Chapter 8

189 43 100
                                    

لویی در راهروی بیمارستان قدم می‌زد درحالی که در لیوان کاغذی در دستش مقداری قهوه داشت و باد سردی از پنجره‌های باز راهرو به داخل وزیده می‌شد.
به سمت یکی از پنجره‌ها رفت تا اون رو ببنده. دستگیره پنچره رو گرفت و قبل از بستنش در هوای تازه‌ای که اونجا جریان داشت، نفس تازه‌ای کشید.

«خوشحالم که برگشتی.»

جیمی سرزنده و پر انرژی بود، مثل همیشه. کنار لویی ایستاد و بهش کمک کرد تا پنجره رو ببنده.«منم خوشحالم که اومدم جیمی.»

«چندتا پلیس سراغم اومدن و راجع به تو پرسیدن اما توضیح ندادن جریان چیه. امیدوارم تو دردسر نیوفتاده باشی پسر.»

جیمی دستش رو روی شونه لویی گذاشت و لویی خندید، به لیوانش نگاه کرد و‌ کمی از قهوه نوشید.«همه چیز خوبه.»

دروغ. بعد از مکررا انجامش؛ برای اثباتش نیاز به دروغ‌های با جزئیات دیگه هست، نیاز به حافظه و دقت زیاد.

در یکی از پنجره‌ها بر اثر باد، به شدت به سمت دیگه‌ش کوبیده شد و شونه‌های لویی بالا پریدن. دو قطره از قهوه‌ش روی روپوش سفیدش افتاد.

«دیگه باید بریم.»

جیمی گفت و لویی سرش رو به علامت تایید تکون داد.«باید روپوش هم با خودم ببرم تا بشورم.»

جیمی به رختکن رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه و لویی بعد از تا کردن روپوش و گذاشتنش در کوله‌ش آماده بود.
لباس گرمی پوشیده بود و وسایلش رو جمع کرده بود.
گوشیش رو از کوله‌ش بیرون آورد و متوجه تماس پاسخ نداده شده‌ای از طرف هری شد.
تا قبل از اومدن جیمی با هری تماس گرفت و بعد از مدت کوتاهی هری جواب داد.

«هری، عزیزم. الان متوجه تماست شدم.»

«مشکلی نیست لو. مال دو‌ ساعت قبل بود، می‌خواستم ازت بپرسم کِی میایی چون ماشین دست تو هست و جاناتان رو آزاد کرده بودن. فکر کردم اونقدر زود میایی که با ماشین برم سراغش اما خودش اومده.»

هری گفت و لویی می‌تونست صدای ابزار کار رو بشنوه.

«پس شام دعوتش کن، به هرحال بخاطر ما دستگیر شده بود.»

لویی گفت و جیمی آماده از رختکن خارج شد.

«خیلی خب، ما ساعت هفت میاییم.»

«اگه از ساول بخوایی، شب به ما ملحق می‌شه؟»

«امتحان می‌کنم.»

«خیلی خب. منتظرتونم عزیزم.»

«من می‌رم لو، مراقب خودت باش.»

«تو‌ هم همینطور. دوستت دارم.»

لویی گفت و هری قطع کرد. جیمی چشمکی زد و باهم به سمت آسانسور رفتن‌.«اون مرد بی احساسی هست. به دوستت دارم ها جواب می‌ده؟»

Crow [L.S]Where stories live. Discover now