«بازهم اون اومده؟»
چارلی اون روز مجبور بود هم نظافت رو انجام بده و هم به سرآشپز ویولا کمک کنه چون الکس به توصیه لویی قرار بود هری رو تنها نگذاره و کنار هری بمونه.
«لعنتی، باید برم سفارشش رو بگیرم یا بیرونش کنم؟»
جاناتان از پنجره گردی که روی در آشپزخانه بود به کشیش که گوشه رستوران تنها نشسته بود نگاه کرد.
«مشتریها رو بیرون کنی؟»
لویی با تعجب پرسید و آستینهای پیرهنش را به بالا تا زد.
«آره، حتما بعدش هم خودت میشینی اونجا و برای اینکه ورشکسته نشیم هرروز به جای مشتریهایی که بیرون کردیم سفارش میدی و پولشون رو حساب میکنی!»
ویولا دست به کمر پرسید و میگوهای سرخ شده رو روی بشقاب گذاشت.
«ولی خب، اون واسه لویی و آقای استایلز مزاحمت ایجاد کرد و الان که آقای استایلز بیاد و ونهام رو ببینه ممکنه عصبی بشه!»
جاناتان بشقاب میگوها رو برداشت و لویی به ساعتش نگاه کرد. قرار بود با چندنفر برای استخدام مصاحبه کنه.«هری چند روزی نمیاد.»
«چرا!؟»
همگی همزمان پرسیدن و لویی شونههاش رو بالا انداخت.
«میخواد چند روز استراحت کنه!»
به اصرار لویی، هری برای آرام کردن ذهنش و ادامه جلسات مشاوره کمی استراحت میکرد و لویی الکس رو محض احتیاط کنار هری گذاشته بود.
لویی در آشپزخونه رو برای جاناتان باز کرد و بعد از جاناتان از آشپزخونه خارج شد و به دفتر هری رفت.
به قاب عکس کوچکی که هری از خودش و لویی در قایق گرفته بودن و روی میز گذاشته بود نگاه کرد.
هوا بارونی بود و هری با قلاب ماهیگیری در دستش با لبخند به لویی خیره بود که ماهی بزرگی رو در دست داشت.
لویی در اتاق رو باز گذاشته بود، بنابراین اولین نفری که برای استخدام اومد، بعد از در زدن سرش رو وارد اتاق کرد.
اونها باید یک حسابدار حرفهای استخدام میکردن و یک نگهبان تمام وقت.
هری معتقد بود هیچکس بجز یک مهاجر غیرقانونی نمیتونه نگهبان تمام وقت باشه و بهتره دو نفر رو تحت اسمی مثل حراست در دو شیفت شب و روز استخدام کنن.
تنها دلیل استخدام نگهبان، تهدید از سوی کشیش ونهام بود. تجربه تلخ اونها با بلاهایی که مورگان سر مکانیکی آورد باعث شده بود که بیشتر به دنبال پیشگیری باشن و جانب احتیاط رو بگیرن.
لویی همچنان بعد از سه داوطلب؛ منتظر زنی که در ردیت به اون درخواست داده بود، به ساعت نگاه میکرد.
YOU ARE READING
Crow [L.S]
Fanfictionکلاغ روی شاخه درخت خشک بال باز کرده بود و با تداعیگری مرگی که به سراغ آدمی نمیاومد، لویی رو وادار میکرد به ناگزیر قدم برداشتن در ورطه سقوط و دویدن لبه پرتگاه. هری احساس میکرد تنش در گور و در اون انبوه انبوده جسد خوابیده. حال اون دو رو فقط مردگا...