با نشستن کریستالی کوچک و تراشخورده روی انگشت اشارهاش، لبخندِ ناچیزی به لب نشوند و با لذت، سوز سرما که از لای پنجره به داخل درز میکرد رو به تن و جسمِ سرمازدهاش هدیه داد.گیسوانِ یخی و سفیدش با هر باد سردی، تاب میخوردن و نِووسو پسری نبود که از این مسئلهی شیرین، ناراحت یا دلنگران باشه.
شانههای برفیاش رو با دست پاک کرد و قدمهای آهستهاش رو به مقصد بعدی، درست در کنار شومینهای که صدای ترقتروقِ شکستن هیزمهای داغ و سوخته به گوش میرسید، برداشت و روی صندلی گهوارهایش نشست.برف کمکم داشت قطع میشد و رقصیدن کریستالها پشتِ قاب چوبیِ پنجره، از دید پسر آهسته-آهسته محو میشدن و به سفر محدود خودشون پایان میدادن.
تهیونگ برطبق عادت در این سیصد سال، عصرها رو به خوندنِ کتابهای تکراریاش و شبهنگام به خوابیدن کنار شومینه و تماشای برف میگذروند و از صبح و ظهر، متنفر بود...
صبحها رأس ساعت ششِ بامداد، آسمون غرش میکرد و باران ناودانِ قصر متروکه رو به لرزه درمیآورد.
نِووسو وحشت داشت از صدای رعدوبرق و این، چیزی نبود که بهراحتی بتونه در تنهایی از پسش بربیاد؛ اما، سیصد سال زمان گذشت...
سیصد سال صبحها با لرزش سقف و دیوارهای سرد و نمناکِ ناشی از آذرخش و بارونِ وحشی، از خواب میپرید و جسمِ لرزون و روحِ ترسیدهاش رو به اتاقِ زیر شیروانی میسپرد و گوشهای کز میکرد.شبها آروم نمیخوابید چراکه میدونست صبح قرار نیست با لطافت از خواب بیدار و مثل همیشه ترس مثل بختک، روی تن و روحِ آسیبدیدهاش خیمه میزد.
همچنین، کابوسهاش به مردی سیاهپوش با چهرهای ترسناک، خلاصه میشدن که آرامشِ شب رو بهطور مضاعفی ازش سلب میکرد... مردی که همیشه با سیگاری گوشهی لبهاش، خیره نگاهش میکرد و ثانیهای ازش چشم برنمیداشت.
چشمهای مرد رو هرگز نمیدید؛ تنها موهای نسبتاً بلندش و لبهای سرخی که به نخِ سوختهی سیگار مزین میشدن، گویای چهرهی شخصِ ناشناسی بودن که لحظهای قاب پلکهای بستهی نووسو رو ترک نمیکرد...خسته از تلاطم افکارش، آهی کشید و شمعی که کنار دستش بود رو به دست گرفت و در تاریکی، قدمهای آهستهاش رو سمت اتاقش برداشت.
شاهزادهی یخی، کم از کریستالی از جنس برف نداشت و جسمِ همیشه سرد و روحِ یخزدهاش، پیوسته نجوای زمستان و سرمای استخوانسوز سر میدادن و بدنش رو عاری از هرگونه خشکی و سوزِ سرما میکردن.
روی تختش خزید؛ شمع رو روی میز چوبی و کوچکِ کنارش گذاشت و نگاهش رو به پنجره دوخت. برف دیگه نمیبارید و این یعنی آسمون داشت خودش رو پذیرای بارانی سیلآسا و غرشِ ترسناکش میکرد.
YOU ARE READING
✽.✾𝑶𝒏𝒆𝒔𝒉𝒐𝒕 _𝑽𝒌.𝑲𝒗.✽
Romance࿐ توی این بوک، هرچی سناریو، وانشات و ایمجین از کاپل قشنگمون" تهکوک" نوشتم رو قراره براتون بذارم، آرمی :)🌼✨️ امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید و تا آخرش باهام همراه باشین~🥂 ✤ در تمامی ژانر و سبکها، وانشات خواهیم داشت. ✤ هم کاپل "کوکوی" و هم "ویکوک" ر...