با کشیدن شدن یهویی موهام از سمت بالا هیس دردناکی کشیدم و چشمهام رو از درد روهم فشار دادم.
× با خودت تکرار کن تا یادت نره؛ جئون جونگکوک...اسمش برای همیشه تو ذهن و قلبم هک شده بود و با هیچ چیزی پاک نمیشد. اگه میدونست این آدم روبه روش منم چه حسی پیدا میکرد...
فشار دستش رو روی موهای بیچاره ام بیشتر کرد؛ داشت صبرم رو لبریز میکرد. خنده کوتاه تو گلوم رو بیرون دادم و چشمهام رو که به خاطره ماسک روی دهنم تا خدی به سمت بالا جمع شده بود بهش دوختم.
+ بله جناب جئون یادم میمونه!
حرف آخرم با رها شدن دستش از لای موهام یکی شد.
چشم هام رو از شدت درد سرم که به خاطره این لعنتی به سراغم اومده بود بهم فشار دادم و نگامو بهش دادم.
× حالا شدی یه سگ حرف گوش کن.
این همون جونگکوکی بود که تو دبیرستان میشناختم. اما بدتر و خشن تر از قبل. نگاهم رو به ساعت گوشیم دادم. داشتم زمان رو از از دست میدادم...
اگه به تاخییر میخورد مطمئن بودم کارمو از دست میدادم... به ناچار برای این موقعیت لعنتی پیش اومده؛ تعظیم کوتاهی کردم و با ارومی لب زدم:
+ باید برم دیرم شده؛ لطفا منو ببخشید
از کنارش سریع گذشتم خواستم با قدم های بلندم ازش دور شم اما با کشیده شدن یقه ام از پشت سره جام ایستادم و نگاه مضطربی که به خاطره مریضیم به سراغم اومده بود بهش دادم.
× ماسکتو دربیار بعد شاید ببخشم!حرفش کاری کرد جلوی دستم رو به حالت سپر روی ماسکم بگیرم و چشمهام رو ازش بدزدم. ترس لعنتی داشت کل وجودم رو احاطه میکرد...
+ به خاطره ... به خاطره شغلم... نم..
× چرا شبیه اونی؟
شبیه اون؟ شبیه کسی جز خودم نمیتونم باشم. این نقص اونقدر منو نسبت به بقیه متفاوت کرده بود که حتی اگه تلاش میکردم کاری جز شبیه به خودم بودن رو بلد نبودم...
منظور لعنتیش از شبیه یعنی شبیه خودم بودم؟!
× البته تو هرزه ای ؛ فرق تو و اون اینه...
حس مردن داشتم...
میخاستم بمیرم. اما نمیتونستم جلوی نفس کشیدن خودم رو بگیرم. این حس بیش از حد بود برام.
خنده هیستیریک کوتاهی از درد کردم و نگاهمو که از اشک و تنفر پرشده بود به چشم های کشیده و مردونه اش دادم.
+ جونگکوک بودی درسته؟
× ...
+ جونگکوک شی؛ یه عالمه هرزه بهتر و قشگتر هست دست از سر من بردار.با دست آزادم محکم اونو به عقب هل دادم و کاری کردم چند قدم به عقب پرتاب شه.
هل دادنم با تکخنده عصبیش یکی شد.
× میخوای بازی کنی شوگا؟
آب دهنم رو سراسیمه قورت دادم و چند قدم عقبکی حرکت کردم و سریع راهمو به پشت سرم کج کردم و به قدم هام سرعت دادم. میتونستم صدای قدم های تندی که منو تعقیب میکرد رو بشنوم. استرس داشتم. استرسی از برملا شدن حقیقت...
نمیخواستم باز هم یک گره کور تو زندگیش باشم. من تو سرنوشتش حکم یک لکه سیاه رو داشتم. باید پاک میشدم از زندگیش!!!
با رسیدن به کوچه تنگی که کمک میکرد از دستش در برم راهمو کج کردم و سریع وارد کوچه شدم. صدای همیشگی سوت قطار که دیگه برام عادی تر از عادی شده بود تو گوشم پیچید.
جلوی دیدم رو تار میدیدم و نیاز داشتم قرصامو بخورم.
با رسیدن به در قفسی جلو روم که با مکان جدای روبه رویی اون رو از هم جدا کرده بود سر جام ایستادم و نفس هامو با شدت بیرون دادم. ماسک رو صورتم داشت کلافم میکرد. نفس کشیدن برام به حد امکان رسیده بود.
به ناچار ماسک رو صورتم رو برداشتم.
+ فاک چرا بن بسته...
سمت در سیمی روبه روم قدم هام رو گرفتم و دنبال یه راه برای باز کردن این در کوفتی شدم...
محکم در رو به سمت جلو و عقب تکون دادم تا شاید معجزه ای برای باز شدن این در لعنتی بشه.
+ یالا اه
× انگار موش و گربه بازی دوست داری!دستم رو سمت جیبم بردم تا ماسک رو به صورتم بزنم؛ وقتی دستم با جاخالی ماسک تو جیبم مواجه شد تازه یادم اومد اون ماسک لعنتی رو چند قدم عقبتر رو زمین رهاش کرده بودم.
چه کار احمقانه ای...
چشم هام رو محکم رو هم فشردم و زیر لب لب زدم:
+ لعنتی
× حوصله بازی ندارم؛ سریع برگرد
سرجام خشکم زده بود. انگشت هام لای سیم های بهم تابیده ی در مهر شده بود.
نمیخواستم برگردم. نمیخواستم جونگکوک منو بشناسه.
× کری؟
صدای قدم هاش که به نزدیک هام رسید دستهام تا حدی بی حس شد. نگاهم به نقطه ای نامعلوم خیره شد. باید تسلیم میشدم؟
با کشیدن شدن بالا کتفم سمت ادمی که سال ها ازش فرار کرده بودم برگشتم.
گردنم پایین بود و سعی داشتم نگاهم بهش نخوره. میدونستم دیگه نمیشه این راز رو نگه دارم...
× یو... یونگی؟
نمیخواستم جوابشو بدم؛ کاش نمیدیدمت...
با فشار زیر چونه ام توسط انگشتهای کشیده اش؛ سرم بالا اومد نگاهم به نگاهش قفل شد.
با خیسی روی گونه ام متوجه اومدن اولین قطره بارون شدم. انگار داشت به حالم میبارید..
× خودتی مگه نه؟
نگاهم لرز داشت. صدام رو صاف کردم و دستمو رو محکم پشت دستش زدم تا صورتمو رو از اسارتش دربیارم.
+ که چی...شدت بارون نه کم بود و نه زیاد اما حدی بود که کل بدنمون رو با خیسی بپوشونه.
× چیکار کردی باخودت هوم؟
+ گورتو از زندگیم گم کن.
همزمان با حرفم از کنارش گذشتم و تنه نسبتا محکمی بهش زدم. اشکهام قاطی بارونی که صورتم رو پر کرده بود میشد و همین کافی بود تا از اشک های بیچاره ام باخبر نشه.
تو یه حرکت مچ دستمو محکم جوریکه که ناله ام رو دربیاره کرفت و منو به بیرون از کوچه کشوند...
+ عاخ... ولم کن لعنتی
انتظار داشتم زورم برای بیرون کشیدن دستم از بین دستش کافی باشه؛ اما برخلاف انتظارم تلاشم برای رهایی با شکست مواجه شد.
+ میگم ولم کنننن
× ولت کنم؟ حالا که پیدات کردم؟!
نمیدونم چقدر داشت منو به دنبال خودش میکشوند. با صدای تقه در ماشین به داخل ماشین پرت شدم.
+ روانی ولم کن
خواستم از ماشین پیاده شم اما با سیلی محکمی که به گونه چپم وارد کرد تا چند ثانیه مات موندم.
سوزش گونه ام بیشتر و بیشتر میشد و رد انگشتهاش روی گونه ام سرخ تر...
انگشتش رو به حالت تهدید سمتم گرفت و درحالیکه کمی خودش رو خم کرد تا نگاهم به نگاهش برسه با صدای بم لب زد:
× حرکت نمیکنی یونگی
___________________________________________یه معذرت خواهی بدهکارم. به خاطره افتتاحیه ام و کارم نشد طی دو هفته پارت بزارم:)
این هم پارت جدید ☺️
امیدوارم دوسش داشته باشین.🐾😍❤️
کلی دوستون دااااارم.😘
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
ASD2
Romanceرفتن رنگ ها از زندگی خیلی دردناکه. اگه حالا اون رنگها در یک آدم خلاصه بشه! _____________________________________________________ بعد از رفتن و ناپدید شدن یونگی؛ جونگکوک به زندگیش با تمام ناچاری ادامه داد. اما آیا جونگکوک همون جونگکوکه؟! (حتما اول ف...