|پسری که دیگه موهاش نعنایی نبود|

2.7K 445 340
                                    

با شنیدن صدای خش‌خش برگ‌های روی زمین، دست از کار کشید و کلمات توی دهانش خشک شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با شنیدن صدای خش‌خش برگ‌های روی زمین، دست از کار کشید و کلمات توی دهانش خشک شد. آب‌ دهانش رو قورت داد و دسته‌بیل کوچیک مینیمالش رو توی دست راست گرفت و به‌طرف منبع صدا برگشت.

چشم‌هاش رو ریز کرد و علی‌رغم اینکه خوشه‌ی ترس مثل پیچک دور تنش پیچیده شده بود؛ اما کله‌خراب‌تر از قبل قدم به جلو برداشت و لب باز کرد: «کی اون‌جاست؟ خودت بیای بیرون قول می‌دم کاریت نداشته باشم و بذارم که بری!»

صدای خش‌خش قطع شد و وقتی جوابی نگرفت، ترس توی دلش بیشتر جوونه زد و سبز شد، شاخ و برگ گرفت و ستون‌ مهره‌هاش رو لرزوند. صدایی از سمت راست بلند شد و یکباره به اون سمت برگشت. دسته‌بیلش رو ناخودگاه پایین پرت کرد و جیغ خفیفی کشید.

چشم‌هاش رو محکم روی هم بسته بود که با صدای پارس‌کردن یونتان، پلک‌هاش رو باز کرد و با گردن کج‌شده‌اش مواجه شد. نفسی از سر آسودگی کشید و دستش رو روی قلبش مشت کرد. خم شد تا دسته‌بیلش رو برداره که با جنازه‌‌ی لت‌وپاره شده‌اش مواجه شد. بیخیال دسته‌بیل، یونتان رو بغل کرد و بعد از بوسیدن گوشه‌ی سرش گفت:
«اندازه‌ی مرگ من رو ترسوندی تانی»

یونتان در جواب پارسی کرد و دمش رو تکون داد.



مردد در ورودی باشگاه رو هل داد و وارد شد. از هیچ‌چیز مطمئن نبود، الا همخونی لباس‌هاش با موهایی که جدیداً به رنگ طبیعی خودشون برگشته بودن. گلدون زیتون محبوبش رو با یک دست بغل کرده بود و شاید دور از چشم بقیه، برگ‌های سبزش رو بوسید تا به دم باشگاه برسه. حالا رسیده بود و جلوی ورودی پوست لبش رو می‌جویید و دلواپس این پا و اون پا می‌کرد. ته دلش، شکوفه‌های درخت بادوم غنچه نمی‌دادن و دلیلی برای شادی‌کردن پیدا نمی‌کرد؛ امروز از اون روز‌های بدون لبخندی بود که به‌سختی و سردی می‌گذشت.

لبخند به لب‌هاش بخشید و با نفس سردش مبارزه کرد. قدم جلو گذاشت و جکسون رو دید که به‌سمتش میاد و نگرانی از چهره‌ای همیشه آرومش، چکه می‌کنه. با رسیدن پسرگرگ، گلدون رو دستش داد، سلامی کرد و گفت:
«حالت چطوره؟ تمرین شروع شده؟ جا نموندم؟»

تهیونگ گلدون رو آروم به جکسون سپرد و موهاش رو پشت گوش فرستاد. جکسون با ابروهای بالارفته پرسید:
«سلام، نه جا نموندی، تازه داشتیم شروع می‌کردیم؛ این چیه؟»

In The Colour Of AcaciaWhere stories live. Discover now