- این گرگ یاغی شغالصفت، زیادی برای تو رام و دستپروردهست که اینقدر جنم پیدا کردی؛ وحشیم نکن تهیونگ.
- وحشیت هم کاری به کارم نداره یاغی.
- زخمات این رو نمیگن!
- بوسههات چی؟
𝗡𝗮𝗺𝗲: In The Colour Of Acacia
𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Sport, Romance, Smut, S...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
|In The Colour Of Acacia| ____________
با درد چشمهاش رو باز کرد و خودش رو بین زمینوزمان دید. استخوانبهاستخوان تنش از شدت درد فلج شده بودن؛ حتی وقتی آب دهنش رو قورت میداد هم گلوش تیر میکشید. بعداز بار چهارمی که روی بدن گرگ انجامش داده بود رو دیگه به یاد نداشت.
مرد جوری جایجای بدنش رو با رد دندونها و کیسمارکهاش پر کرده بود که جای سالمی باقی نذاشته بود. گرگ، شکار کرده بود؛ تمام تنش تا عصبهای مغزش رو. نگاهش رو از سقف چوبی گرفت تا آغوشی رو پیدا کنه که تمام دیشب بین دستهاش به اوج رسیده و به اوج رسونده بود.
جونگکوک در کمال تعجب با شلوارکی پوشیده روی مبل چوبی کنار تخت نشسته و خیره نگاهش میکرد. از پلکهاش، خون میبارید و میتونست جریانی که توی رگهای برآمدهی پیشونی و گردنش وجود داشت رو ببینه.
پلک نرمی زد و به لبهای خشکش زبون کشید. گرگ همچنان با نگاه خونینش، پسر رو بیحرف نگاه میکرد. تهیونگ با صدایی که از ته چاه در میاومد، لب زد: «بغلم نمیکنی؟»
گرگ پلکهاش رو با حرص بست و دم عمیقی گرفت، از روی صندلیش بلند شد و شروع کرد به قدمزدن. عضلات کول و شکمش مرتباً منقبض میشدن و تهیونگ میتونست صدای خرخری که از گلوی گرگ میاومد رو بشنوه.
تهیونگ آب دهن قورت داد و کمی بلندتر با صدای خشدارشدهاش گرگ رو صدا کرد: «خوشگلم؟»
با شنیدن صدای پر از ضعف و دورگهشدهی پسر که انگار خودش بال پرندهای که توی اون تن صدا خوشرقصی میکرد رو با دستهای خودش پرپر کرده باشه، زیرلب زمزمه کرد: «لعنت...»
پسر نتونست بشنوه که گرگ با صدای بلندتری تقریباً فریاد زد: «لعنت به من!»
آشفتهترین بود و بهسختی داشت جلوی شکستن استخوانهاش رو میگرفت. تهیونگ باوجود دردی که داشت، نگران و شوکه لب زد: «کوکورو...»
- من چکار کردم باهات؟
با شنیدن صدای شکستهی گرگ که به تنش خیره بود، غم آوار شد و شونههاش افتادن. مگه چکار کرده بود که اینقدر خودش رو توی چشمهاش به قتل میرسوند؟ معصومانه، لب باز کرد و خیره به گرگ که از زخمهایی که زده بود، زخمیترین بود، گفت: «عشقبازی...»