لویی زیر ایوان روی نیمکت سنگی نشسته و خیره به هری که از ماشین قرص لویی و بطری آبی میآورد.
باران شدت گرفته بود و زمین محوطه ایوان خیس. هری با وجود اینکه نگران و درحال خیس شدن بود؛ با قدمهای آرام و بدون عجله به سمت لویی حرکت کرد. اون مرد واقعا احساس نگرانی داشت.«خستگی گذشته هنوز درون من مونده.»
هری زمزمه کرد و روی نیمکت با فاصله از لویی نشست.
کف دستهای لویی عرق کرده بودن و ذرهای احتمال نمیداد ممکنه چه چیزی رو بشنوه.«تلاش میکنم پیشبینی کنم که قرار چی بشنوم اما انگار فقط وقتی پیشبینی ممکن میشه که زمان حال تبدیل به زمان گذشته شده باشه. چه چیزی هست که در گذشته جا گذاشتی هری؟ چه چیز مشترکی بین تو و مادرم؟»
لویی سست و خسته گفت چون اضطراب قدرتش رو ازش گرفته بود.
«من فقط شونزده سالم بود که برادرم خودکشی کرد. من اولین نفری بودم که آویزون از لوستر اتاقش دیدمش چون اون صبح ها من رو با خودش میبرد تا بهم یاد بده چطور یک مکانیک خوب بشم. اون خودش رو با چندتا تیشرت به هم گره زده شده دار زده بود. چندتاشون مال من بودن.
تقریبا نیم ساعت بالای سر پدرم که خواب بود ایستادم چون نمیدونستم چطور این خبر رو بهش بدم.
بالاخره بیدارش کردم و هردوی ما درحالی که گریه میکردیم؛ برادرم رو که آویزون بود پایین کشیدیم.
برای اینکه چارلی و الکس چنین صحنهای رو نبینن قبل از بیدار شدن اون دو، جسد برادرم رو روی شونهم انداختم تا از خونه بیرون ببرمش. همین شونههایی که میبوسی، همین شونههایی که مورگان رو روی خودشون گذاشتن تا به سمت قبر ببرن.
بعد از اون خیلی چیزها برام مهم نبودن لو. جوان بودم و سخت زندگی میکردم.
اتفاقی که میخوام بهت بگم مربوط به هفده سال پیش هست. وقتی که من هجده ساله بودم و در یک بار خارج شهر کنار پمپ بنزین کار میکردم.
حتی اگه کسی در اون بار به سر خودش شلیک میکرد و خونش روی صورت بقیه پاشیده میشد، هیچکس اهمیت نمیداد که بهش نگاه هم بکنه.
من در اون محیط کار میکردم و بزرگ میشدم.»هری گفت و دستی بین موهاش کشید، نگاه لویی خیره بود و این همه چیز رو برای هری سخت تر میکرد.
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید تا با آرامش بیشتری ادامه بده.«تا اینکه یک شب زن و مرد جوونی با سر و وضع آشفته و لکههای خون رو لباسشون به بار اومدن که چیز عجیبی هم نبود.
مرد پشت سرهم نوشیدنی سفارش میداد و زن اشک میریخت. مرد به زن میگفت نگران نباشه و خودش همه چیز رو درست میکنه. مرد ازم پرسید اون اطراف مکانیکیای هست؟
من هم که چیزهایی از برادرم یاد گرفته بودم، انگار تمام عمرم منتظر اون لحظه بودم و گفتم آره، خودم!
مرد من رو از بار بیرون برد و ماشینشون رو بهم نشون داد. به سادگی میشد فهمید با یک موجود زنده تصادف کردن.
من پرسیدم یک گوزن بوده؟
ولی مرد گفت نه. درحالی که یک تکه لباس به پلاک جلویی ماشین گیر کرده بود.
من بهش اشاره کردم و زن ناگهان روی زمین زانو زد و با صدای بلند گریه کرد. زن گفت به یک آدم زدیم و جسدش صندوق عقبه.
شوهرش سریع دهن زن رو با دستش پوشوند و من بی تعلل صندوق عقب رو باز کردم.
حق با زن بود. یک جسد پیچیده شده در پتو اونجا بود، یک مرد جوان.»
YOU ARE READING
Crow [L.S]
Fanfictionکلاغ روی شاخه درخت خشک بال باز کرده بود و با تداعیگری مرگی که به سراغ آدمی نمیاومد، لویی رو وادار میکرد به ناگزیر قدم برداشتن در ورطه سقوط و دویدن لبه پرتگاه. هری احساس میکرد تنش در گور و در اون انبوه انبوده جسد خوابیده. حال اون دو رو فقط مردگا...