Chapter 3

178 45 100
                                    

کف خیابون هنوز از بارونی که ساعاتی پیش بند اومده خیس بود. چمدون بزرگ مشکی رنگ کنارش روی سنگ‌فرش پیاده‌رو قرار داشت و احتمالا کمی خیس شده بود.

به مغازه‌ کتابفروشی که طرف دیگه‌ خیابون قرار داشت نگاه کرد. مرد دختر بچه‌ش رو روی میز گذاشت، کلاه سبز رنگ رو روی موهای قهوه‌ای دختر گذاشت و بینیش رو بوسید.

دختر از میز پایین پرید و لامپ‌های مغازه رو خاموش کرد تا بعد از بیرون رفتن، در مغازه رو ببندن.

باد سرد گونه‌ها و بینی سرخش رو سوزوند. سرما حتی گوش‌هاش رو هم بی‌حس کرده بود.
کت مشکی رنگ پدرش رو بیشتر دور خودش پیچید و به وانت سفید رنگ کثیفی که جلوش پارک شد نگاه کرد.

مرد از وانت پیاده شد و بدون گفتن چیزی چمدون رو به سختی بلند کرد و پشت وانت گذاشت تا بعد در رو برای لویی باز کنه.

هردو وارد ماشین شدن و هری گوشیش رو برداشت‌. «کرولاین، کاری رو که می‌گم انجام بده»

«کلید خونه تاملینسون‌ها رو داری، آره؟..جاناتان رو که یادته، بار قبل رسوندت خونه‌ت.
میاد سراغت تا باهم ساندرا رو به خونه من ببرید. جاناتان می‌دونه چیکار کنه، فقط ساندرا رو ببر خونه من و مراقبش باش.»

گوشیش رو روی داشبورد رها کرد و نفس عمیقی کشید.
لویی سرش رو به شیشه تکیه داده بود، سخت به‌نظر می‌اومد. مثل درختی که شب یخ زده منتظره صبح بشه تا آفتاب بهش بخوره.

«بگو لو، همه‌ چیز رو بگو.»

هری انگار یک مکالمه معمولی رو بعد از اینکه لویی رو از سرکار به خونه می‌آورد شروع کرده بود.

لویی صاف روی صندلی نشست و دست‌هاش رو روی صورتش کشید.«وکیل گفت قبل از اینکه ازش شکایت کنم بهتره بهش پیشنهاد بدم که خودش مامان رو بهم بده.
بعد از اینکه از بیمارستان برگشتم رفتم خونه. همه چیز رو شکونده بود.
پیشنهادم رو قبول نکرد و گفت اجازه نمی‌ده مامان رو ببرم.
یکم دست به یقه شدیم، یکهو روی من چاقو کشید!
بدون اینکه تکونش بدم فقط یقه‌ش رو ول کردم، عقب رفت و از پله‌ها افتاد!»

«وقتی افتاد، صدای گردنش رو شنیدم...»

لویی خیره به دست هاش با لبخند کوچیکی گفت و با انگشت‌هاش بازی کرد.

«ساندرا دید؟»

هری پرسید و به ساعت ماشین‌ که از هشت شب گذشته بود نگاه کرد. با بند اومدن بارون، خیابون ها شلوغ بودن.

«دید هری.‌..همه چیز رو دید.»

لویی سرش رو به علامت تایید تکون داد و هری به سمت خروجی شهر حرکت کرد. «ردی باقی مونده؟»

«خونش روی پله‌ها ریخته بود، همه‌ش رو پاک کردم.»

«خیلی خب.»

Crow [L.S]Where stories live. Discover now