Chapter 14

162 32 161
                                    

ماشین فیات قدیمی استارت زد و هری متوجه سمعک‌های مورگان روی زمین شد. وقتی ماشین حرکت کرد هری و کریستین با زدن روی شیشه‌های ماشین سعی در متوقف کردنش داشتن.

«لو..»

هری با وحشت زیر لب گفت و وقتی ماشین سرعت بیشتری گرفت، پا به دویدن گذاشت. اونقدر تند می‌دوید که احساس می‌کرد قفسه سینه‌ش یخ کرده.
دویدن‌های هری به‌نظر کافی نبودن و هر لحظه ماشین داشت از هری دور تر می‌شد.

مرد چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و با فریاد سریع‌تر دوید، مثل کسی که داره دنبال قطاری می‌ره که مقصدش به گذشته‌ست، مثل دویدن دنبال توپ وقتی عاشق فوتبال بود، مثل دویدن دنبال جوانیش، مثل ماهی‌ای در خشکی به سمت آب و مثل دویدن یک نابینا به سمت نور؛ هری به سمت زندگیش می‌دوید و سرما به صورتش سیلی می‌زد.

کریستین خسته از دویدن ایستاد و اسلحه‌ش رو به سمت ماشین گرفت. با نشونه گیری دقیق به لاستیک عقب ماشین شلیک کرد که می‌تونست موجب دو چیز بشه؛ کم شدن سرعت ماشین یا منهدم شدن کامل اون.

عرقی که روی صورتش نشسته بود رو با دستش پاک کرد و دندون‌هاش رو روی هم فشرد وقتی دید هری چطور ماشین رو دنبال می‌کنه. اگر ماشین به تنه درخت می‌خورد؛ مرگ هردو حتمی بود اما اگر قبل از اصابت تصادف می‌کردن احتمال زنده بودن وجود داشت.

بی تعلل در اندک وقت باقی مانده به لاستیک عقبی شلیک کرد و لاستیک پنجر فرو رفت، سنگ ریزه‌ها از زیر لاستیک به سمت سر و صورت هری پریدن. ماشین کمی به سمت لاستیک ماشین خم شد و سرعتش به مرور پایین اومد.

هری از فرصت استفاده کرد، پالتوی سنگینش رو درحال دویدن از تن درآورد و روی زمین انداخت. سریع‌تر از هر لحظه‌ای در زندگیش دوید و مشت‌هاش رو روی کاپوت ماشین کوبید تا اینکه موفق شد در ماشین رو باز کنه.

لویی مثل کسی که از کابوس بیدار شده باشه چشم‌هاش رو باز کرد و هری بازوی لویی رو گرفت.«باید بپری!»

لویی شوکه سرش رو به علامت تایید تکون داد و دستش رو روی شانه هری گذاشت.

«بعد از پریدن باید حداقل ده قدم بعدی رو با من بدوی تا روی زمین پرتاب نشی، با شمارش من.»

هری با صدای بلند گفت و لویی به چشم‌هاش خیره شد. مورگان از سمت دیگه دست لویی رو گرفت تا داخل نگهش داره اما لویی از افتادن وحشتی نداشت وقتی هری بهش رسیده بود. با هری از هیچ چیز نمی‌ترسید.

«یک، دو، سه!»

هری بازوی لویی رو کشیدن، دست لویی از چنگال مورگان آزاد شد و لویی خودش رو بیرون انداخت، تلاش کرد با سرعت پاهاش رو تکون بده و ده قدم دوید اما در لحظات آخر تعادلش رو از دست داد. پیش از اینکه زیر پاهاش خالی بشه، هری اون رو محکم به خودش چسبوند و هردو زمین خوردن. به محض اینکه زمین خورد،صدای برخورد محکم کوبیده شدن ماشین رو به تنه بزرگ درخت شنید.
ماشین مثل یک قوطی نوشابه مچاله شد، به شکل یک نقش صاف روی تنه درخت دراومد و صدای بلندی ایجاد کرد. انگار که از پیش بخشی از درخت بوده.

Crow [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora