Chapter 20

213 29 279
                                    


به معنای کامل کلمات؛ زندگی عرصه‌ آمیختگی عمیق اشک و لبخند بود. حتی برای کسانی که نه می‌تونن بمیرن و نه می‌تونن زندگی کنن، هنوز فریادی برای سر دادن باقی مونده.
آمیختگی و پیوند ناگسستنی گذشته و اعمال ماندگار اون بر هر مسیری در آینده مثل این بود که گذشته در کفش‌های ابدی آدم پا کرده باشه و همیشه باهاش قدم برداره.

بازگشت به کمبینتون پس از چندین‌سال به هیچ‌وجه حس نوستالژی مطلوب غبطه آور رو به اون دو مرد نمی‌داد اما حس شهرمردگی سابق کمبینتون به اندازه سابق تاثیری بر اون دو نداشت.

«به چارلی گفتم مراقب رستوران و الکس باش، من فقط به تو اطمینان دارم و به الکس هم گفتم به چارلی چیزی نگو اما چون به تو اطمینان دارم حواست به چارلی و رستوران باشه.»

هری دستش رو روی پیشونیش کشید و با خمیازه ابروهاش رو بالا داد. یک قاشق شکر در فنجان چای ریخت اما هنگام ریختن قاشق دوم با اخم لویی که اخیرا نظارت شدیدی به تغذیه هری داشت مواجه شد.

«کافیه، خیلی قند و شیرینی می‌خوری.»

لویی باقی مونده شکر در قاشق رو در ظرف شکر انداخت و چشم‌هاش رو چرخوند.«دیگه بیست ساله نیستیم که با خیال راحت همه چیز بخوریم و نگران مریض شدن نباشیم.
درضمن دو روز نبودنت تو رستوران باعث نمی‌شه نظم پادگانی اونجا به هم بخوره فرمانده.»

«من احساس می‌کنم هنوز چهارده ساله هستم!»

هری اصلا چنین احساسی نداشت و لویی هم می‌دونست. لویی به گردن هری که بخاطر رانندگی از سیاتل تا کمبینتون گرفته بود اشاره کرد.«معلومه.»

«به بخش صندوق این کافه دقت کردی؟»

هری گفت و چای رو با قاشق به هم زد. لویی سرش رو برگردوند و متوجه سیستم قدیمی صندوق کافه شد.

اون‌ها قبل از روشن شدن هوا راه افتاده بودن تا مجبور نباشن در گرمای ظهر مسیر زیادی رو رانندگی کنن. بنابراین صبحانه رو در کافه‌ای در کمبینتون می‌خوردن.

«دقیقا همون سیستمی که من فکر می‌کردم برای رستورانمون مناسب هست.»

لویی گفت و هری سرش رو تکون داد.«وقت‌گیر و سخت یعنی این.»

«چون همه کافه و رستوران‌های کمبینتون سیستم قدیمی دارن همچین چیزی تو فکرم فرو رفته بود.»

لویی گفت و سرش رو روی شونه هری گذاشت. کنار هم مقابل پنجره ایستاده بودن.
مقابل پنجره‌ای که می‌شد سمت دیگه خیابون، ساختمون بزرگ آسایشگاهی رو دید که روی دیوارش تصویری از یک زن و مرد خوشحال با دختر کوچکشون بود.

«خوابت میاد؟»

«خیلی‌.»

لویی گفت و هری دستش رو روی صورت لویی کشید«فقط امروز رو تحمل می‌کنیم و بعد با خیال راحت به خونه بر می‌گردیم.»

Crow [L.S]Where stories live. Discover now