . شاید اوضاع فرق می‌کرد. این طلاها انقدر زیاد بودن که میتونست همون شب قسمتیشو برداره و برای همیشه ناپدید بشه. دوستهاشم با خودش ببره. هر سه با هم برن و از شر اون زندگی کوفتی خلاص بشن. حتی شاید... «مینی» رو هم با خودشون ببرن. درسته اون دخترِ «مائو»‌ بود ولی هیچ نشونه‌ای از پدرش نداشت. بکهیون پیش خودش تقریبا مطمئن بود که مائو دروغ میگه و هیچ نسبت خونی‌ای با مینی نداره...
     وسط این افکار و قبل از باز کردن پنجره صدایی از داخل حیاط شنید. تعجب نکرد چون از قبل هم میدونستن که  ورودشون بدون درگیری انجام نمیشه. اما این صداها عادی نبودن. بیشترشون ناشی از آه و ناله‌های جونگین بود تا فریادهایی که به یه درگیری دوطرفه مربوط باشه... به هر حال فعلا و از بالای این بالکن نمیتونست کاری برای جونگین بکنه. دستگیره رو پایین داد و وارد اتاق شد. به قطرات آبی که از لباسهای خیس و خاکیش روی فرش نفیس کف اتاق میریخت نگاه کرد و پوزخندی زد.
      از همون در باز مسیر راه پله رو طی کرد و به اتاق اصلی رسید. در دوم هم باز بود! چراغ قوه رو این طرف و اون طرف چرخوند و مطمئن شد که اتاق خالیه. جلوی گاو صندوق ایستاد و مشغول شد. خودشم باورش نمیشد که با این سرعت بتونه کار کنه. درسته رمز عوض شده بود اما سیستم همون سیستم دیشب بود و حالا دیگه راه هک کردنشو میدونست. هر از گاهی صدای ضربه و درگیری به گوشش میخورد اما یه حسی بهش می‌گفت که نباید متوقف بشه. ساک دستیِ تا شده رو از لباسش باز کرد و آماده ایستاد تا با شنیدن «تق»‌ باز شدن گاو صندوق، کارشو شروع کنه.
    چند ثانیه‌ی بعد بلاخره اون صدای شیرین رو شنید و نور رو داخل قفس آهنی انداخت. یه سری مدارک و کاغذ و... ولی اثری از طلا نبود.

+بکهیون!
    سرشو برگردوند و چهره‌ای پوشیده رو دید که چشمهاشو خوب می‌شناخت. از ته حلقش و با تمام وجود، اعتراض کرد:
-اینجا چیکار می‌کنی!!!
+ باید بریم. میدونستم گیر میفتین! جونگین و سهونو گرفتن! پلیس توی ساختمونه. بدو... عجله کن!

    نفسهای بکهیون برای چند لحظه متوقف شد. هیچ کدوم از جملاتی که شنید رو باور نمیکرد و بدتر از اون نمیخواست قبول کنه که مینی هم الان همونجاست! دقیقا توی دل خطر!

- دیوونه برای چی اومدی اینجا؟ ... من... نمیتونم! نمیتونم دست خالی برگردم!‌ بیا کمک کن! فکر کنم پشت این دیواره قایمشون کرده باشه!

    مینی هوف عصبی و پراضطرابی کشید و یقه‌ی بکهیون رو محکم گرفت:
+احمق گوش کن به من! الان دستگیرت میکنن. بدو! بگیرنمون کارمون تمومه! دیگه طلا به چه دردمون میخوره؟؟؟
- به این درد میخوره که باهاش فرار کنیم و دیگه به اون خراب شده برنگردیم! نه! من بدون طلاها نمیام!

    در حالی که سعی می‌کرد با کمترین خشونت و ضربه، مینی رو از خودش جدا کنه و دوباره سرشو ببره توی گاوصندوق، صدای بم و آشنایی گوشهاشو قلقلک داد:
×دنبال اینا میگردی؟
*****
    


    با حس درد شدیدی روی پلکهاش، چشماشو باز کرد. نور اذیتش می‌کرد. دلش میخواست دوباره چشمشو ببنده و به تاریکی برگرده. نمی‌خواست چیزی ببینه یا با واقعیت رو‌به‌رو شه.
    آخرین بار که نور چشمشو زده بود، هزینه‌ی زیادی براش به همراه آورد! برق شمش طلای توی دست اون پسر همون برقی بود که به خاطرش ریسک کرد و زندگیِ نزیسته‌ش رو به خطر انداخت.

     پسر قدبلند این بار سفید پوشیده بود. بکهیون به محض دیدن، شناختش. کسی که یه تنه حساب خودش و دوستاشو رسیده بود و همون کسی که حالا دیگه راجع به اسمش کنجکاو شده بود. لبخند پیروزمندانه و تحقیرآمیز روی لبهاش، دل بکهیون رو لرزوند و آخرین صحنه‌ها رو از حافظه‌ش بیرون کشید:‌ «چه بلایی قراره سر خودش و مینی بیاد؟ چرا مینی توی اون لحظه اونجا بود؟ لعنت به این شانس...»

+ بلاخره از خواب ناز بیدار شدی؟ صبح بخیر!
    بی اختیار نگاهشو از سقف سفید رنگ به سمت صدا چرخوند. می‌ترسید و شدیدا احساس نگرانی می‌کرد. چرا از اینجا سر در آورده؟ تپش قلبش هر لحظه بیشتر میشد و نفس کشیدن سخت تر.

+ انقدر نترس کوچولو! اگه میخواستم بکشمت الان اینطوری بهم زل نزده بودی.
    آب دهنشو به زحمت قورت داد و سوزش شدیدی توی گلوش حس کرد. انقدر که نتونست عصبی بودنشو توی صورتش نشون نده. همین سوزش قسمتی از خاطرات رو براش زنده کرد. با اینکه نمی‌دونست چند روز و شاید چند ماه از اون شب گذشته، هنوزم صدای فریاد مینی خون رو توی رگهاش منجمد می‌کرد. لبهاشو باز کرد و صدای لرزانی به سختی از ته حلقش بیرون اومد:
- ... مینی کجاست؟

    پسر هنوز بالای سرش ایستاده و به چشمهای خیره‌ش با دقت نگاه می‌کرد. لبخندی زد و سرشو کمی کج کرد:
+همون دختره؟ آره... تو خواب اسم اونم میگفتی! ... اوم... خب همه‌ش تقصیر خودش بود!

    بکهیون حس کرد همون طور که نگاهش یک لحظه توی چشمهای پسر ثابت مونده، قلبش هم از حرکت ایستاده و دیگه نمی‌زنه! تمام افکار و تجزیه و تحلیلهای بعدی، توی کمتر از یک ثانیه در مغزش اتفاق افتاد. اینکه از جمله‌ی آخری که شنید، این برداشت رو کنه که بلایی سر مینی اومده و کار از کار گذشته... با نیرویی که نمی‌دونست از کجا به بدنش تزریق شده از تخت جدا شد و به پسر حمله کرد.
      دستشو توی لحظه‌ی مناسب دور گردنش انداخت و با شتاب حاصل از جهیدنش، پسر رو روی زمین انداخت و با وزن بدن سعی کرد تا جلوی بلند شدنش رو بگیره. دستهای سردش، با فشاری که به گردن اون مرد میاورد، کاملا به رنگ گچ دراومده بودن و خونی که به خاطر کنده شدن سرم از بازوش جاری بود گرمشون می‌کرد.
    کم کم رنگ صورت پسر به بنفش متمایل شد و مغز بکیهون هم انگار دوباره به کار افتاد: «چیکار دارم می‌کنم؟ واقعا دارم می‌کشمش؟...»
    همین یه لحظه تردید کافی بود تا پسر نیروشو جمع کنه و با یه ضربه، اون جسم عصبانی و کوچیک رو از خودش بکَنه. بکهیون به سمت تختی که از روش جهیده بود پرت شد و سرش محکم به پایه‌‌ي فلزی خورد. بین صدای سرفه‌های بلند پسر، گرمای مایع روانی رو روی گردنش حس کرد اما اهمیتی نداد. اینکه سرش خونریزی کنه، یا اصلا بمیره، در اون لحظه براش مهم نبود. فقط یه چیز بود که توی مغزش تکرار می‌شد: « کسی که از بچگی مثل خانواده دوستش داشت، شاید تنها عضو خانواده‌ش، به خاطر محافظت از اون مرده.»

*****
     صداها توی گوشش می‌پیچید و هر چند نامفهوم بود، لحن و آهنگشونو می‌شناخت. آره، هنوز توی جهنم به سر می‌برد. این بار چشمهاشو باز نکرد. سعی کرد همونطور معمولی نفس بکشه و به مکالمه‌ای که بالای سرش در جریان بود گوش بسپاره:

× خیلی شانس آورده... ولی حالاحالاها باید زیر نظر داشته باشیش. با ضربه‌ای که به سرش خورده هنوزم احتمال خونریزی وجود داره... ببینم... واقعا میتونی کنترلش کنی؟‌ از کجا معلوم وقتی بیدار شه اتفاق دیروز تکرار نمیشه؟

- دیگه انقدری زور نداره که اون طنابا رو پاره کنه!

× من نمی‌فهممت چانیول! این کار اصلا انسانی نیست! اینجا نگهش داشتی... بستیش به تخت که چی بشه؟ اونم یه آدمه ها! اصلا از کجا معلوم...

    چانیول با قیافه‌ی شاکی ضربه‌ی محکمی به سینه‌ی سوهو زد و هیسسس بلندی کشید:
- ببند دهنتو! ...

     سوهو نگاهی به صورت بی حرکت بکهیون انداخت و روشو برگردوند. در حالی که با قدمهایی آروم از تخت دور می‌شد گفت:
×داری حماقت بزرگی می‌کنی... ولی میدونم هر چیم بگم فرقی نمی‌کنه... به زودی بیدار میشه... چان... اصلا حس خوبی راجع به کارات ندارم!
    چان به دنبالش راه افتاد و سوهو سرعتشو بیشتر کرد. وقتی از اتاق خارج شدن، در محکم بسته شد و بدن بکهیون از صدای ناگهانیش لرزید. دیگه طاقت نیاورد، چشماشو باز کرد و سرش رو حرکت داد تا دور و بر رو ببینه اما این کار براش خیلی دردناک بود. پشت سرش هم درد داشت و هم سوزش. به یاد ضربه‌ای افتاد که از اون پسر قد بلند خورده بود و خونی که گرماش رو روی سر و گردنش حس کرد. پس راجع به همین موضوع داشتن حرف می‌زدن!

     بلافاصله متوجه شد که دست و پاش رو هم نمی‌تونه تکون بده. با هر سختی و دردی که داشت، گردنشو بلند کرد و طناب هایی که دست و پاشو به تخت بسته بودن رو دید. پتوی نازک و خاکستری رنگی روی بدنش رو تا شکم پوشونده بود و بعد از اون، چشمش به لباس راحتی شل و ولی افتاد که توی تنش بود...
    صدای باز شدن در، چشم و سرش رو به سمت دیگه‌ای برد. چانیول توی همون چارچوب در با دیدن چشمهای باز بکهیون بهش پوزخندی زد:
- میدونستم بیداری!
    بکهیون سرشو روی بالش برگردوند و با همون برخورد آروم هم صدای ناله‌ش از درد بلند شد. وقتی چانیول بالای سرش رسید، روشو اونور کرد و فقط تونست یه کلمه رو زیر لب زمزمه کنه:
+عوضی!

     چان همچنان پوزخند روی لبهاشو حفظ کرد و صندلی بلندی که کنار دیوار بود رو کشید سمت تخت و روش نشست. حالا دقیقا بالای سر بکهیون نشسته بود و بهش احاطه داشت:
- آدم با کسی که جونشو نجات داده اینطوری حرف نمی‌زنه!

+ دستامو باز کن تا نشونت بدم دقیقا چطوری باید باهات حرف زد!

    همینطور که با دقت و عمیق به چهره‌ی رنگ پریده‌ی بکهیون نگاه می‌کرد، یقه اسکی بلندشو پایین آورد و زخم و کبودی روی گردنش رو به پسرک نشون داد:
-منظورت اینه؟ دوباره میخوای بهم حمله کنی و بکشیم؟
+آره! همینه! واسه همین مثل ترسوها دست و پامو بستی؟ توی عوضی اون قدری توان داشتی که اون شب حساب دوستامو و خودمو برسی! پس این مسخره بازیا چیه دیگه؟ زود باش! بازم کن تا نشونت بدم!

    چانیول لبخند حرص آور دیگه‌ای زد. انگار نه انگار که عصبی بودن بکهیون رو دیده باشه، دستشو لای موهای لخت پسرک برد و لمسشون کرد:
- آدم نباید انقدر زود قضاوت کنه پسر جون. فکر کنم دیروزم که به هوش اومدی همین اتفاق افتاد. راجع به اون دختره پرسیدی و قبل از اینکه برات توضیح بدم، بهم حمله کردی... در حالی که من هیچ بلایی سرش نیاوردم!
     بکهیون بدون عذاب وجدان به خاطر کاری که دیروز کرده، سوال بعدیشو با لحنی جدی پرسید:
+الان کجاست؟ حالش خوبه؟
- دوست دخترته که انقدر نگرانشی؟ مثلا شاید عاشقشی و اون نمیخوادت!؟ البته اگه دوستت نداشت اونطوری تقلا نمی‌کرد...

     این بار صداشو بلندتر کرد، هر چند همین فشار باعث شد درد شدیدی توی سرش بپیچه و صورتش جمع بشه:
+ خفه شو! میگم حالش خوبه؟

     چشمهای درشت چانیول با این فریاد هم هیچ تغییری نکرد. دوباره دستشو به سمت صورت بکهیون برد و روی پوست داغ پیشونیش کشید:
- هیچ وقت تو زندگیم جواب بی ادبا رو ندادم!‌ باید یاد بگیری با کسی که بهت لطف کرده چطور حرف بزنی بچه جون! البته که تا اینجا به خواست خودم باهات مهربون بودم؛ هر لحظه اراده کنم میتونم تورم مثل دوستات بندازم زندان. اونوقت به جای این تخت نرم و راحت باید گوشه‌ی سلولت بخزی و تو این تبی که داری بسوزی!
    بکهیون با چهره‌ی بهت زده به صورت مطمئن چانیول خیره موند. اشک توی چشمهاش جمع شد و دستهای بسته‌ش شروع به لرزیدن کرد. بغضی که توی همین لحظه پیداش شد رو قورت داد و با لحنی که بیشتر به یه بچه‌ی ترسیده شباهت داشت گفت:
+چی شده؟ خواهش می کنم بهم بگو.

     چانیول دستشو از روی پیشونی بکهیون عقب کشید و سرشو به سمت سرم چرخوند. در حالی که سرعت تزریق رو تنظیم می‌کرد گفت:
- من نیاوردمت اینجا که اذیتت کنم، پس انرژیتو واسه‌ی حمله به من هدر نده. اون شب که اومدی دزدی با دوستات، پلیس رو خبر کردم. اونا هم دوستاتو دستگیر کردن و الان توی زندانن. دو نفر بودن دیگه، درسته؟ حالشونم خوبه، سالمن.
     اشکهای جمع شده تو چشمای بک سرازیر شدن و داغی بیشتری روی پوستش حس کرد. دوباره با وجود درد گلوش، آب دهنشو قورت داد و سوال پرسید:
+مینی چی؟
-اوم... دختره ... نمیدونم خودت چیزی یادته یا نه ولی چون خیلی کنجکاوی واست تعریف می‌کنم. حداقل اینطوری انرژیتو واسه حمله به من هدر نمیدی! .... وقتی اومدم سراغتون...همون موقع که سرت توی گاوصندوق بود... به محض اینکه منو دید بهت گفت فرار کنی ولی تو انگار صداشو نمیشنیدی!‌ زل زده بودی به شمشی که توی دست من بود! بار دوم که صدات کرد هنوزم منگ بودی... خلاصه بهم حمله کرد و یه ضربه‌ی خیلی محکم زد تو قفسه‌ی سینه‌م. از یه دختر معمولی این کارا برنمیاد نه؟ منم باهاش درگیر شدم که خلع سلاحش کنم تا پلیس بیاد ولی ول کن نبود. همه‌ش هم داد میزد: «بکهیون فرار کن!» مجبور شدم هلش بدم که ازم دور بشه و اونم خورد به آینه‌ی پشت سرش...
     چانیول از روی صندلی بلند شد و دستاشو روی تخت تکیه داد. بیشتر به سمت بکهیون خم شد و به صورتش دقیقتر نگاه کرد. چشمهای پسرک از اشک قرمز شده بود و حتی مردمکش هم تکون نمی‌خورد:
-خلاصه تو از جات بلند شدی و به سمت من اومدی. مثلا فکر کردی حساب منو میرسی و دو تایی با هم فرار می‌کنین احتمالا! اما اینطوری نشد. همون لحظه که خیز برداشتی یکی از افسرهای پلیس اومد توی اتاق و یه مشت محکم کنار گونه‌ت زد. توئم دقیقا مثل اتفاق دیروز، جایی پرت شدی که سرت ضربه بخوره و از هوش بری. فکر کنم واسه همینم هست که هیچی یادت نمیاد. من که اون موقع خیلی درد داشتم و دیگه نتونستم ادامه بدم ولی دختره با پلیس هم درگیر شد و بعدش خواست از پنجره فرار کنه. البته خیلی خونریزی داشت... هم از دهنش خون میومد هم دستش که انگار خرده های شیشه ی آینه توش فرو رفته بود... . فکر کنم سرش گیج رفت و نتونست درست بپره، افتاد توی باغچه‌ی کنار حیاط. اما چند لحظه بعد که پلیسها خواستن پیداش کنن اثری ازش نبود. اینکه فرار کرد و الان دست پلیس نیست قطعیه ولی نمیدونم با اون همه خونی که از دست داد تونسته دووم بیاره یا نه...

    چانیول مکثی کرد و نفسشو بیرون داد. بکهیون سرشو چرخونده بود و بهش نگاه نمی‌کرد. یک دقیقه‌ای به لرزیدن بدن پسرک و هق هق کردنش خیره شد و حرفی نزد:

+ برای چی منو آوردی اینجا؟

- باید سوالتو درست بپرسی! کافیه بگی: « برای چی نجاتم دادی!»

*****
ادامه دارد...

The Lost AngelTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang