انتظار مثل یک قاب عکس خالی میمونه که میتونه با تصویر هر واقعه پیش نیامدهای پر بشه و نمای تازهای از چیزی که تا پیش از اون وجود نداشت رو بسازه.
جاده خلوت نزدیک به چهار صبح، حتی در تاریکی توسط مه احاطه شده بود. جاده از بین جنگل عبور میکرد و تنها انتهای تنه درختهای خشک و لخت در بین مه قابل دید بود.
لویی و هری از ماشین پیاده شده بودن. هری به درختی تکیه داده بود و لویی دستهای پوشیده در دستکشش رو از سرما روی هم میکشید.
«وقت دیگهای نمونده.»
مردی که از جانب ساول به عنوان محافظ استخدام کرده بودن، درحالی که در ماشینش نشسته بود گفت و به ساعتش نگاه کرد. مرد کریستین نام داشت و مدام دستش رو بین ریشهای بلند قهوهای رنگش میکشید.
«باید برسه.»
لویی به انتهای جاده که مه شکن روشن ماشین در اون دیده میشد نگاه کرد.
چارلی و الکس که در وانت نشسته بودن، سرشون رو بیرون کشیدن.«اومد.»
هری تکیهش رو از درخت گرفت و ماشین مونیکا گوشه جاده پارک شد.
«دیر کردم؟»
مونیکا با شالگردنی مشکی دور دهان و بینیش پیاده شد و به صندوق ماشین رفت.
«ده دقیقه.»
لویی گفت و مونیکا صندوق عقب ماشینش رو باز کرد.«چون تجهیزات بیشتری آوردم.»
پالتوی بلندش رو بالا زد و کف دستش رو روی جلیقه ضد گلوله کوبید.«محض احتیاط!»
مونیکا اولین جلیقه رو به هری داد و هری به سمت لویی رفت. زیپ کاپشن لویی رو پایین کشید و بهش کمک کرد جلیقه رو زیر کاپشنش بپوشه و بعد خودش جلیقه بعدی رو به تن کرد.
«دو تا اسلحه و باقی چیزهایی که نیاز میشه.»
کیف بزرگ و سنگینی رو از صندوق عقب برداشت و به سمت ماشین کریستین رفت. در عقب رو باز کرد و کیف رو اونجا گذاشت.«باید درحد امکان تلاش کنیم از اسلحه استفاده نکنیم. شوهر و دختر اون زن سالها پیش مردن پس تنهاست.»
هری اسلحه خودش و لویی جعبه کمکهای اولیه که کریستین تاکید کرده بود با خودشون بیارن رو کنار اسلحههایی که مونیکا آورد بود گذاشتن.
مونیکا جلیقه دیگری رو از صندوق ماشینش بیرون آورد.«یک چیز دیگه هم باید بگم.»
مونیکا در ماشینش رو باز کرد و جاناتان با لباسهای مشکی رنگ پیاده شد.«جاناتان هم قراره همراه ما بیاد.»
«منظورت چیه؟»
هری قدمی جلو رفت و الکس و چارلی از ماشین پیاده شدن.«پس ما هم میاییم!»
YOU ARE READING
Crow [L.S]
Fanfictionکلاغ روی شاخه درخت خشک بال باز کرده بود و با تداعیگری مرگی که به سراغ آدمی نمیاومد، لویی رو وادار میکرد به ناگزیر قدم برداشتن در ورطه سقوط و دویدن لبه پرتگاه. هری احساس میکرد تنش در گور و در اون انبوه انبوده جسد خوابیده. حال اون دو رو فقط مردگا...