میتونستم منقبض شدن فکم رو حس کنم. سر درد عجیبی ناگهان تو تمام سرم پخش شده بود. چرا یه لحظه امیدوار شده بودم...
اون فقط یک هرزه اس؛ یک هرزه...**********************
(از زبان یونگی)
گیجگاهم تیر میکشید و همین کاری میکرد به دنیای واقعی نگاه کنم؛ دنیایی که توسط جونگکوک تا چند لحظه قبل تاریک شده بود...
اینکه میتونستم هوشیاریمو حس کنم یه معنی داشت؛ اثر قرص ها کامل ازم خارج شده.
نگاهم به سمت دست هام کشیده شد؛ از رد زیاد و خراش های ممتدی که روی مچ دستم ظاهر بود تای ابروهام به سمت بالا رفت. انقدر ازم بیزار بود؟!
رفتن من دلیلی بود برای منطق...
اما رفتارای اون رو نمیتونستم منطقی در نظر بگیرم.
حتی از یه ادم روانی هم اینکارها برنمیاد.
با حس گرمای دستش رو پیشونیم که با همه نخواستن ها بهش احتیاج داشتم نگاهم رو بالا دادم و بهش زل زدم...
×خوبه داغ نیستی!!!
آوای صداش کاری کرد تا اتفاقات دوباره و دوباره و دوباره برام تداعی بشه.
نگاه پر از نفرتمو به گوشه ای از اتاق دادم و از بین دندونهام که از حرص و نفرت بهم فشارشون میدادم لب زدم:
+ دست فاکیتو بردار!به چند ثانیه نکشید و سریع ازم فاصله گرفت و همین یه فرصت بود تا از این مکان حال بهم زن فرار کنم!
با همه دردی که زیر دل و پشتم حس میکردم از رو تخت پاشدم و لباس هامو یکی یکی به حالت نامنظم شروع به پوشیدن کنم. با پوشیدن هرکدومشون اتفاقات برام مرور میشد باز. انگار قرار بود به کابوس هرروز این خاطرات منزجر کننده اضافه بشن. با من مثل یکی که تن خودشو رو به حرج میزاشت برخورد کرده بود
. تیشرت چروکیده ای که تنها لباس باقیمونده ام رو زمین بود رو برداشتم و نگاهم رو با بی حسی بهش دادم.
+ ۵۰۰ دلار!
× چی؟
یا خودشو میزد به نفهمی یا واقعا باور نداشت که برای این رابطه که بیشتر به تعرض شبیه بود پول میخواستم.
همزمان با پوشیدن تیشرتم لب زدم:
+ مگه باهام نخوابیدی؟! شد ۵۰۰ دلاربرجستگی رگ گردنش و مشت شدن دستاش نشونه ای جز عصبانیت نداشت. زبونمو رو برای تر کردن لبم بیرون اوردم و به حرف اومدم:
+ نکنه فکر کردی مجانیه؟!
× خفه شو
برای چند ثانیه از صدای بم و حالتش سکوت رو به حرف زدن ترجیح دادم. اره نگاه کن جونگکوک تو منو به این وضع رسوندی. مگه نگفتی که یه هرزه بیش نیستم؟!
حالا خودت تحویلش بگیر!!!
لبخند کوتاه با خنده نمادین از روی گیج بودن زدم و خواستم دوباره دهن باز کنم اما صدای بلند و عصبیش دوباره من رو به سکوت دعوت کرد.
× گفتم خفه شو یونگی
نگاهش به من نبود و فقط عین ماتم زده ها به گوشه از از جایی که به دور از منه زل زده بود. داشت چیزی گلوم رو با دیدن صحنه روبه روم قلقلک میداد...
دستم رو برای از بین رفتن اون حال روی گلوم کشیدم و متوجه بغض خفیفم شدم...
باید محکم میبودم. حدااقل الان...
دستم رو روی موهای بهم ریختم که مسببش ادم روبه روم شده بود کشیدم و چند قدم به سمتش برداشتم.
+ پولمو میخوام جناب حئون جونگکوک!
گفتنش با دراز کردن دستم به حالت طلبکارانه یکی شد. نگاهش از روی ناکجااباد به سمت دستم برگشت. مکمی انگشتهای دستم میلرزید اما جوری نبود که بشه فهمید فقط من خودم میتونستم حسش کنم.به لطف داروهایی که معلوم بود خودش به خوردم داده که الان ارومم همه حس هام رو به راحتی میتونستم مهار کنم و تو دستم بگیرم.
× پس پول میخوای ...
از کنارم گذشت و تنه محکمی با شونه چپش بهم زد و از کنارم رد شد. این تنه بدتر از حسی که رو تخت داشتم بود... چرا باید این حس رو داشته باشم...
از کنار پاتختی تخت کیف پولش رو برداشت و ازش چندتا اسکناس که حتی رد تا هم روش نبود برداشت و جلو روم گرفت.
× اینو میخوای هوم؟
دستم رو با همه تردیدی که برای گرفتن اون چند اسکناس تو دستش داشتم بلند کردم. اما بلند کردن دستم با پرت کردن پول ها تو صورتم یکی شد. اونقدر محکم اون پول ها رو تو صورتم پرت کرد که لبه تیز کاغذ یکی از اون اسکناس ها به گوشه فکم برخورد کرد و کمی خراشش داد جوریکه فقط سوزشش رو میشد حس کرد...
× برش دار و گورتو از اینجا گم کن
میتونستم بغض ممتدی که تو گلوم سنگینی میکرد به وضوح حس کنم نه میتونستم ببلعمش و نه میتونستم مهارش کنم. تنها میتونستم با فشار ناخونام رو کف دستم حواسم رو از حال زاری که برام پیش اومده دور کنم...اروم جلوروش روی زانوهام خم شدم وجلو روش زانو زدم. شروع به جمع کردن اسکناس ها کردم و با برداشتن هرکدومشون تپش قلبم از هیجان و حالتی که بهم دست داده بود بیشتر و بیشتر میشد. قدم های بلندش و رد شدنش از کنارم نشونه رفتنش رو میداد...
رفتنش شاید کمکی بود تا بغضمو رها کنم. اشک ها این اجازه رو به خودشون دادن تا از چشمهام فرار کنن.
+ یونگی قوی باش... به خاطره خودت...
اخرین اسکناس رو با همه تاری ای که از شدت گریه بیصدا جلو چشمهام رو گرفته بود از رو زمین برداشتم و باجلوی تیشرتم صورتم رو پاک کردم. اون یک درصد امیدی که برای اغوش گرمش حتی توی رویا داشتم همه از خیالم پر کشید. حالا فقط نفرت و عذاب و سرنوشت ناخواسته رو باید تحمل میکردم.
با بسته شدن در دروازه اصلی عمارتی که توش بودم متوجه بیرون اومدنم شدم. اونقدر تو فکر بودم که بیرون اومدن از اون مکان لعنتی رو متوجه نشدم... حتی جونگکوک رو برای بار اخر ندیدم...قطرات بارون نم نم داشت میچکید و تنم رو به لرزه درمیاورد. اسکناس های چروکیده تو دستم خیس و نمکناک شده بودن و حالشون دست کمی از من نداشت.
قدم هام نه حس اشتیاق داشت نه امید. فقط عین یک ادم توخالی قدمهام رو برای فاصله گرفتن از اون ادم ممنوعه برمیداشتم.ادمی که نفرتش رو تو دلم زنده کردو من رو به سمت سرنوشت تاریکم هل داد.
شاید اگه نمیرفتم ...
شاید اگه واقعا نمیرفتم....
شاید اگه حرف اون لعنتی رو گوش نمیدادم...
این حس شایدها برای چی باید الان به سراغم بیاد...
من واقعا از جونگکوک متنفر شده بودم؟!
___________________________________________این هم پارت جدید برای شما عشقولیا.,🙂↕️❤️🐾
دلم برای هردوتاشون کبابه😭😭😭😭
ازم حمایت کنین خوشگلا کلی دوستون داااارم.🥹😘
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
ASD2
Romanceرفتن رنگ ها از زندگی خیلی دردناکه. اگه حالا اون رنگها در یک آدم خلاصه بشه! _____________________________________________________ بعد از رفتن و ناپدید شدن یونگی؛ جونگکوک به زندگیش با تمام ناچاری ادامه داد. اما آیا جونگکوک همون جونگکوکه؟! (حتما اول ف...