☂️Part 6

171 35 3
                                    

جیمین در حالی که دستش سوخت سریع سینی فر و در آورد و سمت ورودی رفت.

_ سلام هیونگ بیا داخل.

جین بدون هیچ حرفی کنار ایستاد و نامجون وارد شد.

جین سریع به آشپزخونه رفت و خودش رو مشغول کرد.

_ نفس ددی یه لحظه بیا.

جونگکوک مشغول معرفی ته‌سان به نامجون شد و جیمین هم سریع دنبال هیونگش رفت.

_ جینی هیونگ.
_ جیمین میشه بری بیرون؟
_ هیونگ فراموش کردم بهت بگم.
_ جیمین میفهمی من در و روی کی باز کردم؟
_ متاسفم واقعا میگم متاسفم حق داری بخدا فراموش کردم. دیدی که ته‌سان بیمارستان بود بعدش که...
_ باید بهم میگفتی.
_ متاسفم.

جین نمی‌تونست  بیشتر از این از جیمین ناراحت بمونه.
همه با هم کنار هم نشستن.

_ جونگکوک ما باید برگردیم میدونی دیگه.

ته‌سان که داشت چنگال و از دهنش خارج میکرد به جونگکوک و جیمین نگاه کرد.

_ ددی میخواد بره؟

جیمین مضطرب از شرایط پیش اومده نمی‌دونست باید جواب ته‌سان رو چی بده.

_ از خودش بپرس عزیزم.

ته‌سان با لب و لوچه ای که کیکی بود سمت جونگکوک رفت و سوالش رو تکرار کرد.

_ ددی ددی هوم؟

جونگکوک نفس عمیقی کشید و دست انداخت زیر بازو های ته‌سان و بغلش کرد. خم شد از روی میز دستمال برداشت.

_ پسرم این درسته که من میخوام برگردم.

به صدم ثانیه چشم های ته‌سان پر از اشک شد.

_ هیش پسرم من هنوز حرفم تموم نشده.
_ گفتی نمیری قول دادی.
_ حرفم رو بزنم؟ کامل کنم؟

ته‌سان با استرس به جیمین نگاه کرد و جیمین لبخند زد و چشم هاش رو با اطمینان بست.

_ بگو.
_ ما قراره همه با هم برگردیم.

حتی نامجون هم تعجب کرد، چنگال از دستش افتاد.
جین به جیمین نگاه کرد و وقتی تعجب جیمین رو دید فهمید که جونگکوک بدون هماهنگی همچین حرفی زده.

_ راشت میگی؟ من و پاپا؟ پاپا خواست ته‌شانی شورپلایز شه؟

لبخند روی لب های جیمین تقریبا از بین رفته بود.

_ پسرم من هنوز موافقت نکردم.

صدم ثانیه اتفاق افتاد و جیمین منفجر شد.

_ ته‌سان عزیزم تو قراره با عمو نامجون و جینی هیونگی بری بیرون و عمو نامجون میخواد برات بستنی مورد علاقه ات رو بخره.

جیمین از جاش بلند شد سمت اتاق رفت و کوله پشتی پسرش رو برداشت و همزمان که از وسایل ضروری پرش میکرد، به صحبت کردن ادامه داد.

і ⍴ᥙr⍴ᥣᥱ ᥡ᥆ᥙ 🍇Where stories live. Discover now