|وحشت|

5K 605 983
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


|In The Colour Of Acacia|
____________

جلوی در ورودی ایستاد و به‌سختی از بینی شکسته‌شده‌اش، عطر خاکستر تند آتیش صاحب واحد آپارتمان رو بو‌ کشید. هربار که بینیش تیر می‌کشید، یاد کسی که این بلا رو سرش آورده بود، می‌افتاد و احمقانه لبخند می‌زد. اون دختر رو با تموم وحشی‌بازی‌های رام‌نشدنیش می‌خواست!

سری برای میزان حماقتش تکون داد و با‌ زدن رمز، در رو باز و بی‌حواس اون رو رها کرد. در باصدای نسبتاً بلندی بسته شد و تنش رو از جا پروند که سرش رو چرخوند و بلافاصله با یک جفت چشم سرخ و برزخی مواجه شد. گرگ خاکستری روی کاناپه دراز کشیده بود و حالا برای هیونگ‌شیکی که بی‌حواس سروصدا ایجاد کرده بود، خرخر می‌کرد.

آب دهنش رو قورت داد و دست‌هاش رو به معنای صلح بالا گرفت. عطر خنک جنگل بینی ضرب‌دیده‌اش رو قلقلک داد و از توی تاریکی ظلمات خونه، چشم‌های گرگینه‌اش رو باز کرد و تازه متوجه جسم مچاله‌شده بین خزهای گرگ شد.

اون عطر آشنا رو به‌خوبی می‌شناخت. پسر موفرفری که صاحب کافه‌ی اقاقیا و برادر کوچیک‌تر جفتش بود، توی بغل گرگ وحشی‌ای که سابقه‌‌ی خرابش از دست محافظ‌های شهر در رفته، آروم گرفته بود و نرم نفس می‌کشید.

پسر، بینیش ر‌و چین داد و اخم‌هاش رو توی هم کشید، تکونی خورد و بیشتر از قبل توی بغل گرگ خاکستری مچاله شد. گرگ از سر لذت خرخری کرد و پوزه‌اش رو داخل موهای فرفری پسر فروبرد. لبخند گرمی روی لب‌های هیونگ‌شیک نقش بست و درد پیچیده توی استخوان صورتش رو به جون خرید!

آروم، بدون اینکه صداش پسرک رو بیدار کنه و فقط گرگ خاکستری صداش رو بشنوه، زمزمه کرد:
«بینیم شکسته، بیا توی بالکن.»

خودش جلوتر از گرگ خاکستری‌رنگ راهی بالکن تمام شیشه‌ای آپارتمان شد. از این بالکن متنفر بود؛ چون که نمی‌تونست به زیر پاش اعتماد کنه و یاغی همیشه تصمیمات عجیب‌غریب می‌گرفت. قدم‌هاش رو تا سکو جلو کشید و با آرامش به طلوع سرخ خورشید چشم دوخت.

In The Colour Of AcaciaWhere stories live. Discover now