Part7 شوگا

807 104 38
                                    

جلوروش همونجور که روی زمین افتاده بود روی زانوهام جوریکه به زمین برخورد نکنم نشستم و از ته گلو لب زدم:
+ گفتم که دستتو بکش

**********************

(از زبان جونگکوک)

با افتادن شریک کاریم تای ابروم از حرکت غیر منتظره اون پسر بالا رفت.
+ گفتم که دستتو بکش
میتونستم از این فاصله بی حسی و حرصی که توی نگاه و چهره اش موج میزد رو به وضوح ببینم. این پسر عجیب بود؛ تا چند دقیقه پیش عین یک گربه بی دفاع رفتار میکرد؛اما حالا فقط داره عین ببر همه رو تیکه تیکه می کنه.
کام عمیقی از سیگار بین انگشت های دستم کشیدم و همزمان که دود غلیظ بین دهنم رو بیرون میدادم با صدای خنثی لب زدم:
× اگه قراره سرویس بدی به همه بده
با حرف من سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد. حتی از پشت ماسک میتونستم پوزخندی که از سر حرص به چهره اش نشسته باشه رو حس کنم.
نگاهم رو به چشمهاش دوختم. زیاد از حد اشنا بود و خاص بود...
تای ابروهام به سمت پایین کشیده شد و سیگارمو رو جاسیگاری جلوروم خاموش کردم.
× اسمت چی بود؟
+ ...
با سکوتش نگاهمو با جدیت بهش دادم.
× نکنه دلت میخواد جور دیگه ای حرف بزنی!
+ شوگا
× اسم اصلیت نیست درست میگم؟

از روی مبل راحتی بلند شدم و چند گام بلند سمتش گرفتم. نگاهمو به مرد بیچاره ای که یکم اونطرف تر رو زمین افتاده بود و از درد مینالید دادم.
× اینو جمعش کن!
به ثانیه نکشید نامجون خودشو جلو کشید و اون مرد رو از زمین بلند کرد. قدم هام رو دوباره از سر گرفتم و تاجایی که یه خط فرضی بینمون بیفته جلوش ایستادم.
× انگار عادت داری به سوال رو دوبار بپرسم.
یک دستمو تو جیب شلوارم جا دادم و تا حدی که به قد اون برسم خودمو خم کردم.
× اسمت رو بگو
با حرکت سیبک گلوش متوجه دیتپاچگی نهفته اش شدم. فکر نمیکردم یه اسم خواستن کسیو انقدر به تلاطم بکشونه.
+ اسمم... سانگ ایل
عجیب بود اسمش؛ این اسم خیلی وقته دیگه برای این نسل استفاده نمیشه. فکر نمیکردم یه پدر و مادر بی عرضه یه اسم درست حسابی نتونن برای یه بچه پیدا کنن.
× هر شب هستی؟

*************************

(از زبان یونگی)

حس اینکه نمیدونست پشت ماسک کی جلوروشه برام دلگرم کننده بود. درسته دیدنم توسطش هیچ اتفاق خاصی رو جلوروم نمیکشونه؛ اما...
اما همین خنثی بودنش منو نابود میکنه؛ حاضرم منو نشناسه و این بی خیالی رو نسبت به من داشته باشه.
× هر شب هستی؟
با حرفش یکم که نه بیش از حد جا خوردم. قشنگ معلوم بود باز میخواد منو ببینه...
این اصلا خوب نیست؛ یونگی یه فکری کن؛ اگه ازش دور نشی همه چی برات پیچیده میشه.‌‌..
با صدای بشکن نگاهم رو از یه نقطه نامعلوم که بهش خیره بودم به جلوروم دادم.
× حواست به منه؟
+ ب...بل...بله
خیلی وقت بود لکنت کوفتی سراغم نیومده بود اما انگار الان قرار بود اسیرم کنه. با اینکه سه تا قرص رو به خاطره این نقص مزخرفم بالا دادم؛ اما الان بدنم داشت نقصش رو بدتر از قبل رو میکرد‌.
× هر شب هستی؟
+ بله
همونجور که دستش تو جیبش بود با دست مخالفش کارتی رو از جیب دیگه اش بیرون کشید و جلوپام انداخت.
× این کارت منه همین حالا سیوش کن
+ موبایلمو نیاوردم!
× عجب

دستش رو از داخل جیبش بیرون اورد و چند قدم دیگه بهم نزدیک شد. این همه نزدیکی دوباره داشت کلافه ام میکرد. باز چه مرگشه...
به ثانیه نکشید دستش رو پشت کمرم قفل کرد و منو به خودش چسبوند.با حس دستش روی جیب شلوار پشتیم چشمهام گرد شد.
+ داری چه غلطی میکنی...
× خفه شو هرزه!
با بیرون کشیدن تنها چیزی که تو جیبم بود سریع منو عقب هل دادم و دست مخالفش رو روی پیراهن مردونه تنش کشید. جوریکه که هر کی ندونه فکر میکنه به چیز کثیف و نجسی دست زده که اینطور داره با دست خودشو از لمس اون پاک میکنه...
موبایل رو سمتم انداخت و با خشمی که کامل از صداش معلوم بود به حرف اومد:
× شمارمو سیو کن زود!
میدونستم اگه اینکارو نکنم دست از سرم برنمیداره.
خم شدم و همزمان با گرفتن گوشیم کارت رو از رو زمین برداشتم. بعد از سیو کردن شماره لعنتیش کارت رو مچاله کردم رو زمین انداختم.
+ خوبه؟!
× زنگ بزن
+ چی
× همیشه کری؟ میگم شمارمو بگیر احمق!
فقط میخواستم وقت کشی کنم و با کلافه کردنش منصرفش کنم اما انگار نتیجه ای جز پوچ برام حاصل نمیشد.
رو شماره ای که به اسم خودش سیو کرده بودم زدم و به چند ثانیه نکشید صدای موبایلش به صدا دراومد.
همین کافی بود تا پوزخند پیروزی رو لبش بشینه.
+ حالا میتونم برم؟
× فردا 23:00 اینجا باش...
لازم بود الان دروغ رو بگم تا دیگه نبینمش.
+ چشم
× خوبه میتونی بری!!!
انتظار این قبول کردن یهوییش رو نداشتم. بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم راهمو به سمت خروجی کلاب طی کردم. با بیرون اومدن و حس سرمای بیرون از اونجا کاری کرد نفسم رو به آسودگی بیرون بدم.

***********************

(از زبان جونگکوک)

با رفتن یهوییش تکخنده کوتاهی کردم نگاهمو با شماره افتاده شده رو گوشیم دادم.
... قربان معالمون...
× فخس شد
میتونستم قیافه ناباورش رو به وضوح ببینم بدون اینکه به حرف زدنای توخالیش برای مجاب کردنم تو این معامله گوش بدم راهمو به پایین پله ها طی کردم. نامجون به تبعیت از من پشت سرم به راه افتاد.
× یکیو اجیر کن بره دنبالش!
میدونستم این پسره ممکنه دیگه تو کلاب آفتابی نشه.
تنها کاری که میتونستم بکنم همینه...
& جدی که نمیگی
× به نظرت شوخی دارم؟
& به خودت بیا؛ یه هرزه رو میخوای چیکار
× اقای کیم؛ این دستور بود
& بله قربان
نفسم رو همزمان با نشستن تو ماشین بیرون دادم. هیچوقت فکر نمیکردم یه هرزه بتونه اینجور منو به هیجان بره. گوشیم رو از جیبم دراوردم و به شماره اش خیره شدم. شماره اش اونقدر رند نبود ولی اونقدر هم بد نبود که نتونم حفظش کنم.
رو قسمت ذخیره ها زدم و رو افزودن نام کلیک کردم.
چرا این اسم رو برای اون نمیدونستم...
دکمه های صفحه گوشیم رو بین انگشتام با ضرب فشار دادم و شروع به نوشتن اسمش کردم.
شاید همین اسم برازندشه...
از یه هرزه بیشتر از این به عمل نمیاد؛ شوگا!!!
___________________________________________

این هم پارت جدید برای شما عشقا.🫠❤️🐾
با فالوو و نظرتون ازم حمایت کنین.🥺🥺🥺
کلی دوستون دارم😘
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

ASD2Where stories live. Discover now