بازپرس خلال دندون رو بین لبهای ترک برداشته و خشکش نگه داشت تا کف هردو دستش رو پشت کمرش به هم برسونه. به گردن، کتف و کمرش نرمشی داد.
دستیارش باقی مونده برگر رو در کاغذ پیچوند و توی جیبش گذاشت. تکه های غذا رو از روی سینه و ران پاهاش جمع کرد، سرپا ایستاد و گفت: «من واقعا از غذاهای اداره متنفرم، بخاطر همین همیشه با خودم از خونه یک چیزی میارم.»بازپرس با ناخن گوشه ابروش رو خاروند و دو انگشت شستش رو زیر کمربندش انداخت. قدم های محکمی به سمت اتاق بازجویی برداشت و دستیار پشت سرش حرکت کرد.
بازپرس منتظر موند تا مظنون رو به اتاق بازجویی بیارن. بدون نگاه کردن به دستیارش گفت: «یکم سس روی سبیلت جا مونده.»دستیار سبیلهای قهوهای کم پشتش رو با انگشت شست و اشاره سریع پاک کرد.
افسر پلیسی مظنون رو با دستبند به اتاق وارد کرد و پشت میز نشوند. بازپرس به اتاق شنود اشاره کرد و وارد اتاق شد.پوشه کاغذی حاوی چند عکس و گزارش رو روی میز انداخت و گفت: «روز خوش جاناتان تای.»
جاناتان جوان دستهای سیاه شده از روغن موتورش که دستبند خورده بودن رو روی میز گذاشت و خیره به عکسها سرش رو به طرفین تکون داد.
«تو شاگرد و دستیار هری استایلز در مکانیکی هستی. درسته؟»
«بله.»
بازپرس به عکس ها اشاره کرد. «مستقیم میرم سر اصل مطلب، چمدون حامل جسد مورگان تاملینسون، پدر لویی تاملینسون در خونه تو چیکار میکرده؟»
YOU ARE READING
Crow [L.S]
Fanfictionکلاغ روی شاخه درخت خشک بال باز کرده بود و با تداعیگری مرگی که به سراغ آدمی نمیاومد، لویی رو وادار میکرد به ناگزیر قدم برداشتن در ورطه سقوط و دویدن لبه پرتگاه. هری احساس میکرد تنش در گور و در اون انبوه انبوده جسد خوابیده. حال اون دو رو فقط مردگا...