خوشحالی یک راز هست. هروقت به سراغ کسی اومد نباید فریادش زد، نباید ابرازش کرد وگرنه خیلی زود ازش گرفته میشه. عمر شادی مثل عمر یک پروانهست.
هری دستش رو زیر سر لویی گذاشت تا سر پسر رو بلند کنه و لیوان آب رو به لبهای لویی نزدیک کرد.
«هری عزیزم، میتونم.»
لویی با صدای خش دار لیوان رو از هری گرفت و روی تخت نشست.
«همه چیز مرتبه؟»
جیمی به تخت لویی نزدیک شد و به هری دست داد.
«خوبه.»
لویی گفت و بعد از صاف کردن گلوش با کمک هری روی تخت نشست.
«وقتی دیدم تو لابی بیمارستان بیهوش شد، سریع باهات تماس گرفتم. اجازه دادن که امروز مرخصی بگیری و بری خونه!»
جیمی دستهاش رو در جیب روپوشش برد و لبخند زد.
«متشکرم که بهم خبر دادی.»
هری به جیمی نگاه کرد که اسکالپ سرم رو از رگ دست لویی بیرون کشید و چسب زخمی روی جای سوزن زد.
«خب تاملینسون، بهتری؟»
پزشک بخش وارد اتاق بزرگ که چند تخت دیگه در اون قرار داشتن شد و هری دوباره ایستاد تا این بار به اون زن دست بده.
«من خوبم، متشکرم دکتر.»
لویی لبخند کم جونی زد و دکتر سرش رو تکون داد.«میتونی آف شی تاملینسون ولی هشدار من رو راجع به اینکه استرس و نگرانیهات رو کنترل کنی جدی بگیر. آدم تا زمانی که درونش سالم نباشه؛ هرگز بدنش درست کار نمیکنه.»
«پس من میرم وسیلههات رو برات بیارم.»
جیمی گفت و هری ایستاد.«منم میام کمکت.»
بعد از رفتن هری و جیمی، دکتر کمی جلوتر اومد و دست لاغرش رو روی پیشونی لویی گذاشت.«باید آرامش داشته باشی. مشکلت چیه؟ جوونی مثل تو نباید از شدت اضطراب از پا بیوفته.»
«با مشکلاتی بزرگتر از خودم رو به رو شدم.»
لویی با لبخند تلخی سرش رو پایین انداخت.
«تاملینسون قدرت نه گفتن رو داشه باش. نه گفتن به موندن در مکان و شرایطی که به این حال و روز میندازت. شاید نه گفتن هزینه مادیای برات داشته باشه اما با سکوت؛ هزینهش رو با روح روانت پرداخت میکنی. به مشکلاتت نه بگو و زنجیر محکمشون رو بشکن! اگه اینجا سردته، از اینجا برو! میفهمی چی میگم؟»
«بله دکتر.»
لویی به آرامی گفت و دکتر به بیمار بعدی رسیدگی کرد.
جیمی با کوله لویی از رختکن خارج شد و به سمت هری رفت، برای گفتن چیزی که در ذهنش داشت کمی دو دل بود اما تصمیم گرفت حرف بزنه.«لویی گفته بود در سیاتل خونه خریدید و قراره بزودی اینجا رو ترک کنید.»
YOU ARE READING
Crow [L.S]
Fanfictionکلاغ روی شاخه درخت خشک بال باز کرده بود و با تداعیگری مرگی که به سراغ آدمی نمیاومد، لویی رو وادار میکرد به ناگزیر قدم برداشتن در ورطه سقوط و دویدن لبه پرتگاه. هری احساس میکرد تنش در گور و در اون انبوه انبوده جسد خوابیده. حال اون دو رو فقط مردگا...