«از همه شما بابت اینکه امشب با ما هستید متشکرم. امشب شب مهمی برای من و شیوهوان هست، ما موفق شدیم بعد از سه سال ازدواج کنیم!»
ساول میکروفون رو پایین آورد تا دست همسرش که با شکم برآمده در لباس عروس ساده و زیبایی لبخند میزد رو بالا بگیره. مثل کسانی که در یک مسابقه کشتی و یا در یک جدال سخت پیروز شده بودن.
مهمانان حاضر در رستوران، اون دو رو تشویق کردن و فرزند اول اونها که حالا در سه سالگی میتونست به خوبی حرف بزنه با عجله پای ساول رو بغل کرد.
زن دستی روی سر پسر کوچکش کشید و ساول اون رو در آغوش گرفت. پسرک دستش رو با کنجکاوی روی میکروفون زد و کلمات نامفهومی گفت.
«وقتی برای اولین بار باردار شدم، تصور خودم در لباس عروس سخت بود. پس من و ساول تصمیم گرفتیم بعد از به دنیا اومدن بچهمون مراسم بگیریم. اما حالا میبینید که برام مهم نیست دومین بچهم رو در شکمم دارم و لباس عروس در تنم به بهترین شکل ممکن نیست.
حالا فهمیدم که مهمترین چیز؛ شادی اون لحظه، کنار هم بودن و عشق هست.»زن که واضح بود انگلیسی رو تازه یاد گرفته گفت و ساول با لبخند سرش رو بوسید.«شاید بپرسید چرا مراسم ازدواجم رو در سیاتل گرفتم؟ اجازه بدید صادق باشم. برای اینکه به فکر جیبم بودم! صاحب این رستوران دو تن از دوستان قدیمی و عزیز من هستن که بهم تخفیف خوبی دادن.
هری استایلز و لویی تاملینسون! اونها عاشقترین زوج این جمع هستن!»هری و لویی بین جمعیت با لیوانهای نوشیدنی و کت و شلوارهای اتو کشیده کنار هم ایستاده بودن و به پذیرایی از مهمانها دورادور نظارت میکردن.
مهمانها کمی پیش شام خورده بودن و فقط یک سخنرانی و کمی رقص کافی بود تا به هتل برگردن و بعد به شهر یا خونه خودشون.
هری لبخند کمرنگی زد و همسر ساول لیوان نوشیدنی رو به دست آزادش داد. ساول لیوان رو سمت جمعیت بالا برد و به همسرش نگاه کرد.«بخاطر اینکه هر قدمی که در زندگی بر میداریم برای عشق هست، پس به سلامتی عشق و جوانی!»
«به سلامتی!»
آخرین صدای جمعیت پیش از پیچیدن صدای موسیقی در رستوران هری و لویی بود.
«پسر زیبایی دارن.»
لویی نرم و آرام صحبت کرد و کمی از نوشیدنیش نوشید.
هری لیوان خالیش رو روی یکی از میزها گذاشت و انگشت کوچکش رو بین ابروهاش کشید.«خسته بهنظر میایی.»«همینطوره. برنامه ریزی برای چنین شبی در رستوران سخت و استرسزا بود.»
لویی مثل همیشه زیبا و درخشان داشت و هری که طبق معمول مسخ لبخندها مرد رو به رو شده بود، دستش رو روی بازوی اون گذاشت.
YOU ARE READING
Crow [L.S]
Fanfictionکلاغ روی شاخه درخت خشک بال باز کرده بود و با تداعیگری مرگی که به سراغ آدمی نمیاومد، لویی رو وادار میکرد به ناگزیر قدم برداشتن در ورطه سقوط و دویدن لبه پرتگاه. هری احساس میکرد تنش در گور و در اون انبوه انبوده جسد خوابیده. حال اون دو رو فقط مردگا...